معنی طول

لغت نامه دهخدا

طول

طول. (ع اِمص، اِ) عمر. || غیبت. || درنگی. (منتهی الارب). طُوَل. رجوع به طُوَل شود. طیل. (منتهی الارب). || پهلوی مربع. (التفهیم ص 25). || درازی. (مهذب الاسماء). درازنا. بالا. بلندی. امتداد. استطاله. خلاف عرض. خلاف قصر. نقیض قصر. یکی ازسه بعد جسم که از دوی دیگر درازتر است. درازا: و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا. (التفهیم). اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد. (تاریخ بیهقی ص 91).
گر طول وعرض همت او داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز بباختر.
مسعودسعد.
مگر از طول ایام و امتداد مقام به ستوه آیند و از آن مقاتلت و منازلت روی بتابند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: طول بر معانی چندی اطلاق شود: نخست، امتداد واحدبطور مطلق یعنی بی آنکه با آن قیدی در نظر گرفته شود، و به این معنی گویند هر خطی فی نفسه طویل است یعنی آن خط فی نفسه بعد واحد و امتداد واحدی است. دوم، امتداد مفروض اول و آن یکی از ابعاد سه گانه ٔ جسمی است ودر مقابل آن عرض است که امتداد مفروض دوم است و عمق آن است که امتداد مفروض سوم باشد چنانکه در جسم مربع چنین است. سوم، از دو امتداد متقاطع در سطح آنچه طویل تر است طول باشد و این مفهوم میان جمهور علما مشهور است، و بدین معنی گویند: سطح چیزی است که دارای طول و عرض باشد. چهارم، امتدادی که از سر انسان به قدم او منتهی شود و امتدادی که از رأس چهارپایان به مؤخر آنها برسد چنانکه عرض را به امتدادی گویند که از یمین انسان یا چهارپایان به شمال آنها برسد و عمق را بر امتدادی اطلاق کنند که از سینه ٔ انسان به پشت او و از سینه ٔ چهارپایان به زمین برسد. در شرح مواقف در مباحث «کم » چنین است، و در شرح طوالع آمده است که: بعدی که از سر انسان بقدم او برسد طول انسان است وبعدی که از پشت چهارپایان به اسفل آنها برسد طول آنها باشد و بعدی را که از سمت راست انسان به سمت چپ او برسد عرض انسان خوانند و بعدی را که از سر حیوان به دم او منتهی گردد عرض آن خوانند.

طول. [طَ وَ] (ع اِمص) درازی لفج برین شتر، یا عام است. (منتهی الارب). درازی در لب بالائین شتر. (منتخب اللغات).

طول. [طِ وَ] (ع اِ) طیل. پای بند ستور. رسن دراز که بدان ستور را بعلف بندند. گویند: ارخ للفرس طوله، یعنی دراز کن رسن آن را. و طال طولک و طیلک، یعنی دراز شدعمر تو یا درنگی یا غیبت تو. (منتهی الارب). رسن که بدان پای چارپا بندند. رسن دراز که ستور را بدان بندند و سر دهند که بچرد. (منتخب اللغات). رسن که بر پای ستور کنند و فروگذارند تا میچرد. (مهذب الاسماء).

طول. [طُوْ وَ] (ع اِ) مرغی است. (مهذب الاسماء). مرغیست آبی درازپا. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). اسم طائری است پاهای آن طولانی. (فهرست مخزن الادویه). درازپا (از مرغان).

طول. [طُ وَ] (ع اِ) عمر. || دیری. || غیبت. || (ص، اِ) ج ِ طولی ̍. (منتهی الارب).
- سبع طول (در قرآن)، هفت سوره ٔ طویل قرآن و آن بقره و آل عمران و نساء و مائده و انعام و اعراف باشد، و در هفتمی خلاف کرده اند، بعضی سوره ٔ یونس گفته اند و بعضی سوره ٔ انفال و براءه را معاً یک سوره شمرده و جزء سبع طول نهاده اند. رجوع به سبع طوال شود.
- || سبع طُوَل (در شعر)، معلقه ٔ امروءالقیس و زهیر و عمرو و لبید و طَرَفه و حارث و عنتره.

طول. (ع اِمص، اِ) زیادت. فزونی. (منتهی الارب) افزونی. (مهذب الاسماء). فضل. || علو. || سعه. فراخی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). دستگاه. (منتهی الارب). || توانگری. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). غنی ̍. توانائی. (منتهی الارب). قدرت. (منتخب اللغات). || نیکوئی. (مهذب الاسماء). || من ّ: ذو الطول و المن:
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذوالطول والمن.
منوچهری.
|| طُوَل. (منتهی الارب). رجوع به طُوَل شود. طیل. || عمر. زندگانی. || غیبت.درنگی. (منتهی الارب). گویند: طال طولک و طیلک، ای مکثک او عمرک او غیبتک. || و یقال: لاآتیک طول الدهر؛ ای مدته. (مهذب الاسماء). طال طولک، ای مدتک. (مهذب الاسماء).

طول. [طَ] (ع مص) منت نهادن بر کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || فزونی کردن بر کسی. فخر نمودن. (منتهی الارب). با کسی فضل کردن. (زوزنی). در فضل غلبه کردن. (تاج المصادر). غالب آمدن در فضل. (منتخب اللغات). || غالب آمدن در درازی، و منه فی حدیث استسقاء عمر فطال العباس عمر؛ ای غلبه فی طول القامه و کان عمر طویلاً و کان العباس اطول منه. (منتهی الارب). بدرازی غلبه کردن. (تاج المصادر). || احسان کردن. (منتهی الارب).

طول. (ع مص) دراز شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (زوزنی) (تاج المصادر).

طول. (ع ص، اِ) ج ِ اطول و طولی ̍.

فرهنگ معین

طول

زیادت، فزونی، علو، وسعت، فراخی، قدرت، توانگری. [خوانش: (طَ یا طُ) [ع.] (اِمص.)]

(مص ل.) دراز شدن، مدت دار شدن، (اِمص.) درازی. [خوانش: [ع.]]

منت نهادن بر کسی، فزونی جستن بر کسی، احسان کردن. [خوانش: (~.) [ع.] (مص ل.)]

فرهنگ عمید

طول

[مقابلِ کوتاهی] درازی،
[مقابلِ عَرض] درازا،
(اسم مصدر) دراز شدن،
(ریاضی) هر‌یک از دو ضلع بزرگ‌تر مستطیل،
امتداد: در تمام طول خیابان، قدم‌به‌قدم گُل گذاشته‌ بودند،
(اسم مصدر) طولانی شدن،
مدت: در طول این چند سال، پدرت خیلی شکسته شده است،
* طول جغرافیایی: (جغرافیا) فاصلۀ زاویه‌ای بین نصف‌النهار هر نقطه از نصف‌النهار مبدٲ (معمولاً گرینویچ)،
* طول دادن: (مصدر متعدی) به تٲخیر انداختن،
* طول کشیدن: (مصدر لازم) به درازا کشیدن، ادامه یافتن،
* طول موج: (فیزیک) فاصلۀ مابین ماکزیمم‌های دوموج متوالی، مقدار مسافتی که حرکت ارتعاشی در زمان تناوب خود می‌پیماید،

قدرت، توانگری،
فزونی،
عطا، احسان،

حل جدول

طول

درازی، مقابل عرض

درازا

درازی

مقابل عرض

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

طول

درازا، درازنا

مترادف و متضاد زبان فارسی

طول

درازا، درازی، ضلع‌بزرگ‌تر، دیرش، مدت، زمان،
(متضاد) پهنا، عرض، امتداد، مسافت، بعد

فارسی به انگلیسی

طول‌

Abscissa, Length, Long

فارسی به ترکی

طول‬

boylam, uzunluk

فارسی به عربی

طول

احداثی، طول

عربی به فارسی

طول

کشیده کردن , دراز کردن , امتداد دادن , باریک شدن , دراز شدن , تطویل

درازا , طول , قد , درجه , مدت

فرهنگ فارسی هوشیار

طول

عمر، دیری، درازی، عرض

فرهنگ فارسی آزاد

طول

طُوْل، فَضْل ها- عطا- بخشش- قدرت-غنا- وسعت و زیادت،

طُوْل، دراری- بلندی (خلاف عَرْض)، (جمع: اَطْوال)،

طُوْل، (طالَ-یَطُوْلُ) دراز بودن یا دراز شدن- فزونی گرفتن- نیکی و احسان کردن و مُتَنَعِّم ساختن دیگری- طول کشیدن،

طُوَل، طولانی ترها- درازترها- (مفرد: طُوْلی)، ایضاً: عالی- بلندمرتبه- رفیع،

فارسی به ایتالیایی

طول

lunghezza

معادل ابجد

طول

45

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری