معنی اول

لغت نامه دهخدا

اول

اول. [اُ وَ] (ع ص، اِ) ج ِ اولی ̍ که مؤنث اول است. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج).

اول. [اُوْ وَ] (ع ص، اِ) ج ِ اولی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج ِ اولی مؤنث اول. (ناظم الاطباء).

اول. [اَو وَ] (ع اِ ص، ق) نخستین. (کشاف اصطلاحات الفنون).نخست نقیض آخر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). آغاز. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکم. آغاز کار. (زمخشری). اصل آن اوأل بر وزن افعل مهموزالاوسط بود همزه بواو قلب شد و درهم ادغام گردید و گویند اصل آن «ووأل » و «وول » بتشدید واو بر وزن فوعل بوده واو اول به همزه مبدل شد.ج، اوائل، اوالی و اولون، و بر اواول جمع بسته نشده است زیرا اجتماع دو واو را که در میان آن دو، الف باشد ثقیل میدانند. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون). هرگاه اول صفت باشد غیرمنصرف است و الا منصرف. گوئی. لقیته عاماً اول و عاماً اولاً و نمیگویی عام الاول یا آنکه کم استعمال میشود و میگویی. ما رأیته مذعام اول و اول را بعنوان صفت رفع میدهی مثل اینکه گفته ای: اول من عامنا. و بعنوان ظرف نصب میدهی مثل اینکه گفته ای: مذعام قبل عامنا. (منتهی الارب). اول صیغه ٔاسم تفضیل است به معنی پیشتر و منصرف آمدن لفظ اول اسم تفضیل و عدم استعمال آن بیکی از استعمالات ثلاثه ٔ اسم تفضیل که من و اضافت و الف و لام است از جهت کثرت استعمال است لهذا بعض صرفیان وزن آن فوعل مثل جوهر قرار داده اند. (غیاث اللغات) (آنندراج):
میوه ها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر بآخر میشود.
مولوی.
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست.
مولوی.
گر تیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زندمنم.
سعدی.
بنیاد ظلم اول در جهان اندک بود هر کس آمد بر آن مزیدی کرد. (گلستان).
- اول آغاز، ازلی:
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخرانجام است.
نظامی.
- امثال:
اول الفکر آخرالعمل، کلمه ٔ جامعه ٔ اوایل فیلسوفان وقاعده ٔ مقرره ٔ بزرگان حکماست که گویند هر صانع و عاملی نخست نتیجه و غایت عمل را منظور کند و اندیشه ٔ خود را در آن بکار برد و آنگاه بدان کار پردازد و همان اول فکر اوست که در آخر بکار آید چنانکه درودگر نخست جلوس بر سر میز را بیندیشد آنگاه شروع بساختن سریر کند:
اول فکر آخر آمد در عمل
بنیت عالم چنان دان در ازل.
مولوی.
اول بها، مشک بها، این مثل در محاوره ٔ سوداگران است باین معنی که فروختن متاع به عوض قیمتی که خریدار اولین میدهد بهتر است. (آنندراج) (غیاث اللغات).
اول طعام پس کلام، یعنی پس از چاشت و طعام خوردن باید صحبت داشت. (ناظم الاطباء).
- اول استعداد، کنایه از لطیفه ٔ ربانی است که مراد روح انسانی بود. (انجمن آرا).
- اول الاولین، مراد خداوند است:
اول الاولین بروز شمار
و آخرالاَّخرین بآخر کار.
نظامی.
- اول البشر، حضرت آدم علیه السلام. (آنندراج).
- اول بین، مقابل آخربین. آنکه عاقبت اندیش نباشد.
- اول تجلی، کنایه از عقل اول است. (آنندراج) (انجمن آرا).
- اول خط وجود، کنایه از عقل نخست. (انجمن آرا).
- اول به اول، متوالیاً و پی درپی. (ناظم الاطباء).
- اول دشت، سودای اولین که در عرف هند بوهنی گویند و این را اهل حرفه شگون نیک شمارند و این مرادف دست فال است که دست لاف قلب آن است:
اول دشت بسودای جنون برخیزد
خودفروشی چو کند جلوه ٔ او در بازار.
ثابت (از آنندراج).
نوروز شد ای اهل وفا اول دشت است
یعنی ز پی آب و هوا اول دشت است.
میرنجات.
- اول رسیده، پیش رس. چین اول.
- || کنایه از گران قیمت:
دست گدا به سیب زنخدان این گروه
مشکل رسد که میوه ٔ اول رسیده اند.
سعدی.
- اول شب، در اصل ترکیب اضافی است لیکن بکثرت استعمال کسره ٔ اضافی محذوف شده چنانکه نیم شب و جز آن که مقطوع الاضافه است ابداً. (آنندراج):
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم.
نظامی (از آنندراج).
- اول فروردگان، ده روز مانده باول فروردین ماه را گویند که در این روز زیارت دخمها را نیک شمارند مانند روز جمعه ٔ مسلمانان و موبدان جهت روان مردگان ژند خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج).
- اول قنوت، کنایه از صبح کاذب است. (ناظم الاطباء) (برهان). کنایه از وقت فجر چرا که شافعی در آن قنوت میخوانند. (آنندراج) (غیاث).
- اول ماه، غره ٔ آن. مستهل آن. سرماه.
- اول من امس، پریروز.
- درجه ٔ اول، از اصطلاحات طب. رجوع به درجه شود.
- عام اول، پارسال. سال گذشته. پار.
- عدد اول، نزد محاسبان عددی که جز بر خود و بر یک بر عدد دیگری قابل قسمت نباشد. مانند سه، پنج، هفت، یازده و برابر آن مرکب است و چنین اعدادی را اعداد اولیه نامند و بعضی گفته اند عدد اول یا زوجست مانند دو یا فرد است مانند سه. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- فجر اول، رجوع به فجر شود.
|| همیشه. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات). || روز یکشنبه در دوره ٔ جاهلیت، اول نامیده میشد. (یادداشت مؤلف).

اول. [اَوْ وَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی و آنکه همیشه بود. و در شرح مشارق گفته اول پیداکننده ٔ وجود و آخر فناکننده ٔ موجود. (کشاف اصطلاحات الفنون). فردی که از جنس آن نه سابق بر آن و نه مقارن با آن غیری نباشد. (از تعریفات).

اول. [اَ] (ع مص) بازگشتن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). برگشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سطبر شدن روغن و انگبین و جز آن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). ماسیدن و بستن روغن و جز آن. || اصلاح آوردن و سیاست کردن. (اقرب الموارد) (تاج المصادر) (آنندراج). سیاست راندن. || اولی شدن. (ناظم الاطباء).

حل جدول

اول

مقام قهرمان

مقام قهرمان، نخست

فارسی به انگلیسی

اول‌

First, Foremost, Front, Head

فارسی به ترکی

اول‬

ilk, birinci

فرهنگ فارسی آزاد

اوّل

اَوَّل، در بعضی آثار دورهء بیان لقب جناب ملاحسین میباشد که اَوَّلِ مَنْ آمَن بودند،

فارسی به آلمانی

اول

Beste, Erst, Erste, Ersten, Erstens, Erster, Frühest, Zuerst

فرهنگ عمید

اول

ویژگی هر که یا هر چیز که در مقام نخست و پیش از چیزهای دیگر باشد، یکم،

کلمات بیگانه به فارسی

اول

نخست

مترادف و متضاد زبان فارسی

اول

آغاز، ابتدا، ازل، اوان، اوایل، بدو، عنفوان، غره، نخست، یکم،
(متضاد) آخر، انتها

عربی به فارسی

اول

تشکیل دهنده , قالب گیر , پیشین , سابق , جلوی , قبل , در جلو

بهترین , پیش ترین , جلوترین , دردرجه نخست

فارسی به ایتالیایی

اول

primo

فرهنگ معین

اول

جمع اوایل.، آغاز، نخست، نخستین. [خوانش: (اَ وُ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اول

نخست، یکم

فارسی به عربی

اول

اولا، اولی

فرهنگ فارسی هوشیار

اول

نخستین، آغاز، یکم

معادل ابجد

اول

37

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری