معنی ظل
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
سایه، پناه، کنف، تیرگی شب. [خوانش: (ظِ لّ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
سایه،
[قدیمی، مجاز] پناه، توجه، عنایت،
* ظل ظلیل: [قدیمی]
سایۀ دائم. δ به طریق مبالغه گفته میشود،
[مجاز] لطف و حمایت بیشائبه،
حل جدول
سایه
مترادف و متضاد زبان فارسی
پناه، سایه، کنف، خیال، شبح، تنعم، نعمت، آسایش، آسودگی، راحت
فارسی به انگلیسی
Tangent
فارسی به عربی
ظل
عربی به فارسی
سایه , حباب چراغ یا فانوس , اباژور , سایه بان , جای سایه دار , اختلا ف جزءی , سایه رنگ , سایه دار کردن , سایه افکندن , تیره کردن , کم کردن , زیر وبم کردن , ظل , سایه افکندن بر , رد پای کسی را گرفتن , پنهان کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
سایه، پناه
فرهنگ فارسی آزاد
ظِلّ، سایه (جمع:ظِلال-ظُلُول-اَظْلال) اوّل و آغاز جوانی- اَبری که خورشید را بپوشاند- راحت و آسایش-عزت و نعمت- حفظ و حمایت،
معادل ابجد
930