معنی عجین

لغت نامه دهخدا

عجین

عجین. [ع َ] (ع مص) سرشتن و خمیرکردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آمیختن:
آبش همه از کوثر و از چشمه ٔ حیوان
خاکش همه از عنبر و کافور عجین است.
منوچهری.
جان تو بر عالم علوی رسد
چون کنی مر علم را با جان عجین.
ناصرخسرو.
|| بر عجان کسی زدن. (منتهی الارب). || دست زدن شتر ماده بر زمین در رفتن. || تکیه بر زمین نمودن برای برخاستن از جهت پیری و ضعف. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) خمیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ص) سرشته. (آنندراج) (منتهی الارب). || مخنث. (منتهی الارب). ج، عُجُن. || نرم و سست از مرد و زن. || گول. || گروه بسیار. (آنندراج).

فرهنگ معین

عجین

(ص.) سرشته شده، (اِ.) خمیر. [خوانش: (عَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

عجین

خمیر، سرشته، سرشته‌شده،

حل جدول

عجین

سرشته شده

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

عجین

آغشته

مترادف و متضاد زبان فارسی

عجین

آمیخته، سرشته، خمیر

فرهنگ فارسی هوشیار

عجین

سرشین و خمیر کردن، آمیختن

فرهنگ فارسی آزاد

عجین

عَجِیْن، خمیر-سرشته-آمیخته-خمیر شده،

معادل ابجد

عجین

133

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری