معنی عدل
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(عَ) (ق.) درست، دقیقاً، راست.
(اِ.) یک لنگه از دو لنگه بار، (ص.) مثل و مانند چیزی در وزن و بها. [خوانش: (عِ) [ع.]]
(مص ل.) دادگری کردن، داد دادن، (اِمص.) دادگری، (اِ.) داد. [خوانش: (عَ) [ع.]]
فرهنگ عمید
داد دادن، دادگری کردن،
(قید) [عامیانه] دقیقاً، درست: حرفهایم را عدل گذاشت کف دستش،
(صفت) [قدیمی] کسی که شهادت او مقبول باشد، عادل،
(اسم، صفت) [قدیمی] از نامهای خداوند،
مثل و نظیر،
مثل و مانند چیزی در وزن،
یک لنگه از دو لنگۀ بار،
جوال،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
داد، دادگری
مترادف و متضاد زبان فارسی
انصاف، داد، عدالت، معدلت، بار، بسته، جوال، لنگه، هاله،
(متضاد) ستم، ظلم
کلمات بیگانه به فارسی
داد
فارسی به انگلیسی
Bundle, Justice
فارسی به ترکی
balya
فارسی به عربی
باله
نام های ایرانی
پسرانه، دادگری، داد
عربی به فارسی
تعدیل کردن , تنظیم کردن , تغییردادن , عوض کردن , اصلا ح کردن , تغییر یافتن , جرح و تعدیل کردن , دگرگون کردن , ترمیم کردن , تغییر دادن , راست کردن , درست کردن , مرتب کردن
گویش مازندرانی
واحدی برای بسته بندی پنبه و توتون که در قالب کیسه های گونی...
فرهنگ فارسی هوشیار
مقابل ستم و داد، قسط، عدالت، انصاف، امری بین افراط و تفریط، مساوات
فرهنگ فارسی آزاد
عَدْل، (عَدلَ-یَعْدِلُ) متساوی کردن- مثل هم کردن- هم وزن کردن-کفر گفتن،
عِدْل، نظیر-مثل-مانند-همتا- قیمت- یک لنگه یا یک جوال یا کیسهبار (جمع:عُدُوْل-اَعْدال)،
عَدَل، (عَدِلَ-یَعْدَلُ) ظلم کردن- جور و ستم کردن- بی عدالتی کردن (به عَدالَه و عُدُول هم مراجعه شود)،
عَدِل، عادل- منصف،
عَدْل، داد-انصاف-عدالت (ضد ظلم) -استقات-میانه-مُعّدِّل-اعتدال-تساوی-نظیر-مِثل-کیل و پیمانه-جزاء (جمع:اَعْدال) -عادِل-دادگر (ایضاً برای مؤنث و جمع)،
فارسی به ایتالیایی
equità
معادل ابجد
104