معنی عربی
لغت نامه دهخدا
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) ابوعبداﷲ محمدبن علی بن محمدالعربی. از مردم سمنان و شیخ صوفیه بود. از ابوالقاسم قشیری سماع حدیث کرد و به سال 528 تا 527 درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) محمد الفاسی. رجوع به عربی ابوحامدبن یوسف... و معجم المطبوعات شود.
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) الدرقاوی. ابوعبداﷲ محمدالعربی احمدالحسینی نزیل قبیله ٔ از والیه. متوفی به سال 1329 هَ. ق. از دانشمندان است. (معجم المطبوعات ج 2).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) حسین بن عربی بصری راوی است. (از لباب الانساب).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن سعیدبن عربی الطائفی، راوی است.
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) قاضی ابوبکر مالکی است. (منتهی الارب) (لباب الانساب).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ حاتمی طائی است. (منتهی الارب).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) محمدبن السائح الرباطی الشرقی العمری التیجانی از مردم قرن سیزدهم هجری است و او راست بغیهالمستفید بشرح منیهالمرید و آن شرحی است بر منیهالمرید شیخ احمد تیجانی در تصوف. (معجم المطبوعات ج 2).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) یحیی بن حبیب بن عربی بصری از محدثان بود. از معتمر روایت دارد. عبدالرحمان بن مهدی و جز او از وی روایت کرده اند. (از اللباب).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) ابوسلمه الزبیربن عربی البصری. وی از ابن عمر روایت دارد و حمادبن زید و معمر ازو روایت کنند. (اللباب فی تهذیب الانساب).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر، جلگه و گرمسیر 332 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) ابوحامد عربی بن یوسف بن محمد احمدی. فاضل و از مردم فاس مراکش بود. او راست: عقدالدرر، شرح نخبهالفکر، الطرفه. (از الاعلام زرکلی).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) ابراهیم بن عربی کوفی. راوی است واعمش از وی روایت کند. (اللباب فی تهذیب الانساب).
عربی. [ع َ رَ] (اِخ) نبی عربی. محمد رسول اﷲ (ص) و فی الحدیث «لاتنقشوا فی خواتیمکم عربیا» یعنی در نگین خود نقش لفظ محمد رسول اﷲ کنده نکنید... (منتهی الارب).
عربی. [ع َ رَ بی ی] (ص نسبی) منسوب به عرب. از عرب. عرب عربی، ای بین العروبه و العروبیه. (منتهی الارب). کسی که نسبت صحیح دارد درعرب هرچند که به شهر آرام گیرد. رجوع به عرب شود.
- یاء عربی، یاء معروف، مقابل یاء فارسی، یاء مجهول. (یادداشت مؤلف).
|| زبان عرب. (یادداشت مؤلف). یکی از السنه ٔ سامی. (ایران باستان ص 12). || جوسپید. || خوشه ٔ جو سپید. (از منتهی الارب). || واحد عِراب. (اقرب الموارد). رجوع به عراب شود. || (اِ) در تداول عامه بگفته ٔ صاحب آنندراج نوعی از پاافزار که تمام پا را می پوشاند و آنرا اجلاف ولایت میپوشند و گوید از اهل زبان بتحقیق پیوسته است. (آنندراج):
عجم است آن عربی دوز و منش هندویم
چون کنم یاد از آن مه، عربی میگویم
گاه همچون عربی سینه ٔ من سازد چاک
سختیان وار گهی تیغ کشد بر رویم
بسکه غلطید براهش در اشکم چون گوی
تکمه ها بر عربی بست قطار از کویم
آبخورد عربی را چو رساند برلب
حسرتی میخورم و دست ز جان میشویم.
سیفی.
فرهنگ معین
از نژاد عرب، زبان مردم عرب. [خوانش: (عَ رَ) [ع.] (ص نسب.)]
فرهنگ عمید
زبانی از شاخۀ زبانهای سامی که در شبهجزیرۀ عربستان، شمال قارۀ افریقا و کشورهای کویت، عراق، فلسطین، امارات، و چند کشور دیگر رایج است،
(صفت نسبی) مربوط به قوم عرب: رقص عربی،
حل جدول
زبان سوریه
فارسی به انگلیسی
Arabic
فارسی به ترکی
arapça
فارسی به عربی
عربی
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی هوشیار
منسوب به عرب
معادل ابجد
282