معنی عزب
لغت نامه دهخدا
عزب. [ع َ] (ع مص) غایب شدن شوی زن در ایام طهر. (از منتهی الارب): عزب طهر المراءه؛ همسر آن زن از وی غایب شد. (از اقرب الموارد). عُزوب. رجوع به عزوب شود. || خالی و ویران گردیدن زمین. (از منتهی الارب): عزبت الارض، آن سرزمین خالی از سکنه شد، خواه حاصلخیز باشد و خواه بی حاصل و خشک. (از اقرب الموارد). عُزوب. رجوع به عزوب شود.
عزب.[ع َ زَ] (ع ص) مرد بی زن، و آن به سبب انفراد و تنهایی اوست. و زن بی شوی. (از منتهی الارب). آنکه او راخانواده و اهل نباشد، از مردان و از زنان. و گویند عزب، مرد بی خانواده و اهل است و عزبه زن بی شوی. (ازاقرب الموارد). جمع آن در مذکر عُزّاب به اعتبار اصل آن که عازب است، و أعزاب به اعتبار لفظ آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). در تداول فارسی زبانان، مرد بی زن. (دهار). مرد ناکدخدا و مجرد و آنکه زن اختیار نکرده باشد. (ناظم الاطباء). مجرد:
نه یکی و نه دو و نه سه و هشتاد و دویست
هرگز این دخت بسودن نتواند عزبی.
منوچهری.
ای پسر گیتی زنی رعناست بس غرچه فریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب.
ناصرخسرو.
فارغ از آبستنی روز و شب
نامیه عنین و طبیعت عزب.
نظامی.
من گُرْسنه در برابرم سفره ٔ نان
همچون عزبم بر در حمام زنان.
سعدی.
عزب را نکوهش کند خرده بین
که میرنجد از خفت وخیزش زمین.
سعدی.
نسبتی سخت قریب است خدا خیر کناد
دختر رز عزب است و پسر حرص عزب.
درویش واله هروی (از آنندراج).
تعزب، عزب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تأبد؛ عزب بنشستن. (تاج المصادر بیهقی). || محاسب و مستوفی درجه ٔ سیُم که از او زیردست تر نباشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به عزب باشی و عزب دفتر و عزب نویس شود.
فرهنگ معین
(عَ زَ) [ع.] (ص.) مرد یا زن تنها و مجرّد. ج. عزاب.
فرهنگ عمید
ازدواج نکرده، مجرد،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیزن، تنها، فرد، مجرد،
(متضاد) متاهل
فارسی به انگلیسی
Bachelor, Celibate, Single
فارسی به عربی
عازب
فرهنگ فارسی هوشیار
مرد بی زن، انفراد و تنهائی، زن بی شوی
فرهنگ فارسی آزاد
عَزَب، مرد یا زن مجرد و بدون همسر (جمع:اَعزاب-عزاب)،
فارسی به آلمانی
Junggeselle (m), Junggeselle
معادل ابجد
79