معنی عمه
لغت نامه دهخدا
عمه. [ع َم ْ م َ] (اِخ) دهی است از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. 2510 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ باقله و قنات. محصول آن غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
عمه. [ع َم ْه ْ] (ع مص) سرگشته گردیدن. دودله شدن. (از منتهی الارب). عَمَه. عُموه. رجوع به عموه شود.
عمه. [ع َ م َه ْ] (ع مص) سرگشته گردیدن. دودِله شدن. (از منتهی الارب). مردد شدن در گمراهی و سرگردان شدن در منازعه یا در انتخاب طریق. (از اقرب الموارد). عَمه. عُموه. عموهیه. عَمَهان. رجوع به عموه شود. || بی نشان گردیدن زمین. (از منتهی الارب). عمهت الارض، زمین بدون نشان گردید و آن را علائمی موجود نبود تا راه نجات را بنمایاند. (از اقرب الموارد).
عمه. [ع َ م ِه ْ] (ع ص) سرگشته و متحیر. ج، عمهون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
عمه. [ع َم ْ م َ / م ِ] (از ع، اِ) مؤنث عم. خواهر پدر. (از منتهی الارب). عمّت. عَمّه:
در آنجا یکی عمه بد شاه را
که درخوربدی فرّ او گاه را
چو آگه شد از عمه ٔ شهریار
کجا نوشه بد نام آن نوبهار.
فردوسی.
نالش او راکشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله.
ناصرخسرو.
- امثال:
اگر تو عمه ای، من مادرستم، مانند آن است که گویند دایه از مادر مهربانتر نتواند بود. رجوع به امثال و حکم دهخدا ذیل مثل «آه صاحب درد را باشد اثر» شود.
اگر تو مادری، من عمه هستم، کنایه از این است که مهر عمه به برادرزادگان کم از مهر مادر نباشد. (از امثال و حکم دهخدا).
عمه. [ع ُم ْ م َه ْ] (ع ص، اِ) ج ِ عامِه. رجوع به عامه شود.
عمه. [ع َ م ِ] (اِخ) قصبه ای است از بخش هویزه ٔ شهرستان دشت میشان. 2000 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ کرخه و محصول آن غلات، برنج و روغن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
فرهنگ معین
(عَ مِّ) [ع. عمه] (اِ.) خواهر پدر.
فرهنگ عمید
خواهر پدر،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Aunt
فارسی به ترکی
hala
فارسی به عربی
عمه
فرهنگ فارسی هوشیار
سر گشتگی دو دلی، گمراهی سر گشته کاکی خواهر پدر، گروه گروهی از مردم (اسم) خواهر پدر.
فرهنگ فارسی آزاد
عَمِه (حرف آخر ه است)، مُتُحُیِّر- سرگردان- گم راه،
فارسی به ایتالیایی
zia
فارسی به آلمانی
Tante (f)
معادل ابجد
115