معنی غذا
لغت نامه دهخدا
غذا. [غ َ] (ع اِ) بول شتر. (اقرب الموارد). رجوع به غذی شود.
غذا. [غ َ] (از ع، اِ) رجوع به غذاء شود.
فرهنگ معین
(غَ) [ع. غذاء] (اِ.) خوردنی، آن چه خورده شود.
فرهنگ عمید
آنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد، خوراک، خوردنی، خورش،
حل جدول
طعام، خوراک
فرهنگ واژههای فارسی سره
خوراک، خوراکی
کلمات بیگانه به فارسی
خوراک
مترادف و متضاد زبان فارسی
خوراک، خوردنی، طعام، قوت، مائده
فارسی به انگلیسی
Aliment, Comestible, Eating, Edibles, Food, Meal, Nourishment, Nurture, Nutriment, Nutrition, Plate, Repast
فارسی به ترکی
gıda, yiyecek
فارسی به عربی
استمرار، تبن، تغذیه، صحن، غذاء، لحم، وجبه الطعام، وقود
فرهنگ فارسی هوشیار
شاش شتر (اسم) آنچه خورده شود و قوام بدن بدانست خوردنی و نوشیدنی. جمع: اغدیه. یا غذای سنگین. خوراکی که ثقیل باشد غذای دیر هضم. یا غذای گران. غذای سنگین. یا غذای مریم. اشاره است با آیه مبارکه و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا یعنی میوه خدایی و غذای الهی. مولوی گوید: آنکه از جوع البقر بر می طپید همچو مریم میوه جنت بچید بوی قدح از غذای مریم خوشتر.
فارسی به ایتالیایی
pasto
فارسی به آلمانی
Essen (n), Fleisch (n), Futter (n), Gericht (n), Nahrung (f), Schüssel (f), Speise (f)
واژه پیشنهادی
قوت
معادل ابجد
1701