معنی غیر ایرانی

فرهنگ فارسی هوشیار

غیر ایرانی

انیر


ایرانی الاصل

آنکه از پدرومادر ایرانی باشد

حل جدول

لغت نامه دهخدا

غیر

غیر. [ی َ] (ع اِ) گشتن حال.تغیر حال. (متن اللغه). تغیر. دگرگونی:
تا نصیحتگر او بود براو بود پدید
چون نصیحت نشنید آمد در کار غیر.
فرخی.
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر.
فرخی.
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
فرخی.
|| بعضی آن را بمعنی دِیَه آورده و مفرد دانسته اند. رجوع به غیَر (ج ِ غیرَه) و اقرب الموارد شود.

غیر. [غ ُ ی ُ] (ع ص، اِ) ج ِ غَیور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) رجوع به غَیور شود.

غیر. (اِ) جوششی باشد که در اعضا پهن شود و بشره را سرخ گرداند و آن را به عربی شَری ̍ خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج).

غیر. [ی َ] (ع اِ) ج ِ غیرَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی از معانی آن دیه است، چنانکه گویند: ان لم تقبلوا الغیر جدعنا انوفکم، یعنی اگر دیه ها را نپذیرید بینی های شما را قطع میکنیم. و گفته اند غِیَر مفرد است و جمع آن اَغیار است. (از اقرب الموارد).
- غیرالدهر، سختیهای روزگار که دیگرگون گرداند. (منتهی الارب). پیش آمدهای روزگار که تغییر دهند. (از اقرب الموارد). حوادث زمانه. تصاریف. صروف زمان.

غیر. [غ َ] (ع مص) دیه دادن. (از اقرب الموارد). اسم مصدر آن غیرَه است. (متن اللغه) (اقرب الموارد). || رشک بردن. (دهار). رشک خوردن مرد بر زن خود وبرعکس. (از منتهی الارب). غیرت داشتن شوهر نسبت به زن خود و ناپسند شمردن قصد و نظر بد دیگری را در زن وی، و عکس آن. غَیرَه. غار. (از اقرب الموارد). || خواربار آوردن. (دهار). خوراک و مؤونت آوردن کسی را. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). || آب خورانیدن باران زمین را. (غیاث اللغات). باران دادن خداوند گروهی را و فراخی رسانیدن به ایشان. غارهم اﷲ تعالی بمطر یغیر هم غیراً و غیاراً، سقاهم و اصابهم بخصب. (از تاج العروس). || منفعت رسانیدن. (غیاث اللغات). سود رسانیدن. || مال دادن و روزی بخشیدن خداوند مردم را. (از تاج العروس). || (اِمص) دیگرگونی و برگردانیدگی. اسم است تغییر را. (منتهی الارب). اسم است از تغییر، چنانکه در عبارت «من یکفر باﷲ یلقی الغیر» بمعنی دیگرگونی حال و انتقال آن از خوبی به بدی است. ج، اَغیار. (از اقرب الموارد): بَنات ُ غَیر؛ دروغ. (منتهی الارب). دروغ و باطل، و درحقیقت آنچه با حق و راستی مغایر باشد، مانند قول شاعر «اذا ما جئت جاء بنات غیر». (از اقرب الموارد).
|| (اِ) نه. لا. مانند: فمن اضطر غیر باغ و لاعاد (قرآن 173/2)، ای جائعاً لا باغیاً. || مگر. اِلاّ. غیر اسمی است که در معنی ملازم اضافه است، و هرگاه معنی معلوم باشد مضاف الیه در لفظ حذف میشود و «لیس » و «لا» بر آن مقدم می آیند، مانند قبضت عشره لیس غیرها (برفع غیر یا نصب آن)، و قبضت عشره لیس غیر، (بفتح راء)، با حذف مضاف و مقدر بودن اسم، و لیس غیر (بضم راء)، و لیس غیر (برفع) و لیس غیراً (بنصب)، و همچنین گویند: قبضت عشره لاغیرُها و لاغیرَ و لاغیرُ و لاغیرٌ. «غیر» بسبب اضافه معرفه نمیشود؛ زیرا ابهام آن بسیار است و اگر میان دو ضد قرار گیرد ابهام آن ضعیف میشودیا بکلی از میان میرود، مانند: صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم. (قرآن 7/1). و اگر غیر برای استثنا باشد، کلمه ٔ بعد از آن بجهت مضاف الیه بودن مجرور میشود و خود «غیر» اعراب مستثنی به الا را میپذیرد، از این رو در مثال جاء القوم غیر زید، «غیر» منصوب میشود، و در مثال ما قدم احد غیر خالد، رفع و نصب غیر هر دو جایز است و در جملاتی از قبیل ما جاء غیر زید، بمقتضای عامل قبلی اعراب میگیرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به منتهی الارب شود. || جز. (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). چنانکه غیری، جز من، و غیرنا، جز ما معنی میدهد. (از دهار). بمعنی جز و سِوی ̍. ج، اَغیار. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). دون. (منتهی الارب). دیگر. مغایر. (غیاث اللغات). چیز دیگر. آخَر. مقابل عین: بغیر او مایل نمیشوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بردامنش نه غیر غرض چیزی
هم پود از غرض همه هم تارش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 208).
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی (مثنوی).
غیر نطق و غیر ایماء و سجل
صدهزاران ترجمان خیزد ز دل.
مولوی (مثنوی).
جهدکن تا ترک غیر حق کنی
دل ازین دنیای فانی برکنی.
مولوی (مثنوی).
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر دوست
علمی که ره به حق ننماید ضلالت است.
سعدی (غزلیات).
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چه خوش بود به تو از هرکه در جهان مشغول.
سعدی (طیبات).
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد بتر بود.
سعدی (بدایع).
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد.
حافظ.
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحبنظر شود.
حافظ.
مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ٔ ما غیر تو را ذاکر نیست.
حافظ.
- بغیر، جز. سِوی ̍. و گاهی معنی «بدون » و «بی » میدهد:
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
بغیر شمع، و همین ساعتش زبان ببرم.
سعدی (طیبات).
آن کو بغیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کندگر خطا کنیم.
سعدی (طیبات).
بغیر آنکه بشد دین و دانش ازدستم
دگر بگو که ز عشقت چه طرف بربستم.
حافظ.
بغیر شهد سکوت آن کدام شیرین است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد.
صائب تبریزی.
- بغیر از، جز. بجز از. سِوی ̍:
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی
ما بغیر از تو نداریم تمنای دگر.
سعدی (بدایع).
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل بغیر از نم نمی بینم.
سعدی (غزلیات).
مصلحت بودی شکایت گفتنم
گر بغیر از خصم بودی داوری.
سعدی (طیبات).
بغیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را.
صائب تبریزی.
- غیر از، جز. بجز. جز از. بجز از. سِوی ̍:
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای غیر از دره و کهسارنیست.
ناصرخسرو.
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست.
سعدی (طیبات).
ناپسندیده است پیش اهل دل
هرکه غیراز فسق را پی میزند.
سعدی (طیبات).
سعدیا غیر از تحمل چاره نیست
هر ستم کآن دوست بر ما میکند.
سعدی (غزلیات).
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر ازین گناهی نیست.
حافظ.
حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر ازین دیگر خیالاتی بتخمین بسته اند.
حافظ.
|| کس دیگر، چنانکه گویند: کار غیر؛ یعنی کار کس دیگر، و مال غیر؛ یعنی مال کس دیگر. (از ناظم الاطباء). دیگری. شخص یا چیزی دیگر: تمنی رنج غیر، از دل دور انداختم. (کلیله و دمنه).
آسمان گرید بر آنان کزدرش برگشته اند
پیش غیری جان بطمع نام و نان افشانده اند.
خاقانی.
دست غیری مبر که در همه شهر
قلبکاران کیسه بر مائیم.
خاقانی.
پس بدانکه کسبها از ضعف خاست
در توکل تکیه بر غیری خطاست.
مولوی (مثنوی).
تو آن نکرده ای از فعل خیر با من و غیر
که دست فضل کند دامن امید رها.
سعدی.
بزرگی رساند بمحتاج خیر
که ترسد که محتاج گرددبغیر.
سعدی (بوستان).
چو خیری از تو بغیری رسد فتوح شمار
که رزق خویش ز خوان تو میخورد مهمان.
سعدی.
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن بغیر، که اینها خدا کند.
حافظ.
|| در تداول فارسی زبانان بمعنی بیگانه و اجنبی. مقابل دوست. ضد محرم راز. ضد خودی:
خانه در بسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است.
خاقانی.
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد
زری که خلاص آمد از نار نیندیشد.
خاقانی.
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی (طیبات).
گر چنانست که روزی من مسکین گدا را
بدر غیر ببینی ز در خویش برانم.
سعدی (خواتیم).
ما در خلوت به روی غیر ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم.
سعدی (طیبات).
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است.
حافظ.
حافظ ار جان طلبد غمزه ٔ مستانه ٔ یار
خانه از غیر بپرداز بهل تا ببرد.
حافظ.
|| (اصطلاح تصوف) عالم کون است که اسم غیریت و سوائیت براو اطلاق کنند و این دو نوع است یکی عالم لطیف، مانند روح و نفوس و عقول، دوم عالم کثیف، مانند عرش و کرسی و فلک و غیره از اجسام، و این مرتبه را هوی اﷲ و کائنات گویند؛ زیرا که در این مرتبه استتار وجود حق است بصور اعیان و اکوان. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ استانبول ج 2 ص 1094). رجوع به غیریت شود. || بمعنی «نه »: هذا غیر ذاک، یعنی این نه آن است و این جز آن است. (از دهار). || بمعنی «نا»، چنانکه غیر ظاهر، ناپیدا. (دهار). در تداول فارسی زبانان کلمه ٔ نفی است بمعنی «نا» و «بی » که چون بر سر اسمی یا صفتی بیاید آن را منفی میکند، مانند: غیر بعید؛ یعنی نزدیک، غیرجایز؛ ناروا، غیرجنس، ناجنس، غیرحاضر؛ ناپدید و غایب، غیرخالص، ناپاک و ناراست، غیرمثمر؛ بیبار و بیفایده، و غیرمشکوک، یقین و بیشک، غیرمعین، مبهم و نامعین و غیرواقع؛ بی اساس و بی بنیاد. (ازناظم الاطباء). و همچنین است در ترکیب های غیرآلی، غیراختیاری و نظایر آنها که بدین شرح آورده میشود:
- غیرآلی، معدنی. اجسام معدنی. آلی. مواد پایدار و فاسدنشدنی، از قبیل سنگ و آب و شیشه. رجوع به آلی، معدنی و مواد معدنی شود.
- || (عضو...) غیرآلی یا عضو مفرد؛ مقابل عضو آلی. (هرعضو که اسم کل بر جزو آن صدق نکند). رجوع به آلی شود.
- غیراختیاری، جبری. غیرارادی.
- غیرارادی،مقابل ارادی. بدون اراده. رجوع به ارادی شود.
- غیرالمتناهی، نامتناهی. غیرمتناهی. بی پایان. رجوع به غیرمتناهی و حکمه الاشراق ص 182 شود.
- غیرالمنصرف، رجوع به غیرمنصرف و تعریفات جرجانی شود.
- غیر اولی العزم، مقابل اولوالعزم. رجوع به اولوالعزم شود.
- غَیْرَ باغ، نه ستم کننده بر دیگری. (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل): فمن اضطر غیرباغ ولاعاد فلا اثم علیه. (قرآن کریم 173/2).
- غیربعید، نزدیک. مقابل بعید.
- غَیربیِّن،؛ ناآشکار: قیاس لزوم غیربین. رجوع به قیاس و اساس الاقتباس ص 188 شود.
- غیر تام ّ، ناقص. آنچه تام نباشد. مقابل تام. ناتمام.
- غیر جادّه، راه کوچک وباریک. خلاف جادّه: تُرَّهه؛ غیر جاده. (منتهی الارب).
- غیرجنس، ناجنس. (ناظم الاطباء). مقابل جنس.
- غیرجنسی، مقابل جنسی: تکثیر غیرجنسی. رجوع به جنسی وتکثیر شود.
- غیرحاضر، ناپدید و غایب. مقابل حاضر.
- غیرخالص، ناپاک و ناراست. (ناظم الاطباء). جنسی که با ظرف باشد.
- غیردائمی، موقف و زودگذر.مقابل دائمی.
- غیرذ̍لِک، جزآن. غیر آن.
- غیر ذوات الاوتار، سازهای غیرزهی. قسمی از آلات مهتزه است، مانند عنقا و اوانی مهتزه. مقابل ذوات الاوتار. رجوع به ذوات الاوتار و ساز شود.
- غیر ذی زرع، زمینی که کشت نداشته باشد: وادی غیرذی زرع، وادیی که کشت و زرع ندارد.
- غیر ذی فقار، مقابل ذی فقار: حیوان غیر ذی فقار؛ جانور بی مهره. جانوری که ستون فقرات ندارد.
- غیررسمی، آنچه رسمی نباشد. مقابل رسمی: لباس غیررسمی.
- غیرسالم، ناسالم. آنکه یا آنچه سالم نباشد: هوای غیرسالم.
- || (فعل...)، (اصطلاح صرف عربی) مقابل فعل سالم است. هرگاه حروف اصلی فعل از همزه و تضعیف (داشتن دو حرف همجنس) و حرف عله (الف و واو و یاء) خالی باشد مانند نَصَرَ، سالم است وگر نه غیرسالم است، و غیرسالم بر مضاعف و مهموز و معتل تقسیم میشود: مضاعف فعلی است که در حروف اصلی آن دو حرف همجنس باشد، مانند مَدَّ و زَلزَل َ. مهموز فعلی است که یکی از حروف اصلی آن همزه باشد، مانند اَکَل َ (مهموز الفاء) وسَاءَل َ (مهموز العین) و قَرَاءَ (مهموز اللام). معتل فعلی است که یک یا دو حرف اصلی آن از حروف عله باشد و آن بر چهار نوع است: 1- معتل الفاء یا مثال، مانند وَعَدَ و یَسَرَ. 2- معتل العین یا اجوف، مانند قال َ و شاع َ. 3- معتل اللام یا ناقص، مانند دَعا و رَمی ̍.4- لفیف (فعلی که دو حرف عله داشته باشد)، مانند وَفی ̍ (لفیف مفروق) و شَوی ̍ (لفیف مقرون). و رجوع به سالم شود.
- غیرشفاف، کدر. ضد شفاف.
- غیرضرور، آنچه ضرورو لازم نباشد.
- غیرطبیعی، مقابل طبیعی. شخص غیرطبیعی یعنی غیرعادی و آنرمال.
- غیرعادلانه، ظالمانه. مقابل عادلانه.
- غیرعادی، مقابل عادی. آنچه مطابق عادت و عرف نباشد. آنرمال.
- غیرعاقلانه، بیخردانه. مقابل عاقلانه.
- غیرعمدی، غیرارادی. مقابل عمدی. کاری که از روی خطا و بی قصد و اراده بجا آرند: قتل غیرعمدی.
- غیرعملی، آنچه نتوان آن را بجا آورد. مقابل عملی: این کار غیرعملی است.
- غیرقابل اجرا، اجراناپذیر. آنچه نتوان آن را اجرا کرد. پیش نرفتنی: این نقشه غیرقابل اجراست.
- غیرقابل استماع، ناشنودنی. سخنی که قابل شنیدن نباشد. سخنی که نتوان آن را شنید.
- غیرقابل تبدیل، تبدیل ناپذیر.آنچه نتوان آن را تبدیل کرد.
- غیرقابل درک، آنچه درک و فهم آن میسر نباشد. ضد قابل درک: مطلب غیرقابل درک، نادریافتنی.
- غیرقابل فسخ، آنچه نتوان آن را فسخ کرد. ضد قابل فسخ. فسخ ناشدنی: معامله ٔ غیرقابل فسخ.
- غیرقابل قبول، ناپذیرفتنی. باورنکردنی. مقابل قابل قبول.
- غیرقابل قسمت، بخش ناپذیر: عدد غیرقابل قسمت. رجوع به عدد شود.
- غیرقابل نفوذ، نفوذناپذیر. آنچه آب در آن نفوذ نتواند کرد. آنچه آب از آن نتواند گذشت. ضدّ قابل نفوذ، مانند مشمع و کائوچو.
- غیرقابل وزن، ناسنجیدنی. آنچه قابل وزن نیست. ضد قابل وزن.به جوهرهایی گفته میشود که در ترازوی بسیار حساس نیز اثر وزنی ندارند، مانند کالری، روشنایی، جریان الکتریسیته و جریان مغناطیسی.
- غیرقابل وصف، وصف ناشدنی. آنچه قابل وصف و تعریف نباشد. ضد قابل وصف: منظره ٔ غیرقابل وصف.
- غیر قارُّالذّات، مقابل قارالذات. رجوع به قارالذات و ذووضع شود.
- غیرقانونی، آنچه قانونی نباشد. ناروا. ضدقانونی. رجوع به قانون شود.
- غیرکافی، کفایت نکننده. نابسنده. ناکافی. آنچه کافی نباشد.
- غیرکامل، ناقص: قیاس غیرکامل. رجوع به قیاس و اساس الاقتباس ص 189 شود.
- غیرلازم، آنچه لازم نباشد. مقابل لازم.
- غیرُ ما اَنزَل اﷲ، سخنانی جز آنچه خدا نازل کرده است. مأخوذ از آیه ٔ: و من لم یحکم بما انزل اﷲفأولئک هم الکافرون. (قرآن 44/5).
- غَیرِ ماوُضِعَ لَه، در اصطلاح گویند: وضع شی ٔ در غیر ماوضع له، یعنی چیزی را در غیر آنچه برای آن وضع شده است بگذارند: ظلم، وضع شی ٔ است در غیر ما وضع له.
- غیرمأکول، آنچه خورده نمیشود. چیزی که آن را نخورند. ناخوردنی.
- غیرمأکول اللحم، جانورانی که گوشت آنها خورده نمیشود. حیوانات حرام گوشت. محقق حلی در شرایع چنین گوید: از حیوانات دریایی و چارپایان و پرندگان بعضی حلال گوشت و بعضی حرام گوشت اند. بقرار زیر:
الف - حیوانات دریائی، از این حیوانات فقط ماهی فلس دار حلال گوشت است، از قبیل آزاد ماهی، اماجِرّی (نوعی ماهی دراز و تابان و نرم) که در اصل فلس ندارد و همچنین زِمّار (نوعی ماهی) و مارماهی و زهو بنابر مشهور حرام اند، و طِمر و طَبَرانی و اِبلامی (از انواع ماهیها هستند) حلال گوشت، و سنگ پشت و قورباغه و خرچنگ و سگ دریایی و خوک دریایی حرام گوشتند و همچنین از ماهی آنچه در آب بمیرد حرام است.
ب - چارپایان، از حیوانات اهلی شتر و گاو و گوسفند حلال گوشت اند و خوردن گوشت اسب و استر و خر اهلی مکروه است. و سگ و گربه اهلی باشد یا وحشی حرام اند و از حیوانات وحشی گاو وحشی و قوچ کوهی و خر وحشی و غزال و گورخر حلال گوشتند، و حیوانات درنده حرامند و آنها عبارتند ازهر حیوانی که ناخن یا ناب دارد که با آن شکار خود را میدرد، قوی باشد، مانند شیر و پلنگ و یوز و گرگ یاضعیف، مانند روباه و کفتار و شغال. و همچنین خرگوش و سوسمار و همه ٔ حشرات، از قبیل مار و موش و عقرب و جرذ (کلاک موش یا موش دشتی) و خنفساء (به فارسی خبزدوک، نوعی سوسک) و بنت وردان (خرخاکی یا نوعی سوسک) و کیک و شپش حرامند، و نیز موش صحرایی و خارپشت و وَبر (به فارسی دنک، جانوری شبیه گربه و کوچکتر از آن) و خَزّ (نوعی حیوان که از پشم آن جامه کنند) و فَنَک (به فارسی دله، پوست قیمتی دارد) و سَمّور و سنجاب و عضاه (نوعی سوسمار یا مارمولک ؟) و لُحَکَه (کرمکی کبود درازدم شبیه کربسه) حرام گوشتند.
ج - پرندگان، از پرندگان چند قسم حرام اند:
1- هر پرنده ای که صاحب چنگال باشد قوی باشد یا ضعیف، قوی، مانند باز وصقر و عقاب و شاهین و قرقی، و ضعیف مانند کرکس و رخمه و بغاث. در مورد کلاغ اختلاف است بقولی غراب ابقع (یا عقعق) و کلاغ بزرگی که در کوهها نشیند حرام است، ولی زاغ که بدان غراب الزرع نیز گویند و همچنین غداف (که کوچکتر از غراب الزرع و رنگ آن مایل به خاکستری است) حلال است. 2- هر پرنده ای که صفیف (بال گشادن و حرکت ندادن آن) او بیشتر از بال زدن باشد، مانند باز و عقاب و قرقی. 3- هر پرنده ای که قانصه (روده و اندرون مرغ که مانند معده برای انسان است) و چینه دان و صیصیه نداشته باشد، و اگر یکی از آنها را داشته باشد حلال است، بشرط آنکه به تحریم آن تصریح نشده باشد. 4- پرندگانی که تحریم آنها عیناً رسیده باشد، مانند شب پره و طاوس. و اما هدهد مکروه است و در خطاف (پرستو) نیز کراهت صحیح مینماید و فاخته و چکاوک و حباری (آهوبره) نیز مکروهند و در صرد (به فارسی و رکاک، شیر گنجشک، کرکسه) و صَوّام (نوعی پرنده) و شقراق کراهیت شدید است. گوشت کبوتر همه ٔ انواع آن از قمری و دُبسی ّو وَرَشان حلال است، و اما کبک و دُرّاج (مرغی رنگین شبیه تذرو) و قَبج (کبک) و سنگخوار و تیهو و مرغ خانگی و کروان (کبک) و کلنگ و صعوه (نوعی مرغ کوچک) مباح هستند. و اما زنبور و مگس و بَق ّ (پشه یا شپش) نیز حرام اند. (از کتاب الشرائع تألیف محقق حلی ص 234 ذیل کتاب الاطعمه و الاشربه). و برای تفصیل رجوع به همین کتاب و شرح تبصره ٔ علامه ترجمه ٔ ذوالمجدین چ 2 ج 3 صص 92- 104 و حرام گوشت و حلال گوشت در این لغت نامه شود.
- غیرمترصد، غیرمنتظر. غیرمترقب. نابیوسان. آنچه منتظر آن نباشند.
- غیرمترقب، غیرمنتظر. غیرمترصد. نابیوسان. آنچه ناگهانی اتفاق افتد و در انتظار آن نباشند.
- غیرمترقبه، بمعنی غیرمترقب. غیرمنتظره. رجوع به ترکیب فوق شود: حوادث غیرمترقبه.
- غیرمتصرف، (اصطلاح صرف عربی) غیرمتصرف اسمی را گویند که یک حالت را لازم گیرد، مانند «مَن »، چنانکه گویند: من الرجل الاتی ؟ و من المراءه الاَّتیه؟ و «من » در مذکر و مؤنث و مثنی و جمع به یک صورت است.
- غیرمتناهی، نامتناهی. بی پایان. غیرالمتناهی. در فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی چنین آمده است: غیرمتناهی یا بینهایت در فلسفه بمعنای بیحد و نهایت است ودر عرف معمولاً به اشیاء و اموری میگویند که به حساب و شماره نمی آیند، یعنی حساب کردن و اندازه گرفتن آنها دشوار است.
غیرمتناهی بودن از نظر فلسفه چند نوع است بقرار زیر:
- غیرمتناهی تحتی، مورد استعمال این اصطلاح ممکنات و عالم خلق است که گویند جهان جسمانی عده و مده متناهی است و غیرمتناهی بودن در ابعاد و اجسام باطل است، در مقابل اصطلاح غیرمتناهی فوقی که مورد استعمال آن اسماء و صفات الهی و صقع ربوبی است، چنانکه گویند علم خدا نامتناهی است عده و مده و فوق لایتناهی است. در هر حال اصطلاح متناهی یا متناهی بودن هرگاه در ممکنات بکار برده شود مقیدبه قید «تحتی »، و هرگاه در مورد اسماء و صفات و کمالات حق استعمال شود مقید به قید «فوقی » است.
- غیرمتناهی شِدّی، یعنی امری که در مراتب شدت و قوت غیرمتناهی باشد و بالجمله گویند ذات حق غیرمتناهی است از لحاظ شدت و عدت و مدت، یعنی در هیچیک از این موارد و در هیچیک از صفات و کمالات خود بهیچوجه و بهیچ نوع متناهی نیست.
- غیرمتناهی عِدّی، اموری است که برحسب عده غیرمتناهی باشند نه از لحاظ مدت.
- غیرمتناهی مُدّی، اموری هستند که از لحاظ مدت و زمان غیرمتناهی باشند و نیز اموری که فوق زمان باشند و محدود به زمان نباشند، و همچنین امری است که اول و آخری نداشته باشد.
- غیرمتناهی یقفی، مراد تسلسل و نامتناهی بودن در امور اعتباری است که برحسب اعتبار معتبر باشند. شیخ الرئیس در مقام بیان اقسام فروض در نامتناهی بودن و ذکر شقوق و ظنون و اشکالاتی که شده است و دفع آنها، گوید: «اکنون باید دید که وجود نامتناهی در اجسام چگونه است، اما غیرمتناهی بودن در امور غیرطبیعی و اینکه آیا غیرمتناهی بودن در آنها در عدد یا در قوت یا جز آن است در محل دیگر بحث میشود، و نیزلازم است نامتناهی بودن در کمیات ذووضع و در اعداد ذوترتیب در وضع و یا در طبع مورد توجه قرار دهیم و بررسی کنیم که آیا غیرمتناهی بودن در آنها درست است یانه ؟ اولین چیزی که باید بدان توجه کرد مفهوم نامتناهی بودن است. غیرمتناهی گاه اطلاق بر حقیقت شود، یعنی استعمال نامتناهی بودن گاه بمعنای حقیقی آن است و گاه بمعنای مجازی، و معنای حقیقی غیرمتناهی بودن گاه بر جهت سلب مطلق است و گاه چنین نیست. قسم اول عبارت از این است که از امری معنای نهایت مسلوب باشد به اینکه برای آن کمیتی نباشد، چنانکه گفته شود نقطه را نهایتی نیست زیرا خود نقطه، نهایت است. قسم دوم گاه در مقابل تناهی حقیقی گفته میشود و آن عبارت از چیزی است که شأن آن متناهی بودن است. این نوع متناهی بودن نیز دو وجه دارد: یکی آنکه از شأن طبیعت و نوعش این است که متناهی باشد، لیکن از جهت شأن و شخص خودمتناهی نباشد، مانند: خط غیرمتناهی، اگر چنین خطی باشد. وجه دوم آنکه از شأن آن تناهی باشد لیکن بالفعل موجود نباشد، مانند: دایره. اما غیرمتناهی مجازی عبارت از چیزی است که حدی ندارد، یعنی تحدید آن دشوارو ناممکن است. در هر حال غرض ما این است که بحث کنیم که آیا از اجسام چیزی هست که از لحاظ مقدار یا عددمتناهی باشد...» سپس شیخ اقسام و فروض غیرمتناهی بودن را در کمیات و اجسام و در اعداد و در تأثیرات و قوی میگوید و باطل میکند و دلایل و شکوک و ایراداتی را که شده است بیان کرده به رد آنها میپردازد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص 220- 222). و رجوع به شفا ج 1 ص 98 و 99، تعلیقه بر منظومه ص 29 و 148، اسفار ج 3 و حکمه الاشراق ص 182 و ماده ٔ تناهی ومتناهی در این لغت نامه شود.
- غیرمثمر، بیبار و بیفایده. مقابل مثمر.
- غیرمجرب، ناآزموده. تجربه ندیده. خام. مقابل مجرب.
- غیرمحسوس، نامحسوس. آنچه محسوس نباشد. حس ناشدنی. اندک و ناچیز. مقابل محسوس.
- غیرمحصوره، مقابل محصور. شبهه ٔ غیرمحصوره. رجوع به شبهه شود.
- غیرمحلول، حل ناپذیر. حل نشدنی. مقابل محلول.
- غیرمرئی، نامرئی. نادیدنی. آنچه آن را نتوان دید. مقابل مرئی.
- غیرمرتب، نامرتب. آنچه یا آنکه مرتب نباشد. مقابل مرتب.
- غیرمسؤول، آنکه مسؤول نباشد. نامسؤول. کسی که در مقابل کارهایی که بجا آورده میشود مسؤولیتی نداشته باشد.
- غیرمستعمل، آنچه استعمال نشود. نامستعمل. بکارنرفته.
- غیرمستقل، آنچه مستقل نباشد. مقابل مستقل: کشور غیرمستقل، کشوری که استقلال نداشته باشد.
- غیرمستقیم، آنچه مستقیم نباشد. ناراسته. (واژه های نو فرهنگستان ایران): مالیات غیرمستقیم. رجوع به مالیات شود.
- غیرمسلوک، نارفته: راه غیرمسلوک، راهی که در آن نرفته باشند.
- غیرمشروع،... که مطابق شریعت نباشد. نامشروع. مقابل مشروع. رجوع به مشروع شود.
- غیرمشکوک، یقین و بی شک. (ناظم الاطباء). مقابل مشکوک.
- غیرمشهور، آنکه یا آنچه مشهور نباشد. مقابل مشهور.
- غیرمُصَرَّح، تصریح نشده. آنچه روشن و آشکار نشده باشد.
- غیرمطبوع، نامطبوع. ناخوش آیند. مقابل مطبوع.
- غیرمطلوب، ناخواسته. نامطلوب. آنچه آن را نخواهند. مقابل مطلوب.
- غیرمطمئن، آنکه بدو نتوان اطمینان کرد. مقابل مطمئن.
- غیرمُعتاد، آنچه معتاد نباشد. غیرعادی. مقابل معتاد.
- غیرمعقول، نامعقول آنچه عاقلانه نباشد: کار غیرمعقول.
- غیرمُعَلَّم، ناآموخته. مقابل مُعَلَّم. آنکه او را تعلیم نداده باشند: اما صید کلب غیرمعلم حرام است نمی شاید خوردن. (انیس الطالبین ص 117).
- غیرمعین، نامعین و مبهم. مقابل معین.
- غیرمفهوم، نامفهوم. آنچه فهمیده نشود. مقابل مفهوم.
- غیرمقبول، ناپذیرفتنی. آنچه پذیرفته نشود. مقابل مقبول.
- غیرمُقَدَّر، نامقدر. ننهاده. آنچه مقدر نباشد.
- غیرمقدور، آنچه بیرون از توانایی باشد. نامقدور. غیرممکن. مقابل مقدور.
- غیرمکرر، آنچه تکرار نشود.مقابل مکرر.
- || شخصی اجنبی که در سابق او را ملاقات نکرده باشند. (غیاث اللغات) (از آنندراج).
- غیرمُکَفَّر، آنکه او را تکفیرنکنند. مقابل مکفّر.
- || سوگندی که آن را نشکنند تا نیازی به کفاره دادن پیدا شود:
بخاکپای تو گفتم یمین غیرمکفّر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.
- غیرمُلازِم، آنکه از ملازمان امیر یا پادشاهی نباشد. مقابل ملازم: و منع اطبای غیرملازم از شغل طبابت... بمعظم الیه متعلق است. (تذکره الملوک چ 1332 ص 20).
- غیرملتحی، اَمرَد. ریش برنکرده. رجوع به ملتحی و امرد شود.
- غیرملحوظ، ملاحظه نشده. آنچه منظور نشود. مقابل ملحوظ.
- غیرملفوظ، آنچه تلفظ نشود. هاء غیرملفوظ یا مختفی، هائی است که تلفظ نشود. رجوع به «هَ» در این لغت نامه شود.
- غیرممکن، ناممکن. محال. ممتنع. غیرمقدور.
- غیرمملوک، آنچه تحت تصرف و ملکیت کسی نباشد. مقابل مملوک.رجوع به بیع شود.
- غیرممنون، بی نقصان، و بقولی غیرمقطوع یا غیرمحسوب. (از تفسیر ابوالفتوح رازی): ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات لهم اجر غیرممنون (قرآن 8/41)، یعنی آنان که ایمان آورند و عمل صالح کنند ایشان را مزدی بود بی نقصان. عبداﷲ عباس بمعنی غیرمقطوع و مجاهد بمعنی غیرمحسوب آورده اند و بعضی گفتند: غیرممنون به علیهم، یعنی منت ننهند به آن بر ایشان، برای آنکه واجب است ایشان را آن حق بر خدای. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 2 ج 8 ص 437).
- || آنچه کسی رابدان منت ننهند. بی منت. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 2 ج 8 ص 443 و 437). رجوع به معنی قبلی شود:
کریمانه بخشی و منت نخواهی
عطای کریمان بود غیرممنون.
سوزنی.
- غیرمنتظَر، نابیوسان. آنچه مورد انتظار نباشد. مقابل منتظَر. غیرمترقب. اتفاقی.
- غیرمنصرف، در زبان عربی اسم معرب بر دو قسم است: منصرف و غیرمنصرف. منصرف آن است که تنوین بر آن درآید و همه ٔ حرکات اعراب بر آخر آن ظاهرگردد، مانند رجل که بصورت رَجُل ٌ و رجلاً و رجل درمی آید. غیرمنصرف اسمی است که کسره و تنوین نپذیرد و تنها ضمه و فتحه بر آن درآید، مانند: ابراهیم. اسماء غیرمنصرف از مفردها علم و صفت و از جمعها جمعی است که بر وزن مَفاعِل یا مَفاعیل باشد و هر اسمی است که به الف تأنیث ختم شود و هر یک از اینها را شروطی است بشرح زیر:
اول علم، اسم علم در شش جا غیرمنصرف میشود: 1- در آخر آن الف و نون زاید باشد، مانند: عثمان و رضوان و زیدان. 2- وزن فعل داشته باشد، مانند: یزید و احمد و تغلب. 3- مرکب مزجی باشد، مانند: بعلبک و بیت لحم. 4- مؤنث باشد خواه لفظی باشد، مانند: معاویه یا معنوی، مانند: مریم، یا لفظی و معنوی، مانند: ورده و نبیهه. 5- اعجمی و بیش از سه حرفی باشد، مانند: یعقوب و ابراهیم. 6- معدول باشد، مانند: عُمَر که معدول از عامر است.
در مورد شرطسوم باید دانست که هرگاه علمی که مؤنث معنوی است ثلاثی ساکن الوسط باشد صرف و عدم آن هر دو رواست، مانند: حضرت هُندٌ یا هندُ، مگر اینکه اعجمی باشد که در این صورت غیرمنصرف است، مانند: بلخ (نام شهری).
دوم صفت، غیرمنصرف بودن صفت به سه شرط است: 1- بر وزن فَعلان باشد که مؤنث آن فَعلی ̍ است، مانند: سکران و سَکری ̍. 2- صفتی که بر وزن اَفعَل باشد بشرطی که تأنیث آن باتاء نباشد، مانند: احمر و اعرج و افضل. 3- معدول ازلفظ دیگری باشد مانند اُخَر ج ِ اُخری ̍ که مؤنث آخَر است. باید دانست که معدول بودن در هر عددی که بر وزن فُعال و مَفعَل باشد قیاسی است، مانند اُحاد و مَوحَد و ثُناء و مَثنی ̍ تا عشار و معشر.
سوم - جمع: جمع بدو شرط غیرمنصرف است:1- بر وزن مَفاعِل باشد، مانند: مساجد و اکارم و فیاصل. 2- بر وزن مَفاعیل باشد، مانند: مصابیح و قنادیل و اناشید. باید دانست که این صیغه های جمع که غیرمنصرف اند صیغه ٔ منتهی الجموع نامیده میشوند و شرط غیرمنصرف بودن آن این است که مختوم به تاء نباشد وگرنه منصرف خواهد بود، مانند: اساتذه و تلامذه.
چهارم - اسم مختوم به الف تأنیث، اسمی که در آخر آن الف مقصوره یا ممدوه باشد غیرمنصرف است و شرطی هم ندارد، خواه مفرد باشد، مانند: سَکری ̍ و حمراء، و خواه جمع، مانند: مَرضی ̍ و اَصدِقاء و خواه عَلَم مانند سَلمی ̍ و خنساء. باید دانست که هرگاه اسم غیرمنصرف اضافه شود یا الف و لام تعریف بدان درآیدکسره را در مقام جرّ می پذیرد، مانند: مررت بأفضل ِ العلماءِ. و رجوع به تعریفات جرجانی، غیاث اللغات و آنندراج شود.
- غیرمَنَظَّم،که منظم و مرتب نباشد. نامنظم. مقابل منظم. رجوع به منظم شود.
- غیرمنقول، آنچه قابل حمل و نقل نشود: مال غیرمنقول، مالی که نتوان آن را از جایی بجایی نقل کرد، مانند: خانه، باغ، دکان، مزرعه، ده و امثال آن. مقابل منقول چون اثاث خانه.
- غیرمُوَجَّه، آنچه موجه و قابل قبول نباشد. مقابل موجه: عذر غیرموجه، عذر ناپذیرفتنی.
- غیرناطق، آنچه ناطق و گویا نباشد. مقابل ناطق.
- || (اصطلاح منطق) به انواع حیوان به استثنای انسان گفته میشود. رجوع به ناطق شود.
- غیرنشخواری، مقابل نشخواری، مانند: اسب. رجوع به نشخواری و نشخوارکننده شود.
- غیرنظامی، آنکه متعلق به لشکر و فوج نباشد. (از آنندراج). آنکه ارتشی نیست. مقابل نظامی. رجوع به نظامی شود.
- غیرواقع، بی اساس و بی بنیاد. (ناظم الاطباء): هرگز از ما سخنی شنوده ای که آن غیرواقع باشد. (انیس الطالبین ص 195).
- غیروقوعی، ناشایستگی و نالایقی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- || امری که بوجود نیامده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- غَیرُه، جز آن یا جز او. الی آخر.
- غَیرُها، جز آن. جز او. (در مؤنث).
- غَیرُهُم، جز آنان (در اشخاص مذکر).
- غَیرُهُما، جز آن دو.
- غَیرُهَن َّ، جز آنان (در اشخاص مؤنث).
- و غیره، و جز آن. و غیر آن.


ایرانی

ایرانی. (ص نسبی، اِ) هر چیز که وابسته به ایران باشد. اهل ایران. تابع ایران. (فرهنگ فارسی معین):
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و ستنبه بهر کینه گاه.
فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی.
همه نامداران ایرانیان
برفتند گریان کمر بر میان.
فردوسی.
- زبان ایرانی، شعبه ای از زبانهای هند و ایرانی از ریشه ٔ هند و اروپائی که شامل همه ٔ زبانهای آریایی رایج در ایران، ترکستان (یغنابی)، قفقاز (آسی)، عراق (کردی) و ترکیه و قسمت عمده ٔ زبانهای آریایی افغانستان میشود. این زبانها همه باصل واحدی میرسد که ایرانی کهن خوانده میشود. از این زبانها زبانهای اوستائی، پارسی باستان، مادی و سایر زبانهای قدیم ایرانی جدا شده اند. ایرانی میانه شامل زبانهای فارسی میانه (پهلوی)، پارتی، سغدی، خوارزمی و ختنی است که از زبانهای قدیمتر ایرانی حاصل شده اند. ایرانی کنونی شامل فارسی و سایر لهجه های آریایی امروزی ایران و کشورهای مجاور (مانند زبانهای لری، بلوچی، پشتو، تاتی و آسی) است. زبانهای ایرانی را معمولاً، بر حسب شباهت یا جدایی صوتی و دستوری و لغوی آنها، بدو دسته ٔ عمده ٔ غربی و شرقی تقسیم میکنند. (از دائرهالمعارف فارسی)
زبانهای ایرانی شامل چند دسته هستند: الف - زبانهای ایران کهن، این زبانها به صورت زیر تقسیم بندی شده است: 1- مادی. زبان شاهان سلسله ٔ مادی و مردم مغرب و مرکز ایران بوده است، و کلماتی از این زبان نیز در زبان یونانی باقی مانده است. ولی مأخذ عمده ٔ اطلاع ما از زبان مادی کلمات و عباراتی است که در کتیبه های شاهنشاهان هخامنشی که جانشین شاهان مادی بودند بجای مانده است. 2- پارسی باستان. این زبان که فرس قدیم و فرس هخامنشی نیز خوانده شده، زبان مردم پارس و زبان رسمی ایران در دوره ٔ هخامنشیان بودو آن با سنسکریت و اوستایی خویشاوندی نزدیک دارد. مهمترین مدارکی که از زبان پارسی باستان در دست است کتیبه های شاهنشاهان هخامنشی است که قدیمترین آنها متعلق به اریارمنه پدر جد داریوش بزرگ (حدود 610- 580 ق. م) و تازه ترین آنها ازاردشیر سوم (358- 338 ق. م) است. مهمترین و بزرگترین اثر از زبان مورد بحث کتیبه ٔ بغستان (بیستون) است که به امر داریوش بر صخره ٔ بیستون (سر راه همدان به کرمانشاه) کنده شده. این کتیبه ها بخط میخی است و از مجموع آنها قریب 500 لغت بزبان پارسی باستان استخراج میشود. صرف و نحو پارسی باستان و اوستا هر چند نظر بکافی نبودن متون موجود کاملاً شناخته نیست ولی میتوان آنرا در همان درجه ٔ وسعت قدیمترین زبان هندی که شناخته شده دانست. در پارسی باستان هشت حالت برای اسم وجود دارد و روش صرف افعال چنان پیچیده و مفصل است که نه تنها مطالب راجع بماضی، حال و استقبال را میتوان نقل کرد بلکه حالات مختلف اراده، قصد، تمنی، و احتمال را نیز با تغییر آخر افعال میتوان تعبیر کرد...3- اوستایی. زبان اوستایی زبان مردم قسمتی از نواحی مشرق و شمال شرقی ایران بود. کتب مقدس دینی (اوستا) در ادوار مختلف بدین زبان تألیف شده. سرودهای زردشت (قسمتی از گاتها) که قدیمترین بخش اوستا محسوب میشود از لهجه ٔ کهنتری از زبان مورد بحث حکایت میکند. اوستا بخطی نوشته شده که بنام «خط اوستایی » یا «دین دبیری » معروف است و آن در اواخر دوره ٔ ساسانی (احتمالاً در حدود قرن ششم میلادی) از خط پهلوی استخراج و تکمیل گردیده است.
ب - زبانهای ایرانی میانه، این زبانها فاصل بین زبانهای کهن و زبانهای کنونی ایران اند. دشوار می توان گفت که زبانهای میانه از چه تاریخی آغازشده اند ولی از کتیبه ٔ شاهنشاهان متأخر هخامنشی میتوان دریافت که زبان پارسی از همان ایام رو بسادگی میرفته و اشتباهات دستوری این کتیبه ها ظاهراً حاکی از این است که رعایت قواعد دستوری از رواج افتاده بوده است. بنابراین مقدمه ٔ ظهور پارسی میانه (پهلوی) را به اواخر دوره ٔ هخامنشی (حدود قرن چهارم ق. م) میتوان منسوب داشت. I - پارتی (پهلوی اشکانی) زبان قوم پارت از اقوام شمال شرقی ایران است و زبانی است که در عهد اشکانیان رواج داشته. از این زبان دو دسته آثار موجود است نخست آثاری که بخط پارتی که مقتبس از آرامی است نوشته شده دیگر آثار مانوی است که بخط مانوی - مقتبس از خط سریانی - ضبط گردیده است: 1- پارتی - قسمت عمده ٔ نوع اول کتیبه های شاهان متقدم ساسانی است که علاوه بر زبان پارسی میانه بزبان پارتی هم نوشته شده (و گاه نیز بیونانی). قدیمترین نوع این آثار اسنادی است که در اورامان کردستان بدست آمده (کتیبه ٔ «کال جنگال » نزدیک بیرجند باحتمال قوی متعلق بدوره ٔ ساسانی است). از مهمترین این آثار روایت پارتی کتیبه ٔ شاپور اول بر دیوار کعبه ٔ «زردشت » (نقش رستم) و کتیبه ٔ نرسی در «پایکولی » و کتیبه ٔ شاپور اول در حاجی آبادفارس است. 2- مانوی - آثار مانوی از جمله ٔ آثاری است که در اکتشافات اخیر آسیای مرکزی (تورفان) به دست آمده. این آثار همه به خطی که معمول مانویان بوده ومقتبس از خط سریانی است نوشته شده و بخلاف خط پارتی هزوارش ندارد و نیز بخلاف خط کتیبه های پارتی که صورت تاریخی دارد، یعنی تلفظ قدیمتری از تلفظ زمان تحریر را می نمایاند، حاکی از تلفظ زبان تحریر است. این آثار را میتوان بدو قسمت تقسیم کرد. یکی آنهایی که در قرنهای سوم و چهارم میلادی نوشته شده و زبان پارتی اصیل است، دیگر آثاری که از قرن ششم ببعد نوشته شده و محتملاً پس از متروک شدن زبان پارتی برای رعایت سنت مذهبی بوجود آمده. II - پارسی میانه - از این زبان که صورت میانه ٔ پارسی باستان و پارسی کنونی است و زبان رسمی ایران در دوره ٔ ساسانی بوده آثار مختلف بجا مانده است که آنها را میتوان بچند دسته تقسیم کرد. 1- کتیبه های دوره ٔ ساسانی که بخطی مقتبس از خط آرامی ولی جدا از خط پارتی نوشته شده.2- «کتابهای پهلوی » که بیشتر آنها آثار زردشتی است. خط این آثار دنباله ٔ خط کتیبه های پهلوی و صورت تحریری آن است. از کتابهای پهلوی که خاص ادبیات زردشتی است دینکرد (دینکرت)، بندهش (بندهشن)، دادستان دینی (داتستان دینیک)، مادیگان (ماتیکان)، هزار دادستان (داتستان)، ارداویراف نامه، مینوگ خرد، نامه های منوچهر، پندنامه ٔ آذرباد مار سپندان، و همچنین تفسیر پهلوی بعض اجزای اوستا یعنی زند را نام باید برد. III - سغدی - این زبان در کشور سغد که سمرقند و بخارا از مراکز آن بودند رایج بوده است. زمانی سغدی زبان بین المللی آسیای مرکزی بشمار میرفت و تا چین نفوذ یافت. آثار سغدی هم از اکتشافات اخیر آسیای مرکزی و چین است. این آثار را میتوان از چهار نوع شمرد: آثار بودایی، آثار مانوی، آثار مسیحی و آثار غیردینی، از این میان آثار بودایی بیشتر است. زبان سغدی در برابر نفوذ زبان فارسی و ترکی به تدریج از میان رفت. ظاهراً این زبان تا قرن ششم هجری نیز باقی بوده است. زبان سغدی در سه لهجه بجای مانده وحتی امروزه در دره ٔ یغناب تکلم می شود. برای تلفظ سغدی قدیم زبان سغدی امروز که در دره ٔ مزبور بکار میرود راهنمای خوبی است. این زبان برای کشف زبان قدیم سغدی درست مانند زبان فارسی معاصر نسبت بفارسی قدیم است. IV - ختنی - یکی از زبانهای پارسی میانه که منابعبسیار از آن در دسترس ما میباشد زبانی است که سابقاً در سرزمین قدیم ختن در جنوب شرقی کاشغر بدان تکلم میشد. لهجه ای نزدیک به ختنی ولی با اختصاصاتی جداگانه در منطقه ٔ «تمشق » در شمال شرقی کاشغر متداول بوده.ولی از این زبان آثار بسیار کمی یافته شده و آنچه هم که موجود است کاملا تفسیر و ترجمه نشده است. زبان ختنی دو شکل کاملاً متفاوت دارد: قدیم و متأخر. زبان ختنی قدیم دارای صرف و نحو بسیار پیچیده و دارای هفت حالت اسمی و حالات فعلی مفصل است. در زبان ختنی متأخر صرف افعال ساده تر گردیده و تغییرات عمده ای در اصوات حاصل شده است. V - خوارزمی - زبان خوارزمی معمول خوارزم قدیم و واحه های مسیر سفلای رود جیحون بوده و ظاهراً تا حدود قرن هشتم هجری رواج داشته است و پس ازآن جای خود را بزبان فارسی و زبان ترکی سپرده. زبان خوارزمی با زبان نواحی اطراف یعنی زبان سغدی و سکایی (ختنی) و آسی نزدیک است. در زبان خوارزمی چنانکه از مقدمهالادب و نسخ فقهی مذکور برمی آید عده ای لغات فارسی و عربی وارد شده که حاکی از تأثیر این دو زبان در خوارزمی است.
ج - زبانهای ایرانی کنونی. I - فارسی نو (دری) این زبان مهمترین زبانها و لهجه های ایرانی است، و آن دنباله ٔ فارسی میانه (پهلوی) و پارسی باستان است که از زبان قوم پارس سرچشمه می گیردو نماینده ٔ مهم دسته ٔ زبانهای جنوب غربی است. از قرن سوم و چهارم ببعد این زبان را که پس از تشکیل دربارهای مشرق در عهد اسلامی بصورت رسمی درآمد باسامی مختلف مانند دری، پارسی دری، پارسی و فارسی خوانده اند. این زبان چون جنبه ٔ درباری و اداری یافت زبان شعر و نثر آن نواحی شد و اندک اندک شاعران و نویسندگان بدین زبان شروع بشاعری و نویسندگی کردند و چندی نگذشت که استادان آثار گرانبهایی بوجود آوردند. زبان فارسی جدید خود از زبانی که صرف و نحو کاملا معقّد داشته بزبانی بسیار ساده و تحلیلی تبدیل شده و از قیود سنگین تصریف ایرانی باستان رهایی یافته است. با این حال بسبب استعمال دستگاه جدیدی در افعال و استفاده ٔ بسیار از حروف اضافه توانسته است همان مقاصدی را که در ادوار گذشته بوسایل مختلف بیان می کردند تعبیر کند. زبان پارسی اواخر دوره ٔ ساسانی در قرن هفتم مسیحی بیش اززبان پشتوی عصر حاضر که در افغانستان متداول است توسعه یافته بود. زبان فارسی در قواعد دستوری دنباله ٔ پارسی میانه است و با آن تفاوت چندانی ندارد (از جمله تفاوتهای معدودی که دارد این است که در فارسی کنونی ماضی افعال متعدی نیز مانند افعال لازم صرف می شود مثلاً: نوشتم، نوشتی، نوشت... مانند. آمدم، آمدی، آمد... و حال آنکه در پارسی میانه اولی بوسیله ٔ ضمایر ملکی و دومی با مضارع فعل بودن (ها) صرف می گردد. II - آسی (استی) زبانی است که در قسمتی از نواحی کوهستانی قفقاز مرکزی رایج است و در آن دو لهجه ٔ مهم را یکی «ایرون » و دیگری «دیگورون » میتوان تشخیص داد. آسهایا آلانها که بنام آنان درتاریخ مکرر برمیخوریم اصلاً از مشرق دریای خزر باین نواحی کوچ کرده اند و از این رو زبان آنان با زبان سغدی و خوارزمی ارتباط نزدیک دارد. آسی در میان زبانهای ایرانی کنونی مقامی خاص دارد. این زبان یکی از زبانهای بسیار معدودی است که زبان فارسی در آن تقریباً نفوذی نیافته، و بسیاری از خواص زبان های کهن ایران را تا کنون محفوظ داشته. III - پشتو (پختو) این زبان، زبان محلی مشرق افغانستان و قسمتی از ساکنان مرزهای شمال غربی پاکستان است. هر چند زبانهای فارسی و عربی در این زبان نفوذ یافته، پشتو بسیاری از خصوصیات اصیل زبانهای ایرانی را حفظ کرده و خود لهجه های مختلف دارد مانند وزیری، آفریدی، پیشاوری، قندهاری، غلزه ای، بنوچی و غیره. زبان پشتو پس از طی یک دوره ٔ طولانی که نزد تحصیل کردگان در محاق بود در سالهای اخیر بیشتر در میان ملت افغان متداول و رایج شده و ادبیاتی پدید آورده است. IV - بلوچی، این زبان در قسمتی از بلوچستان و همچنین در بعض نواحی ترکمنستان شوروی رایج است. در بلوچستان علاوه بر بلوچی زبان دیگری نیز بنام «براهویی » متداول است که از جمله زبانهای «دراوید» یعنی زبان بومیان هندوستان (قبل از نفوذ اقوام آریایی) است. بلوچی اصلاً از گروه شمالی زبانهای غربی است و بلوچها ظاهراً از شمال به جنوب کوچ کرده اند ولی بلوچی بعلت مجاورت با زبانهای شرقی ایرانی بعضی از عوامل آنها را اقتباس کرده است. زبان بلوچی لهجه های مختلف دارد که مهمترین آنها بلوچی غربی و بلوچی شرقی است که هر یک نیز تقسیمات فرعی دارد. اما رویهم رفته بعلت ارتباط قبایل بلوچ با یکدیگر تفاوت میان این لهجات زیاد نیست.
V - کردی، نام عمومی یک دسته از زبانها و لهجه هایی است که در نواحی کردنشین ترکیه و ایران و عراق رایج است. بعضی از این زبانها را باید مستقل شمرد چه تفاوت آنها با کردی (کرمانجی) بیش از آن است که بتوان آنها را با کردی پیوسته دانست. دو زبان مستقل از این نوع یکی «زازا» یا «دملی » است که بنواحی کردنشین غربی متعلق است و خود لهجه های مختلف دارد. دیگری «گورانی »که در نواحی کردنشین جنوبی رایج است و خود لهجه های مختلف دارد. گورانی لهجه ایست که آثار مذهب «اهل حق » بدان نوشته شده و مانند زازا بشاخه ٔ شمالی دسته ٔ غربی تعلق دارد. زبان کردی اخص را «کرمانجی » می نامند که خود لهجه های متعدد دارد، مانند: مکری، سلیمانیه یی، سنندجی، کرمانشاهی، بایزیدی، عبدویی و زندی. (از مقدمه ٔ فرهنگ فارسی معین).

واژه پیشنهادی

از محققین غیر ایرانی فلسفه ایرانی اسلامی

لویی ماسینیون

آنه ماری شیمل

هانری کربن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ایرانی الاصل

ایرانی تبار

کلمات بیگانه به فارسی

ایرانی الاصل

ایرانی تبار

فارسی به عربی

غیر موثر

غیر موثر، غیر نافع

معادل ابجد

غیر ایرانی

1482

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری