معنی فارس

لغت نامه دهخدا

فارس

فارس. [رِ] (اِخ) یحیی بن عجیله. نحوی عروضی از اهالی مصر بود. کتابی در عروض دارد. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 763).

فارس. (اِخ) آن که زبان فارسی دارد. آن که از مردم ایران است. در مقابل ترک، عرب و جز آن. || در پارسی باستان (کتیبه های هخامنشی) پارسه نام یکی از اقوام ایرانی مقیم جنوب ایران است که مقر ایشان را نیز پارس نامیده اند. از این قوم دو خاندان بزرگ پیش از اسلام به شاهنشاهی رسیده اند، یکی هخامنشیان و دیگر ساسانیان. معرب آن فارس است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین: پارس). دانشمندان زبان پارسی باستان را خویشاوند زبان سقلابیان بالت میدانند و این امر موجب این فرضیه شده که اجداد ایرانیان در جوار سقلابیان میزیسته اند و اُسّتهای امروزی را واسطه ٔ بین قوم پارس و سقلابیان میدانند. در نیمه ٔ اول از هزاره ٔ اول ق. م. سه قدرت بزرگ در نواحی شمال دجله و فرات با هم رقابت داشتند که از میان آنها ایرانیان توانستند بر دو رقیب دیگر یعنی اورارتو (آرارات) و آشور چیره شوند و شاهنشاهی وسیعی بخ وجود آورند. نام این قوم برای اولین بار در سالنامه های پادشاهان آشور در شرح لشکرکشی آنان به حدود جبال زاگرس به میان آمده است. آشوریان این قوم را در 844 ق.م. شناخته اند. با این دلایل قوم پارسی قبلاً در شمال غربی ایران کنونی در مغرب و جنوب غربی دریاچه ٔ ارومیه مستقر بوده و سپس به تدریج به جنوب متمایل شده و این انتقال در نتیجه ٔ فشار اورارتو و آشور بوده است. این قوم به احتمال قوی در حدود سال 700 ق.م. در مغرب جبال بختیاری جایگزین شدند و مرکز حکومت آنها مطابق نوشته ٔ آشوریان پارسوماش نامیده شد. پارسیان پس از ورود به این سرزمین تحت قیادت هخامنش حکومت کوچک خود را تشکیل دادند. پس از مرگ هخامنش پسرش چیش پیش پادشاه شهر انشان نامیده شد و رسماً در قلمرو وسیعتری به فرمانروایی پرداخت و ایالت تازه ای را که پارسه نامیده شد (فارس کنونی) به دیگر متصرفات خود پیوست. (از کتاب ایران تألیف گیرشمن ترجمه ٔ معین صص 59- 109). بنابه روایات مختلف مورخان قدیم، چیش پیش مذکور غیر از چیش پیش پدر کورش معروف است، به این معنی که پس از مرگ هخامنش به ترتیب چیش پیش، کبوجیه فرزند او و کورش فرزند کبوجیه به فرمانروایی رسیدند و سپس فرزند کورش بنام چیش پیش دوم روی کار آمدو این شخص همان پدر کورش و آریارمنا است که حکومت را میان دو فرزند خود تقسیم کرد و دو شاخه از خاندان هخامنش به وجود آورد. از شاخه ٔ آریارمنا به ترتیب پسرش ارشام، نوه اش ویستاسپ و پسر ویستاسپ یعنی داریوش کبیر حکومت کردند. شاخه ٔ دوم یعنی نسل کورش را باید شاخه ٔ اصلی خاندان هخامنشی شمرد زیرا وسعت شاهنشاهی مربوط به این شاخه است. از این شاخه به ترتیب کورش، پسرش کبوجیه ٔ دوم، کورش سوم پسر کبوجیه و معروف به کورش بزرگ و کبوجیه ٔ سوم فاتح مصر و سپس فرزندان دیگرشان به شاهنشاهی رسیدند. (ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 231). شاهنشاهان بزرگ این خاندان به ترتیب عبارتند از:
1- کورش (559-530 ق.م.).
2- کبوجیه (530-522 ق.م.).
3- داریوش (522-486 ق.م.).
4- خشایارشا (486-465 ق.م.).
5- اردشیر اول (465-424 ق.م.).
6- داریوش دوم (424-405 ق.م.).
7- اردشیر دوم (405-359 ق.م.).
8- اردشیر سوم (359-338 ق.م.)
9- داریوش سوم که پس از مرگ اردشیر و مسموم شدن فرزند او به روی کار آمد و دیر نپایید که به دست نیروهای تازه نفس اسکندر مقدونی و خدعه و بی وفایی سرداران خود از میان رفت، و با قتل او نخستین شاهنشاهی قوم پارس منقرض گردید. (ایران باستان پیرنیا ج 1). اما قوم پارس همچنان در این سرزمین زیست میکرد، و در حدود پانصد سال بعد از سقوط امپراطوری هخامنشی خاندان دیگری که خود را از نسل داریوش سوم و بازمانده ٔ خاندان هخامنشی میشمرد در پارس نیرو گرفت و دومین شاهنشاهی بزرگ قوم پارس را به وجود آورد. ساسان جداین سلسله در استخر در معبد اناهیتا (ناهید) مقامی ارجمند داشت. پسر او پاپک با دختر یکی از امرای محلی ازدواج کرد و بوسیله ٔ کودتایی قدرت را از دست او گرفت و بعدها مؤسس سلسله ٔ سامانی شناخته شد و جلوس او (208 م.) مبداء تاریخ جدیدی به شمار رفت. (از کتاب ایران گیرشمن ترجمه ٔ معین صص 290-291). از فرزندان پاپک به ترتیب این کسان به تخت شاهی نشسته اند: 1- اردشیر پاپکان (پسر پاپک). 2- شاپور پسر اردشیر. 3- هرمزاول پسر شاپور. 4- بهرام اول پسر دیگر شاپور. 5- بهرام دوم پسر بهرام اول. 6- بهرام سوم پسر بهرام دوم.7- نرسه (نرسی) پسر دیگر شاپور اول. 8- هرمز دوم. 9- شاپور دوم. 10- اردشیر دوم. 11- شاپور سوم. 12- بهرام چهارم. 13- یزدگرد اول. 14- بهرام پنجم (بهرام گور). 15- یزدگرد دوم. 16- کواد (قباد) اول. 17- خسروانوشیروان. 18- هرمز چهارم. 19- خسرو دوم (خسرو پرویز). 20- کواد دوم (شیرویه). 21- اردشیر سوم. 22- شهروراز. 23- خسرو سوم. 24- پوراندخت. 25- آزرمدخت. 26- هرمز پنجم. 27- خسرو چهارم. 28- پرویز دوم. 29- فرخ زادخسرو. 30- یزدگرد سوم. سرگذشت هریک از این شاهان پارسی در لغت نامه جداگانه آمده است. و رجوع به پارس و پارسه شود.

فارس. (اِخ) منطقه ٔ وسیعی است که قسمتی از جنوب و جنوب باختری کشور ایران را فراگرفته و تقریباً از یازده قرن پیش از میلاد مسیح محل سکنای رشیدترین طوایف آریایی بنام پارس بوده و بهمین مناسبت به پارس موسوم گردیده است. یادگار دوران عظمت و افتخار و آثار تمدن سه هزار سال در این سرزمین با شکوه و جلال خاصی پایدار است و هر بیننده ای را در برابر خود به تعظیم وامیدارد. خرابه های پازارگاد، استخر، تخت جمشید، تخت طاوس، نقش رستم، آثار فهلیان از دوره ٔ هخامنشی و خرابه های دارابگرد، سیراف، شاپور، شهرچور و آثار جزیره ٔ بحرین از روزگار ساسانیان، مسجد جامع عتیق شیراز مربوط به دوره ٔصفاریان، بند امیر و مدرسه ٔ خان شیراز از ساخته های عضدالدوله ٔ دیلمی و ابنیه ٔ دیگر در حوالی شیراز از اتابکان فارس، بازار مسجد وکیل و موزه ٔ پارس و ده ها بنای دیگر از کریم خان زند، آرامگاه حافظ و بناهای بزرگ دیگر از دوران رضاشاه مانند کتابی تاریخ ایران را از عهد هخامنشیان تا امروز فصل به فصل شرح داده است.این آثار محققان و باستان شناسان را به تحقیق واداشته و موجب اکتشاف آثار دیگری از دل خاک گردیده است.
حدود و موقع: از شمال به استان اصفهان، از شمال باختری به خوزستان، از خاور به کرمان و از جنوب و جنوب باختری به خلیج فارس محدود است. شکل هندسی پیرامون آن تقریباً متوازی الاضلاع منتظمی است که قطر اطول آن از بندرلنگه تا ایزدخواست آباده در حدود 680 هزار گز و قطر اقصر آن از بندر دیلم تا حدود داراب تقریباً 520 هزار گز و مساحت آن با جزایر مربوط نزدیک دویست کیلومتر مربع است. طول جغرافیایی استان از 50 تا 55 درجه خاوری از نصف النهار گرینویچ و عرض آن از 26 تا 31 درجه و 45 دقیقه ٔ شمالی است.
اوضاع طبیعی: منطقه ای است کوهستانی که جهت امتداد کوههای آن از شمال باختری بسوی جنوب خاوری است. در قسمت های شمال باختری ارتفاعات بهم گره خورده و دارای پرتگاههای عمیق و موحش و معابر فوق العاده صعب العبور است. هرچه بطرف جنوب خاوری برویم فاصله ٔ کوهها بیشتر میشود و بین آنها جلگه هایی به نظر میرسد. در بیشتر دره ها رودخانه هایی جریان دارد که در زمستان و ماههای اول بهار دارای آب هستند و چون زمین این جلگه ها نفوذناپذیر است تشکیل نمک زارها و دریاچه های کوچکی میدهند که از جمله ٔ آنها دریاچه های بختگان، مهارلو و پریشان یا فامور معروف است. ضمناً هرچه از شمال منطقه بطرف سواحل خلیج فارس برویم ارتفاع کوهها بطور محسوسی کم میشود مثلاً ارتفاع بلندترین کوه ساحل خلیج از 1500 گز نمیگذرد در صورتی که در شمال استان فارس کوهها تا 4000 گز هم بلندی دارند. هوای استان فارس در کناره های خلیج و تا حدود 100 هزارگزی جنوب شیراز گرم، در مرکز استان معتدل و در کوهستانهای شمالی سرد است. جزئیات وضع طبیعی استان در شرح اوضاع طبیعی شهرستان های فارس بجای خود بیان شده است. استان فارس از هشت شهرستان شیراز، بوشهر، لار، فسا، کازرون، جهرم، آباده، فیروزآباد و 32 بخش و 154 دهستان که 2924 آبادی را در بر دارد تشکیل شده وجمعیت آن در حدود 1290000 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). مهمترین حوزه های آن عبارت است از: شیراز و حومه ٔ آن، آباده، قشقایی، کوه گیلویه، ولایات مرکزی (شامل بلوکهای کوه مره شگفت، خواجه، سیاخ، کوار، صیمکای، قیروکارزین و جویم)، ولایات خمسه (شامل بلوکهای بوانات، قنقری، سرجاهان، آباده، تشتک)، دارابگرد، فسا، خفر، محال سبعه، رودان احمدی، جهرم، کمین، ارسنجان، کربال و سروستان، نیریز و لارستان. (از جغرافیای سیاسی کیهان صص 214-243). نام این استان را در کتب قدیم فارسستان نیز گفته اند. رجوع به فارسستان و پارس شود.
|| کلمه ٔ فارس و پارس به سراسر خاک ایران نیز اطلاق شده است. صورتی از این کلمه را که در زبان انگلیسی از اصل یونانی گرفته اند در زبان مذکور بجای لغت «ایران » به کار میبرند و چون این صورت یعنی «پرشیا» در زمان رضاشاه پهلوی در ایران نیز بکار میرفت دستوری در منع استعمال این واژه صادر شد و مقرر گردید درکتاب ها و نوشته های ایرانی همه جا واژه ٔ «ایران » برای نامیدن این کشور به کار رود.

فارس. [رِ] (ع ص، اِ) سوار، یعنی صاحب اسب. ج، فرسان، فوارس. صورت جمعاخیر برای وزن فاعل بسیار نادر است زیرا وزن فواعل جمع فاعله است. (منتهی الارب). خلاف راجل:
ماند صوفی با بنه و خیمه ٔ صفاف
فارسان راندند تا صف ّ مصاف.
مولوی.
همچنین تا مرد نام آور شدی
فارس میدان و مرد کارزار.
سعدی.
|| شیر بیشه. || دلاور. || رجل فارس النظر؛ مردی که به نظر و نشان بداند. (منتهی الارب). || (اِ) قسمی ذوذوابه است بصورت ماه تمام با یالی چون یال اسب از پس افکنده. || (اِخ) پارسیان و ممالک آنها. (منتهی الارب). ظاهراًهمان فارس به سکون راء است.

فارس. [رِ] (اِخ) حطاب بن حنش فارس. رجوع به حطاب بن حنش شود.

فارس. [رِ] (اِخ) ابن ماسوربن سام بن نوح. نواده ٔ نوح پیامبر است که بنابر یک روایت نادرست تاریخی بنای شهرفارس را نسبت داده اند. رجوع به نزههالقلوب چ لیدن بخش 3 ص 114 شود. این نسبت البته جنبه ٔ افسانه دارد.

فارس. [رِ] (اِخ) ابن سامان بن زهیربن سلیمان حسینی.پسر خال الشریف محمدبن برکات صاحب مکه بود، و مدتی از جانب محمدبن برکات والی مدینه شد. مرگ او به سال 916 هَ. ق. / 1510 م. است. (اعلام زرکلی ج 2 ص 762).

فارس. [رِ] (اِخ) ابن عیسی بغدادی. کنیت وی ابوالقاسم و از خلفای حسین منصور حلاج بود. از بغداد به خراسان آمد و از آنجا به سمرقند رفت و در آنجا اقامت کرد تا از دنیا برفت. او معاصر شیخ علم الهدی ابومنصور ماتریدی بود که در سال 235 هَ. ق. درگذشت. همچنین فارس بغدادی با شیخ ابوالقاسم حکیم سمرقندی نیز معاصر بود. شیخ ابومنصور و شیخ ابوالقاسم در صحبت یکدیگر بوده و طریق مصاحبت پیموده اند، تا آن زمان که مرگ ایشان را از هم جدا ساخته و سنگ تفرقه در میان انداخته است. از آنجا که فارس بغدادی مقبول همه بوده است، تصحیح حال وی کرده اند و سخنان وی را در مصنفات خود آورده اند. شیخ عارف ابوبکربن اسحاق الکلابادی در کتب خود سخنان بی واسطه از وی بسیار روایت کرده و شیخ ابوعبدالرحمان سلمی و امام قشیری به یک واسطه یا بیشتر و غیرایشان از وی بسیار روایت کرده اند. فارس گوید: حلاج را پرسیدم که مرید کیست ؟ گفت: مرید آن است که از نخست نشانه ٔ قصد خود اﷲتعالی را سازد و تا به وی نرسد بهیچ کس نیارامد و به هیچ کس نپردازد. شیخ الاسلام گفت که بر حلاج سخنهای دروغ گویند و کلمات نامفهوم و ناراست بندند و کتابهای مجعول و حیل (؟) به وی منسوب دارند. (از نفحات الانس جامی چ 1336 هَ. ش. صص 154-155).

فارس. [رِ] (اِخ) ابن حاتم بن ماهویه قزوینی. از اصحاب امام دهم بود که بواسطه ٔ اظهارغلو و فساد امام او را لعن و طرد کرده و جعفر پسر دوم امام به تبرئه و تزکیه ٔ او پرداخته بود. فارس بن حاتم با گروهی دیگر دور جعفر را گرفته و پس از امام یازدهم میخواستند او را جانشین امام که برادرش بود، سازند. رجوع به خاندان نوبختی عباس اقبال ص 109 شود.

فارس. [رِ] (اِخ) ابن احمدبن موسی بن عمران ابوالفتح الحمصی. مؤلف کتاب المنشاء فی القراآت الثمان که در سال 401 هَ. ق. در مصر درگذشت. رجوع به حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 227 شود.

فرهنگ معین

فارس

سوار، اسب سوار، جنگاور، دلیر، جمع فُرسان و فوارس. [خوانش: (رِ) [ع.] (ص.)]

(اِ.) قوم پارس که در جنوب ایران ساکن بودند، نام سرزمین پارس، (ص.) ایرانی. [خوانش: (رْ)]

(~.) (ص.) کسی که زبان مادری او فارسی باشد.

فرهنگ عمید

فارس

اسب‌سوار، سوار بر اسب،
[مجاز] دلیر و جنگ‌جو،

کسی که زبان مادری‌اش فارسی است،

حل جدول

فارس

پارس، سوار، جنگ آور

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فارس

پارس

فارسی به ترکی

عربی به فارسی

فارس

اسب سوار , شوالیه , مربوط به اسب سواری , چابک سوار , اسب سوار حرفه ای , گول زدن , با حیله فراهم کردن , نیرنگ زدن , اسب دوانی کردن , سوارکار اسب دوانی شدن , سلحشور , دلا ور , قهرمان , نجیب زاده , بمقام سلحشوری ودلا وری ترفیع دادن

ترکی به فارسی

فارس

فارس

گویش مازندرانی

فارس

نام قلعه ای قدیمی در دهکده ی فشکور در کوهستان کلارستاق نوشهر...

فرهنگ فارسی هوشیار

فارس

منطقه وسیعی است که قسمتی از جنوب و جنوب باختری کشور ایران را فرا گرفته و تقریباً از یازده قرن پیش از میلاد مسیح محل سکنای رشیدترین طوایف آریائی بنام پارس بوده و بهمین مناسبت به پارس موسوم گردیده است

فرهنگ فارسی آزاد

فارس

فارِس، سوارکار، صاحب اسب، درنده و کشنده، شیر، مطّلع و دانا، «ایرانی» (جمع: فَوارِس، فُرسان)،

معادل ابجد

فارس

341

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری