معنی فخرکننده
حل جدول
مباهی
فرهنگ عمید
فخرکننده،
نام های ایرانی
دخترانه، فخرکننده، نازکننده
مترادف و متضاد زبان فارسی
لغت نامه دهخدا
مباهی. [م ُ] (ع ص) مباهات کننده و فخرکننده و نازکننده. (ناظم الاطباء). فخرکننده و نازنماینده. (آنندراج). نازکننده و فخرکننده. مفتخر. سربلند. سرفراز. سرافراز. نازنده. فاخر. بالنده. آنکه تفاخر کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مغرور و خودستاینده. || سرافراز کرده شده. (ناظم الاطباء).
متساجل
متساجل. [م ُ ت َ ج ِ] (ع ص) فخرکننده با یکدیگر. (آنندراج). بر یکدیگر فخرکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تساجل شود.
مفاخر
مفاخر. [م ُ خ ِ](ع ص) فخرکننده.(ناظم الاطباء).
متبازج
متبازج. [م ُ ت َ زِ] (ع ص) فخرکننده با یکدیگر. (آنندراج). با هم فخرکننده و لاف زننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبازج شود.
زاخف
زاخف. [خ ِ] (ع اِ، ص) مرد متکبر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || فخرکننده. مفتخر. (اقرب الموارد).
متمائر
متمائر. [م ُ ت َ ءِ] (ع ص) (از «م ٔر») فخرکننده و نازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به یک دیگر نازنده و فخرکننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمائر شود.
متفخر
متفخر. [م ُ ت َ ف َخ ْ خ ِ] (ع ص) بزرگی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). متکبر و بزرگی نماینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فخرکننده. (مهذب الاسماء). و رجوع به تفخر شود.
متماجد
متماجد. [م ُ ت َ ج ِ] (ع ص) با هم نازنده و فخرکننده به بزرگی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رقیب در مجد و بزرگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تماجد شود.
متمدح
متمدح. [م ُ ت َ م َدْ دِ] (ع ص) فخرکننده و تکلف نماینده در ستایش خود. (آنندراج). لاف زننده و نازنده و فخر کننده ٔ بخود. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که دوست دارد ستایش خود را و میگوید در ستایش خود چیزی را که ندارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمدح شود.
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) آنکه ناز و امتناع کندظنکه استغنا نماید. ، فخرکننده مباهی. یاسرو نازنده. سرو بالنده سرو ناز، قامت راست: همان سرونازنده شد چون کمان ندارم گمان گر سرآید زمان، معشوق راست بالا: سرو نازنده پیش چشمه آب بهتر از راستی ندید جواب. (نظامی لغ. )
معادل ابجد
1009