معنی فربه
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
پُرگوشت، چاق، عظیم، سنگین.3- نیرومند.4- سخت، شدید، آبادان، پر رونق، بسیار، فراوان، ضخیم، ستبر. [خوانش: (فَ بِ) [په.] (ص.)]
فرهنگ عمید
پرگوشت، چاق،
* فربه شدن: (مصدر لازم) چاق شدن،
* فربه کردن: (مصدر متعدی) چاق کردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرگوشت، پروار، تناور، تنومند، چاق، درشت، ستبر، سمین، گوشتالو، لحیم،
(متضاد) لاغر
فارسی به انگلیسی
Corpulent, Fat, Fleshy, Heavyset, Heavyweight, Portly, Stout, Well-Fed
فارسی به عربی
بدین، دهن، سمین، قوی، مجموعه، مقیه
فرهنگ فارسی هوشیار
چاق، سمین، پروار، پرگوشت
فارسی به ایتالیایی
obeso
فارسی به آلمانی
Dick, Feist, Fett, Fett, Fettleibig, Hängematte (f)
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
287