معنی فرس
لغت نامه دهخدا
فرس. [ف ُ] (اِخ) ج ِ فارس به سکون راء و معنی فرس پارسایان است و به تازی پارسی را فارسی نویسند. (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 8). نامی است که در کتب عربی به صورت جمع مکسربرای «فارسی » به کار رفته است و به معنی پارسیان و ایرانیان است: گفتند: پسر او در میان عرب پرورده است و آداب فرس نداند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
ز پاس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان.
سعدی.
فرس. [ف َرَ] (ع اِ) اسب تازی. (بحر الجواهر). اسب نر و ماده. ج، اَفراس، فُروس. (منتهی الارب). حیوانی اهلی است که بیشتر در سواری به کار رود. مذکر آن را حصان و مؤنث آن را حِجر گویند. (اقرب الموارد):
قدم نه اول اندر شرع آنگاهی طریقت جو
چو علم هر دو دریابی فرس سوی حقیقت ران.
ناصرخسرو.
کو سواری که شود کشته ٔ عشق
عقل داغ فرسش نشناسد؟
خاقانی.
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست.
نظامی.
فکنده عشقشان آتش به دل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در.
نظامی.
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت.
نظامی.
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس.
مولوی.
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است.
مولوی.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
سعدی.
- فرس راندن، اسب تاختن و پیش رفتن:
همی راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن.
منوچهری.
برون جسته از کنده ٔ چاربند
فرس رانده بر هفت چرخ بلند.
نظامی.
- فرس فکندن، شکست دادن و اسب دشمن را از پای درآوردن.
|| مهره ٔ اسب در شطرنج که حرکت آن بر دو خط عمود بر یکدیگر است به طوری که طول یک ضلع زاویه ٔ قائمه ٔ آن دو خانه و طول ضلع دیگر سه خانه ٔ شطرنج باشد:
همه خونخوار و آزور چو مگس
همچو فرزین به کژروی و فرس.
سنائی.
- فرس کشتن، کمال جهد نمودن. (آنندراج از فرهنگ بوستان). شکست دادن رقیب در بازی شطرنج با ربودن مهره ٔ اسب او.
|| قطعه ای است در اسطرلاب به صورت اسب که عنکبوت را با آن بر صفایح استوار کنند. (یادداشت به خطمؤلف). رجوع به فرس اصطرلاب شود. || (اِخ) ستاره ٔ معروفی است که به خاطر شباهت شکل آن با اسب بدین نام خوانده شده است. (از اقرب الموارد). ستاره نیست بلکه از صور شمالی فلک است. رجوع به فرس اعظم شود. || (ع اِ) خرک. و آن چوبی باشد یا استخوانی که بر طنبور نصب کنند و به هندی کهرج گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). این قطعه چوب یا استخوان یا عاج معمولاً در زیر سیمهای هر ساز سیم دار برای استوار کردن سیمهای آن نصب میگردد. رجوع به فرس طنبور شود.
فرس. [ف َ] (ع مص) فروکوفتن و شکستن استخوان گردن شکار را. (منتهی الارب). شکستن شیرگردن شکار خود را. فرس در اصل بدین معنی است و سپس در اثر کثرت استعمال به معنی قتل به طور کلی به کار رفته است. و در ذبح حیوان این عمل نهی شده است. (از اقرب الموارد). || شکار افکندن شیر و کشتن به هر طور که باشد. || پیوسته خوردن خرمای فراس را. (منتهی الارب). ادامه دادن بر خوردن فراس. (اقرب الموارد). || چرانیدن فرس را. (منتهی الارب). چریدن گیاه فِرْس را. (از اقرب الموارد).
فرس. [ف ِ] (ع اِ) گیاهی است، یا آن قصقاص است، یا بروق، یا درخت دفلی. (منتهی الارب). گیاهی است و بعضی گویند همان قصقاص است و نیز گفته اند بروق است و گروهی دیگر نیز آن را حبن دانند. (از اقرب الموارد).
فرس. [ف ُ / ف ِ] (اِخ) نام وادیی بین مدینه و دیار طی در راه خیبر که میان ضرغد و اَول واقع است. (معجم البلدان).
فرس. [ف ِ] (اِخ) (قصرالَ...) یکی از قصور چهارگانه ٔ حیره. (معجم البلدان از ادیبی).
فرس. [ف ِ] (اِخ) کوهی است در عَدَنه، از آنجا تا نقره ٔ بنی مرهبن عوف بن کعب یک روز راه است. (معجم البلدان).
فرس. [ف َ] (اِخ) موضعی است مر هذیل را یا شهری از شهرهای ایشان. (منتهی الارب). جایی است در خاک هذیل. (معجم البلدان).
فرهنگ معین
(فَ رَ) [ع.] (اِ.) اسب.
فرهنگ عمید
ایران،
(اسم، صفت) ایرانی، ایرانیان: ز بٲس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب / که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان (سعدی۲: ۶۶۴)،
* فرس قدیم: فارسی باستان،
اسب،
* فرس اعظم: (نجوم) صورتی فلکی در نیمکرۀ شمالی آسمان،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
پارسی
مترادف و متضاد زبان فارسی
ادهم، اسب، باره، توسن، سمند
فارسی به انگلیسی
Horse
عربی به فارسی
مادیان , بختک , کابوس , عجوزه , جادوگر , مالیخولیا , سودا , تاریکی , دریا , اسب کوچک سواری , اسب پیر و وامانده , یابو , فاحشه , عیبجویی کردن , نق زدن , ازار دادن , مرتبا گوشزد کردن , عیبجو , نق نقو
گویش مازندرانی
گاو نری که برای بارکشی تعلیم داده نشده باشد
فرهنگ فارسی هوشیار
اسب، یکی از صورتهای فلکی شمالی که بشکل اسب تو هم شده است
فرهنگ فارسی آزاد
فَرَس، اسب (جمع: افَراس، فُروُس)، به مُذَکَّر آنها حِصان و به مُؤَنَّث حِجر می گویند،
معادل ابجد
340