معنی فره
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
بسیار، فراوان، خوب، پسندیده. [خوانش: (فِ یا فَ رِ هْ) [په.] (ص.)]
(فَ رَ) (مص ل.) خرامیدن، تکبر کردن.
(فَ رِّ) (اِ.) نک فر.
فرهنگ عمید
شٲنوشوکت، رفعت، شکوه: کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی: ۵/۳۸۸)،
زیبایی،
برازندگی،
رونق،
پرتو، فروغ
* فره ایزدی: [قدیمی] در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ، و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار میساخت، کیاخره،
جوجه،
فراوان، بسیار، افزون: گر زآنکه خدا به من دهد مال فره / بگشایم از این کار فروبسته گره (؟: مجمعالفرس: فره)،
خوب، پسندیده
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ابهت، احتشام، جلال، جلالت، حشمت، شکوه، شوکت، عظمت، فر
فارسی به عربی
هیبه
فرهنگ فارسی هوشیار
شان و شوکت و شکوه و عظمت
معادل ابجد
285