معنی فره
لغت نامه دهخدا
فره. [ف ُرْ رَه ْ] (ع ص، اِ) ج ِ فاره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فاره و فُرُه ْ شود.
فره. [ف َرْ رَ / رِ] (اِ) شأن و شوکت و شکوه و عظمت. (برهان). خوره. فر. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پی فره و دین رویم.
فردوسی.
زآن بر و بازو وز آن دست و دل و فره و برز
زآن بجنگ آمدن و کوشش با شیر عرین.
فرخی.
مردم چو ز فردین فروماند
دنیا ندهدش زیب و نه فره.
ناصرخسرو.
- بی فرّه، بی شکوه. بی قدرت. بی ارزش:
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخندو نافرزان.
بهرامی سرخسی.
|| فروغ و فر و شکوه. رجوع به فره ٔ ایزدی و خوره شود.
فره. [ف َ رِه ْ] (ص) در زبان پهلوی فره، فارسی باستان ظاهراً فرهیا. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). بسیار و افزون و زیاده. (برهان):
فره گنده پیری است شوریده هش
بداندیش و فرزندخور، شوی کش.
اسدی.
امروز نشاطی است فره فضل و کرم را
امروز وفاقی است عجب تیغ و قلم را.
ابوالفرج.
کشوری را دو پادشه فره است
در یکی تن یکی دل از دو به است.
سنایی.
ور بگوید او نخواهم من فره
گو بگیر و هرکه را خواهی بده.
مولوی.
|| غالب. چیره. برتر. (یادداشت بخط مؤلف). || خوش منش و خوشخوی و صاحب همت. || (اِ) افزونی و زیادتی دو حریف در نرد و شطرنج و امثال آن. (برهان).
فره. [] (اِ) به فارسی بنفسج و به ترکی فراخ است. (فهرست مخزن الادویه).
فره. [ف َ رَه ْ] (ع مص) خرامیدن. (منتهی الارب). اشر. (اقرب الموارد). فیریدن. (منتهی الارب). بطر. (اقرب الموارد). || دنه گرفتن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ناسپاس شدن و شادکام شدن به افراط. (یادداشت بخط مؤلف).
فره. [ف ُ رُه ْ] (ع ص، اِ) ج ِ فاره. (منتهی الارب). فُرَّه. فُرَّهه. فُرهه. فَرَهه. فره. (اقرب الموارد).
فره. [ف َ رِه ْ] (ع ص) خرامنده. || فیرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فرهون. (اقرب الموارد). رجوع به فَرَه ْ شود.
فره. [ف َ رَ] (اِخ) شهر بزرگی است از نواحی سیستان و روستایش بیش از شصت قریه است. نهری بزرگ دارد و بر آن پلی بنا کرده اند راه خراسان به سیستان از طرف چپ آن میگذرد. (از معجم البلدان). شهرکی است گرمسیر و اندر وی خرماست و میوه های بسیار. (حدود العالم).
فره. [] (اِخ) نام دهی بوده است از دهستان دیلارستاق لاریجان. (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 154). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن نیست.
فرهنگ معین
بسیار، فراوان، خوب، پسندیده. [خوانش: (فِ یا فَ رِ هْ) [په.] (ص.)]
(فَ رَ) (مص ل.) خرامیدن، تکبر کردن.
(فَ رِّ) (اِ.) نک فر.
فرهنگ عمید
شٲنوشوکت، رفعت، شکوه: کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی: ۵/۳۸۸)،
زیبایی،
برازندگی،
رونق،
پرتو، فروغ
* فره ایزدی: [قدیمی] در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ، و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار میساخت، کیاخره،
جوجه،
فراوان، بسیار، افزون: گر زآنکه خدا به من دهد مال فره / بگشایم از این کار فروبسته گره (؟: مجمعالفرس: فره)،
خوب، پسندیده
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ابهت، احتشام، جلال، جلالت، حشمت، شکوه، شوکت، عظمت، فر
فارسی به عربی
هیبه
فرهنگ فارسی هوشیار
شان و شوکت و شکوه و عظمت
معادل ابجد
285