معنی فروبردن

لغت نامه دهخدا

فروبردن

فروبردن. [ف ُ ب ُ دَ] (مص مرکب) در زیر بردن. (ناظم الاطباء). درکردن چیزی تیز در چیزی، مانند فروبردن میل در چشم. (یادداشت بخط مؤلف).
- سر به فکرت فروبردن، در اندیشه شدن. در فکر فرورفتن:
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی.
- سر فروبردن، سر زیر آب فروبردن. سر در آب کردن:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج مْنْش خشم آمد مگر.
رودکی (کلیله و دمنه).
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فروبرد چون دیگران سر به آب.
نظامی.
|| بلعیدن. (ناظم الاطباء). || غروب کردن آفتاب و ماه و جز آن:
فروبردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد.
نظامی.
- سر فروبردن، غروب کردن:
برآمد گل از چشمه ٔ آفتاب
فروبرد مه سر چو ماهی در آب.
نظامی.
|| حفر کردن چاه در زمین:
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فروبر و دامی همی فکن.
فرخی.

فرهنگ عمید

فروبردن

پایین بردن، به ‌پایین بردن،
بلعیدن،
غرق کردن،

حل جدول

فروبردن

‌بلعیدن

فارسی به انگلیسی

فروبردن‌

Aspirate, Dip

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

فروبردن

امتص، مغسله

فرهنگ فارسی هوشیار

فروبردن

بپایین بردن

فارسی به آلمانی

فروبردن

Absorbieren, Ausguß (m), Senken, Sinken, Spühlbecken (n)

معادل ابجد

فروبردن

542

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری