معنی فلاح
لغت نامه دهخدا
فلاح. [ف َ] (ع اِ) طعام سحری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) باقیماندگی در خیر و نیکویی. (از اقرب الموارد). || زیست. (منتهی الارب). || رستگاری. (منتهی الارب). فوز و نجات. (از اقرب الموارد):
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری.
خاقانی.
هم خزانه ٔ فتوح بگشاید
هم نشانه ٔ فلاح بفرستد.
خاقانی.
قصد ما ستر است و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح.
مولوی.
کار تقوی دارد و دین و صلاح
که از او باشد به دو عالم فلاح.
مولوی.
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.
سعدی.
فلاح. [ف َل ْ لا] (ع ص، اِ) کشتی بان. || کرایه دهنده ستور را. || کشاورز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
بر سر خرمن به وقت انتقاد
نی که فلاحان همی جویند باد؟
مولوی.
رجوع به فلاحت شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
حل جدول
کشاورز
فارسی به انگلیسی
Farmer
عربی به فارسی
باغبان , روستایی , دهاتی , ادم بی تربیت , ادم خشن , دهقانی , کشاورز , رعیت , مربوط به دهکده , مسخره
فرهنگ فارسی هوشیار
سریانی تازی گشته از فلحا کشتیبان، چار وادار سلاک دهنده ی ستور، کشاورز خوراک پگاهی، رستگاری، پیروزی، بهزیستی رستگاری صلاح حال، پیروزی فیروزی. (صفت) کشاورز برزگر. فوز و نجات، رستگاری، خیر و نیکوئی کشاورز، برزگر
فرهنگ فارسی آزاد
فَلّاح، بزرگر، کشاورز، دهقان، زارع- ایضاً: مَلّاح، (جمع: فَلّاحُون، فَلّاحَه)
فَلاح، رستگاری، بقاء، بقاء در خیر و خوبی و نعمت،
فَلاح، (فَلَحَ، یَفلَحُ) رستگار شدن، به مقصود رسیدن،
معادل ابجد
119