معنی فنج

لغت نامه دهخدا

فنج

فنج. [ف َ] (معرب، اِ) معرب فنگ است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): برگ فنج که به تازی بنج گویند اندر شراب انگوری پخته، پختنی برچشم نهادن علاجی سودمند است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

فنج. [ف َ] (ص) دبه خایه بود، و غر همین بود. (اسدی). و به عربی مفتوق خوانند. (برهان). آنکه به علت فتق دچار باشد. (فرهنگ فارسی معین):
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج ؟
منجیک.
|| (اِ) گوشت زاید در فرج زن. (یادداشت مؤلف). بَظر. چوچوله. قرن، و آن عیبی است. (یادداشت دیگر). || (ص) زشت و قبیح. (برهان). || بزرگ کلان. در این معنی ازکلمه ٔ سنسکریت «پنج » به معنی وسیع و بزرگ گرفته شده است. (فرهنگ فارسی معین).

فنج. [ف َ ن ِ] (ع اِ) ماری که آزار به کسی نرساند. (برهان). مار خانگی. (یادداشت مؤلف).

فنج. [ف ُ ن ُ] (ع اِ) کسانی که محبت آنها را ناخوش دارند. (منتهی الارب). الثقلاء. (اقرب الموارد).

فرهنگ معین

فنج

(ص.) کسی که بیماری ورم بیضه دارد، فتق، ورم بیضه. [خوانش: (فَ یا فُ نْ)]

(فَ نْ) [سنس.] (ص.) بزرگ، کلان.

فرهنگ عمید

فنج

مبتلا به که بیماری فتق، دبه‌خایه، غر: عجب آید مرا ز تو که همی / چون کشی آن گران دو خایهٴ فنج (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۲۲)،
(اسم مصدر) غری، فتق،
(صفت) کلان، بزرگ،

حل جدول

فنج

مار بی ‌آزار

معادل ابجد

فنج

133

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری