معنی فیز

لغت نامه دهخدا

فیز

فیز. [ی َزز] (ع ص) آنکه گوشت ساق وپی او سخت باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


گریف فیز

گریف فیز. [گ ِ] (اِخ) از دانشمندانی است که در خواندن خطوط مملکت نوبی (سودان کنونی) زحمات بسیار متحمل شد و به مقصود نزدیک گردید. (از تاریخ ایران باستان ص 58).


صاحب

صاحب. [ح ِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبه و صحابه. یار. ج، صَحْب، صُحبه، صُحْبان، صِحاب، صَحابه، صِحابه. ج ِ فاعل بر فَعاله جز در این مورد نیامده است. (منتهی الارب). ج، اَصحاب، صَحب، صَحابه، صِحاب، صُحبه، صَحبان. || همراه. (ربنجنی). || همسفر. (دستورالاخوان). ملازم. رفیق. قرین. جلیس. دمساز. انیس:
خازنت را گو که سنج و رایضت راگو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.
سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.
سعدی.
صاحبا در شب سعادت خواب
مکن وروز تنگ را دریاب.
اوحدی.
|| خداوند چیزی. (دستورالاخوان). مالک و خداوندگار. (غیاث اللغات). خداوند. (مقدمه الادب) (ربنجنی) (برهان قاطع): احتراف، صاحب پیشه شدن. اِسْباع، صاحب رمه ٔ گرگ درآمده شدن. استشرار؛ صاحب گله ٔ بزرگ از شتران شدن. اِسْداس، صاحب شتران سِدْس شدن. اِسْراع، صاحب ستور شتاب رو شدن. اِشْداد؛ صاحب ستور سخت شدن. اِشْدان، صاحب بچه ٔ توانا شدن آهوی ماده. اِشْراب، صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. اِشْطاء؛ صاحب پسر بالغ شدن. (منتهی الارب). اِعْریراف، صاحب یال شدن اسب. (کنز اللغات). اِقْناف، صاحب لشکر بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تجسّد، تجسّم، صاحب تن شدن چیزی. ثَوّاب، صاحب جامه. (کنز اللغات). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. سِمّیر؛ صاحب افسانه. سَیّاف، صاحب تیغ. شدیدالکاهل، صاحب شوکت و قوت. شَیْذاره؛ مرد صاحب غیرت. عَطّار؛ صاحب عطر. کسری ̍؛ صاحب شوکت بسیار. مُشَحِّم، صاحب شتران فربه. مَعّاز؛ صاحب بُز. مُقْنی، صاحب نیزه. مَکیث، صاحب وقر. مَلاّح، صاحب نمک. منسوب، صاحب نسب.نابِل، صاحب تیر. نَسیب، صاحب نژاد. (منتهی الارب): سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین بنده ٔ خداست. (تاریخ بیهقی ص 315). این ارادتی که لازم شده است در گردن من نسبت به سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316). و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش. (تاریخ بیهقی ص 309).
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند.
سعدی.
صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر.
ابن یمین.
|| وزیر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع):
شیخ العمید صاحب سید که ایمن است
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
منوچهری.
و بوالقاسم بوالحکم که صاحب و معتمد است آنچه رود بوقت خویش اِنها میکند. (تاریخ بیهقی ص 270).
ای صدر ملک و صاحب عالم ثنای تو
از هرکسی نکوست ز چاکر نکوتر است.
خاقانی.
صاحبا نوبنو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست.
خاقانی.
گر حیاتش را فروغی یا نسیمی مانده است
از ثنای صاحب مالک رقاب است آنهمه.
خاقانی.
صاحب صاحبقران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست.
خاقانی.
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار.
مولوی.
|| خلیفه: به مسامع او رسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتما می کنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). || مخاطبتی بوده است مانند جناب و غیره: صاحب فلان بداند که مطالعه ٔ او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (نامه ٔ سنجر به وزیر خلیفه، انشاء مؤیدالدین منتجب الملک کاتب سنجر). و در تداول مردم عصر قاجاریه بجای مسیو، مستر، هِر و گاسپادین بکار میرفت: بزرگترین دوربینی که از این قبیل ساخته شده است دوربین رودس صاحب است. (کتاب انتشار نور و انعکاس نور و ظلمت چ طهران 1304 هَ. ق. ص 95). فیز صاحب که مخترع این قاعده ٔ بزرگ شد بجهت عمل خویش محل چرخ وآئینه را سورن و من مارتر قرار داد. (همان کتاب ص 90). و امروز نیز نوکرهای ایرانی و همچنین باجی ها به آقای اروپائی و امریکائی خود بجای آقا صاحب خطاب میکنند و گویا این اصطلاح امروزی تقلیدی از هندیان باشد. || (اِخ) اسپی بود از نسل حرون. (منتهی الارب). || و گاهی صاحب گویند و مقصود صاحب بن عباد است:
ادب صاحب پیش ادب تو هذر است
نامه ٔ صابی با نامه ٔ تو خوار و سئیم.
فرخی.
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن.
فرخی.
اندر کفایت صاحب دیگر است
و اندرسیاست سیف بن ذوالیزن.
فرخی.
ای بر به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به به جوانمردی از حاتم و از افشین.
سوزنی.
صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی: اء هذا خط قابوس ام جناح طاوس. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
- صاحب اختیار؛ آنکه حل و عقد به دست اوست.
- صاحب اشتهار، نامی.
- صاحب اعتبار، آبرومند. دارای عزّت.
- صاحب اغراض، مغرض.
- صاحب اقتدار، توانا. قادر. زورمند.
- صاحب ُالبیت، خداوند خانه. خانه خدا. ابوالاضیاف. ابوالبیت. ابوالمثوی. ابوالمنزل.
- صاحب ُالرمح، نیزه دار. خداوند نیزه. نیزه ور.
- صاحب ُالسِرّ، رازدار.
- صاحب ُالسرداب، امام دوازدهم. رجوع به مهدی... شود.
- صاحب بأس، صاحب قوت و دلیری در حرب.
- صاحب پیشانی، خوش اقبال.
- صاحب ثبات، پابرجا.
- صاحب ثروت، دولتمند. مالدار. دارا.
- صاحب جاه، خداوند مقام و رتبه.و رجوع به صاحب جاه شود.
- صاحب دوات، دواتی. دوات دار. دویت دار.
- صاحب دیده، بصیر.
- صاحب راز، صاحب السر. رازدار. رازنگاهدار. امین. معتمد.
- صاحب سرداب. رجوع به صاحب السرداب شود.
- صاحب سررشته بودن، تخصص داشتن. کارآزموده بودن. و رجوع به سررشته دار شود.
- صاحب سواد، باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
- صاحب صفین، علی علیه السلام.
- صاحب صیت، نامی. شهیر.
- صاحب طنطنه، مطنطن. شکوه مند.
- صاحب عائله، معیل. عیال وار. عیالبار.
- صاحب عُجب، خودپسند. متکبر.
- صاحب ِ عزّ، خداوند عزت و جلال.
- صاحب عزت نفس، بزرگوار.
- صاحب عزم، بااراده. باعزم. پابرجا.
- صاحب عصر، صاحب الزمان. رجوع به صاحب العصر شود.
- صاحب عطوفت، مهربان. رؤوف.
- صاحب عقل، دانا. عاقل. خردمند.
- صاحب علقه، علاقه مند.
- صاحب عیال، عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
- صاحب فراست، زیرک. شهم.
- صاحب فراش بودن، بستری بودن.
- صاحب قول بودن، صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن.وفا به وعد کردن.
- صاحب کار، آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
- صاحب مال،دارا.
- صاحب مجد، دارای شرف. جلالت مآب.
- صاحب مکانت، ارجمند. محترم.
- صاحب مهابت، هیبتناک.
- صاحب مهارت، استاد.
- صاحب نجدت، دلیر. دارای مردانگی. قوی. سخت.
- صاحب نخوت، متکبر.
- صاحب نکری، حیله گر. نیرنگ باز.
- صاحب وجاهت، وجیه. آبرومند.
- صاحب وسعت، متمکن. باوسع. مالدار.
- صاحب وقار، آهسته و بردبار.
- صاحب همت، عالی طبع. و رجوع به صاحب همت شود.
- صاحب ید طولی ̍، ورزیده. مجرب.
- امثال:
صاحبش از صد دینار دوم محروم است.
صدقه راه به خانه ٔ صاحبش میبرد. (جامعالتمثیل).
غلام میخرم که مراصاحب گوید.
مگر صاحبش مرده است.

حل جدول

فیز

آنکه گوشت ساق و پی او سخت باشد


آنکه گوشت ساق و پی او سخت باشد

فیز

فرهنگ فارسی هوشیار

لیکوئید فیز

انگلیسی نمون آبگون

انگلیسی به فارسی

Epiphysis

اپی فیز


epiphyseal

اپی فیزی، مربوط به اپی فیز یا از جنس آن

معادل ابجد

فیز

97

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری