معنی فیلمی از شهرام مکری با بازی بابک کریمی

لغت نامه دهخدا

مکری

مکری. [م ُ ک َرْ ری](ع ص) شتر نرم آهسته رفتار.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مکری. [م ُ را](ع ص) کرایه داده شده.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). و رجوع به اکراه ٔ شود.

مکری. [م ُ](اِخ) از طوایف آذربایجان ساکن شرق وشمال شرق مهاباد ساوجبلاغ. اهل تسنن و خانه نشین هستند.(کرد و پیوستگی نژادی آن ص 66 و 123). ساکنان ساوجبلاغ غالباً از کردهای شهرنشین و زارع هستند و از طوایف مکری می باشند که زمستان را در دهات و تابستان را در ییلاق بسر می برند.(جغرافیای سیاسی کیهان ص 176).


کریمی

کریمی. [ک َ] (حامص) کریم بودن. حالت و عمل کریم:
دگر گفت کز ما چه نیکوتر است
که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی و رادی و شایستگی.
فردوسی.
بچشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر.
فردوسی.
اندرین گیتی بفضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
می گیر و عطابخش و نکو گوی و نکو خواه
این است کریمی و طریق ادب این است.
منوچهری.
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او
با کریمی نسبش تا بقیامت اثرست.
ناصرخسرو.


ساوجبلاغ مکری

ساوجبلاغ مکری. [وَ ب ُ غ ِ م ُ] (اِخ) اکنون مهاباد خوانده میشود. رجوع به مهاباد شود.


بابک

بابک. [ب َ] (اِخ) نام شهری بحوالی کرمان: و شهر بابک از بناهای اوست (بابک) و هنوز در حوالی کرمان معمور است. (آنندراج). این بابک از قبل اردوان حاکم فارس بود و شهر بابک میان فارس و کرمان به او منسوبست. (تاریخ گزیده چاپ عکسی لندن ص 104).

بابک. [ب َ] (اِخ) نام موبدی در زمان انوشیروان به استخر. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکترشفق ص 34).
ورا [انوشیروان را] موبدی بود بابک بنام
هشیوار و بینادل و شادکام.
فردوسی.

بابک. [ب َ] (اِ مصغر) پرورنده و پدر را گویند. (برهان) (انجمن آرا). به معنی پدر بود:
یکبار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدمست بابت وفرزند بابکی.
(فرهنگ اسدی چ اقبال ص 304).
بابکت باد قدس شد چه عجب
عیسی قدس باد بابک تست.
خاقانی.
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت می بپرسم بگوی.
سعدی (بوستان).
|| تصغیر باب چنانکه مامک تصغیر مام است و این تصغیر بجهت تعظیم است. (برهان) (آنندراج) (غیاث). پدر کوچک، پاپک یعنی پدرجان. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکتر شفق). و گاه پدر خطاب بفرزند بابک کند:
مزن چنگ ای پسر در جنگ بابک
مکن زین پس بجنگ آهنگ بابک.
سوزنی.
|| امین و استوار باشد. (برهان) (آنندراج) (غیاث). || نوعی از فیروزه که آنرا شهربابکی میگویند. (برهان) (آنندراج).

بابک. [ب َ] (اِخ) ابن ساسان الاصغر، نسبش به بهمن بن اسفندیار میرسد. رجوع به بابک (پاپک) و رجوع بحبیب السیر چاپ خیام ج 1 ص 221 و تاریخ سیستان ص 201 و ایران باستان چاپ 1317 ج 3 ص 2568 شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

بابک

(اسم) پدر (بتحبیب) : (پسر گفتش ای بابک نامجوی خ یکی مشکلت می بپرسم بگوی. ) (بوستان)

معادل ابجد

فیلمی از شهرام مکری با بازی بابک کریمی

1322

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری