معنی فیلم رحیم رحیمی پور

حل جدول

فارسی به عربی

رحیم

انسانی، رحیم

لغت نامه دهخدا

رحیم

رحیم. [رُ ح َ] (اِخ) رحیم بن حسن دهقان. محدث است. (منتهی الارب).

رحیم. [رُ ح َ] (اِخ) رحیم بن مالک خزرجی. محدث است. (منتهی الارب).

رحیم.[رَ] (اِخ) رحیم بن باکلنجار، آخر دیالمه ٔ عراق و فارس. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ذیل ص 20 شود.

رحیم. [رَ] (ع ص) بخشایشگر. (ناظم الاطباء). بخشاینده. (منتهی الارب) (آنندراج). همواره بخشاینده. (دهار). راحم. (از نفایس الفنون). ج، رُحَماء. (از اقرب الموارد). آمرزنده. (ترجمان القرآن ص 2):
همچو جد خود و چو جد پدر
باش بر خاص و عام خویش رحیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
طالب و صابر و بر سِرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم و خویش رحیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم و چون در ضمان سلامت و نصرت به بلخ رسیدیم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208).
و رجوع به رحمان شود. || مهربان. ج، رُحَماء. (ناظم الاطباء). مهربان. (دهار). دلسوز. رحمین دل. مشفق. رؤف. صاحب رحم. بسیاررحم. (یادداشت مؤلف). رحم کننده. (ناظم الاطباء). نرم دل. (دهار) (یادداشت مؤلف):
صد گنه کردم و او کرد عفو وین نه عجب
که خوی خواجه کریم است و دل خواجه رحیم.
فرخی.
من چه سازم چه کنم دزد مرا برده شمار
دزد رحمت نکنددزد که دیده ست رحیم.
فرخی.
کسی که افکند از کان تو به میتین سیم
مکن بر او بر بخشایش و مباش رحیم.
عسجدی.
ندانم که کار کجا بازایستد که این رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). امیر بخندیدی که از او کریم تر و رحیم تر پادشاه کس ندیده بود و نخوانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418).
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم.
ناصرخسرو.
و رجوع به رحمان شود. || گاه به معنی مرحوم باشد. (ناظم الاطباء). مرحوم. ج، رحماء. (از اقرب الموارد). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. بسیاربخشایش بر مسلمانان. (ناظم الاطباء). از اسماء الحسنی است و در صحاح است: الرحمان و الرحیم اسمان مشتقان من الرحمه و هما به معنی و یجوز تکریر الاسمین اذا اختلف اشتقاقهما کما یقال: «فلان جادﱡ مُجِدﱡ». (از اقرب الموارد). رحمان و رحیم و راحم از رحمت مشتقند همچو سلمان و سلیم و سالم و رحمان ابلغ است از رحیم چون رحمان بر سبیل لزوم و دوام بود تا به حدی رسد که طبیعی شود همچو عطفان و غضبان. و رحیم ابلغ است از راحم و رحیم خاص است از جهت معنی زیرا که مراد از رحیم آن است که او در روز قیامت مؤمنان را بیامرزد خاصه و عامه است از جهت لفظ چون او را بر غیر حق نیز اطلاق کنند و از اینجا گفته اند: یا رحمان الدنیا و رحیم الآخره. نقل است که از رسول (ص) پرسیدند که معنی بسم اﷲ الرحمن الرحیم چیست ؟ فرمود: اما اﷲ فهو الذی لا اله غیره اما الرحمن فهو العاطف علی خلقه البر و الفاجر و اما الرحیم فالراحم بالمتقین. ضحاک و عکرمه گفته اند رحمان عطوف است به خلق و رحیم آن است که از او درخواست کنند بدهد و اگر نخواهند عطف کند و زجاج گفته رحمان کثیرالرحمه و رحیم بر کثیر و غیر کثیر اطلاق کنند و ابوعبیده گفته رحمان ذورحمه است و رحیم به معنی راحم. و مبرد گفته: در رحمان معنی کمال است و در رحیم معنی ایصال و رحمان لاینصرف است پیش اکثر نحویان و منصرف است پیش بعضی. (از نفایس الفنون):
وآن بهشت با فراخی آسمان
نیست آن از بهر اینها ای رحیم.
ناصرخسرو.
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده ٔ فضلی تو سزاوار ثنایی.
سنایی.
دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر
که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود.
سعدی.
و رجوع به رحمان شود.


رحیمی

رحیمی. [رَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقایی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 80). یکی از طوایف ایل قشقایی ایران و مرکب از 300 خانوار است. در دوفرسخی حنا و قسمتی در چهارفرسخی یزدخورت مسکن دارند. (یادداشت مؤلف).

رحیمی. [رَ] (اِخ) آذر بیگدلی گوید: اسمش عبدالرحیم خان معروف به خان خانان فرزند بهرام خان بهارلو ترکمان بود. و به هندوستان رفت. رحیمی جوانی مستعد بود. اکثر اهل کمال که به هند رفته اند از دولت او خوش گذرانیده اند. رضاقلیخان هدایت آرد: او پسر بیرامعلی خان حاکم قندهار بود که از دولت صفویه روگردان شده به هند رفت و در آنجا امیری بزرگ و ممدوح شعرا گردید. از اوست:
به جرم عشق توام میکشند غوغایی است
تو نیز بر لب بام آ که خوش تماشایی است.
#
غمت مباد چو می پرسی از حکایت من
دل تو طاقت این گفتگو کجا دارد.
#
نشان یافتن صد هزارمضمون است
نخوانده نامه ٔ ما را چو پاره پاره کند
بهای خون من و صد هزار همچو من است
که من به خون طپم و قاتلم نظاره کند.
#
سرمایه ٔ عیش جاودانی غم تو
بهتر ز هزار شادمانی غم تو
گفتی که چنین واله و شیدات که کرد
دانی غم تو و گر ندانی غم تو.
(از مجمع الفصحاء ج 1 ص 29) (آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 14).


پور

پور. (اِ) در اوستا و پارسی باستان پوثره و در سانسکریت پوتره و در پهلوی پوس و پسر و پوهر و پور. (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 62). پسر. مقابل دختر. ابن. پوره. پُس. فرزند نرینه:
نه چون پور میر خراسان که او
عطا را نشسته بود کردگار.
رودکی.
سوی میسره گرد بستور بود
زریر سپهدار را پور بود.
دقیقی (از شاهنامه).
بیامد همانگاه بستور شیر
نبرده کیان زاده پور زریر.
دقیقی (از شاهنامه).
پدرزنده و پور جویای گاه
از این خام تر نیز کاری مخواه.
فردوسی.
ندیدند جز پور طهماس زو
که فرّ کیان داشت فرهنگ گو.
فردوسی.
چنین گفت من پور اسفندیار
سر راستان بهمن نامدار.
فردوسی.
که نزدیک ما پور شاه آمده ست
پر از کینه و رزمخواه آمده ست.
فردوسی.
بخندید با رستم اسفندیار
چنین گفت کای پور سام سوار.
فردوسی.
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن به است، ار به آواز و نام.
فردوسی.
بفرمود تا در میان پور طوس
بگردد به هر جای با بوق وکوس.
فردوسی.
منم پور نوذر جهان شهریار
ز تخم فریدون منم یادگار.
فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی.
فردوسی.
گروهی که بایست کردند گرد
بر شاه شد پور او یزدگرد.
فردوسی.
ببابک چنین گفت از آن پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان.
فردوسی.
بیاورد پور سیاوخش را
جوان خردمند جان بخش را.
فردوسی.
کنون هفت سال است تا پور تو
بمانده ست نزدیک دستور تو.
فردوسی.
چو پور سیاوش شنیدش پیام
منم پیشرو گفت بهرام نام.
فردوسی.
همان نیز پور سپهبد چه کرد
از ایران و توران برآورد گرد.
فردوسی.
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامه ٔ بزم نیست.
فردوسی.
مرا جز بدو نیست امروز جنگ
من و گرز و میدان پور پشنگ.
فردوسی.
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.
فردوسی.
منم پور گودرز کشوادگان
سر سرکشان گیو از آزادگان.
فردوسی.
چنین تا برآمد برین روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار...
برستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی پور پسندیده را.
فردوسی.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت.
فردوسی.
نیارد کس او را ز گردان نیو
جز از نامور پور گودرز، گیو.
فردوسی.
فرامرز پور جهان پهلوان
دلیر است و بیدار تخم گوان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که بازآر هوش
که من پور قیدافه ام، قیدروش.
فردوسی.
منم پور شاپور کو پور تست
ز فرزند مهرک بزادم درست.
فردوسی.
بگیتی بماند ز فرزند نام
که این پور زال است و آن پور سام.
فردوسی.
ورا هوش در زاولستان بود
بدست تهم پور دستان بود.
فردوسی.
سر نامه از دادگر کرد یاد
دگر گفت کاین پند پور قباد....
فردوسی.
چو برگشت از آن جایگه پهلوان
بیامدبر خسته پور جوان.
فردوسی.
پس آگاهی آمد همانگه به گیو
ز گم بودن رزمزن پور نیو.
فردوسی.
مبادا که گردد بتو کینه خواه
ز خشم پدر پور سازد تباه.
فردوسی.
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسب اندر جهان یادگار.
فردوسی.
یکی چشمه ای دید تابان ز دور
یکی سروبالا دلارام پور
یکی جام می برگرفته بچنگ
بسر بر زده دسته ٔ گل برنگ.
فردوسی.
پس پرده ٔ تو ایا نامجوی
یکی پاک پور آمد از ماهروی.
فردوسی.
چو نزد ده و دو رسانید سال
برافراخت یال یلی پور زال.
(داستان کک کوهزاد).
مر او را گفت پورا چند گوئی
در آتش آب روشن چند جوئی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو بختش به هر کار منشور داد
سپهرش یکی نامور پور داد.
اسدی.
تخم بخت نیک پورا نیست چیزی جز هنر
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن.
ناصرخسرو.
گرت هوشست و دل ز پیر پدر
سخنی خوب گوشدارای پور.
ناصرخسرو.
دانی که چگونه گشت خواهی
اندر پدرت نگه کن ای پور.
ناصرخسرو.
به دین از خری دور باش و بدان
که بی دینی ای پور بی شک خریست.
ناصرخسرو.
برسایش ما را ز جنبش آمد
ای پور در این زیر ژرف دریا.
ناصرخسرو.
پور اگر پندپذیری همی
پند من اینست ترا والسلام.
ناصرخسرو.
چنین خواندم که پیش پور آزر
از آتش نرگس و گل رست و ریحان.
ناصرخسرو.
ز مردم آن بود ای پور ازین دو پای روان
که فعل دهر فریبنده را خبر دارد.
ناصرخسرو.
این جهان خوابست خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب ؟
ناصرخسرو.
در نام نگه مکن که فرق است
در زاده ٔ عوف و پور ملجم.
خاقانی.
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم.
خاقانی.
بشنو ای پورپند خاقانی
جان تست این روان علم طلب.
خاقانی.
ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو.
خاقانی.
پور سبکتکین توئی دولت یار خدمتت
بنده بدور دولتت رشک روان عنصری.
خاقانی.
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او براه.
نظامی.
چنین گفت با پور دهقان پیر
که تفلیس ازو [اسکندر] شد عمارت پذیر.
نظامی.
پس معرّف گفت پور آن پدر
این برادر زآن برادر خردتر.
مولوی.
در ترکیب بعض اعلام چون مزید مؤخری بکار رود:بغپور، فغفور. پهلوان پور. (فردوسی). شاپور، شاه پور، شهپور. (فردوسی). || نبیره. نبسه:
چو زو آگهی یافت کاوس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان.
فردوسی.
|| دُرّاج. || آنکه خود را نادان و هیچ مدان وانماید. (برهان). || نسل. (برهان).

عربی به فارسی

رحیم

ترحم کردن , دلسوز , غم خوار , رحیم , شفیق , مهربان , بخشایشگر , کریم , رحمت امیز , بخشنده

نیکوکار , صاحب کرم , منعم

فرهنگ فارسی آزاد

رحیم

رَحیم، بسیار رحم کننده- بسیار بخشاینده و مهربان- یکی از نامهای خداوند- (رحیم بعنوان صفت بر نفوس نیز اطلاق می شود ولی رَحمن را فقط در وصف حق بکار می برند)

نام های ایرانی

رحیم

پسرانه، مهربان، از نامهای خداوند

فرهنگ فارسی هوشیار

رحیم

بخشایشگر

فرهنگ معین

رحیم

مهربان، بخشاینده، از صفات خداوند. [خوانش: (رَ) [ع.] (ص.)]

معادل ابجد

فیلم رحیم رحیمی پور

894

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری