معنی قائد

لغت نامه دهخدا

قائد

قائد. [ءِ] (ع ص، اِ) پیشوا. رهبر. راهبر. عصاکش.پیشرو. (منتهی الارب): آخر ایشان در نبوت و اول ایشان در رتبت... قائد الغر المحجلین... را برای عز نبوت و خاتمت رسالت برگزید. (کلیله و دمنه).
طعمه میجوئی اوست رائد تو
راه می پوئی اوست قائد تو.
اوحدی.
ج، قُوّاد، قادَه، قُوّد. || سرهنگ. (مهذب الاسماء). سردار فوج. رئیس. امیر لشکر. || بینی کوه. || کوه دراز بر روی زمین. || (اِخ) ستاره ای است، یعنی ستاره ٔ نخست از سه ستاره ٔ بنات النعش صغری. دومی آنها را عناق و نزدیک آن ستاره ٔ صیدق و سُهی است و سومی آنها را حَور خوانند. (منتهی الارب). آنکه بر سر دنباله است ازاین سه (بنات النعش) و از نعش دورتر آن را قائد خوانند. (التفهیم بیرونی).

قائد. [ءِ] (اِخ) ده مخروبه ای است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


خانه قائد

خانه قائد. [ن ِ ءِ] (اِخ) شاخه ای از تیره ٔ بسحاق هی هاوند از طایفه ٔ چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76).

خانه قائد. [ن ِ ءِ] (اِخ) شاخه ای از تیره ٔ عیسی وند هی هاوند از طایفه ٔ چهار لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 77).


قائد رحمه

قائد رحمه. [ءِ رَ م َ] (اِخ) یکی از ایلات کرد ایران، از طوائف پیشکوه است که در دهی به همین نام زندگی میکنند. (رجوع به ماده قبل شود).


ده قائد

ده قائد. [دِه ْ ءِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر. واقع در 4هزارگزی شمال برازجان و شوسه ٔ شیراز به بوشهر. سکنه ٔ آن 1659 تن. آب آن از چاه و قنات تأمین می شود. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


قائد رحمت

قائد رحمت. [ءِ دِ رَ م َ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد است. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع و محدود است از شمال به دهستانهای ورکوه و مال اسد از جنوب به دهستان دالوند ازخاور به دهستان رازان از باختر قسمتی از دهستان دالوند. موقع طبیعی آن کوهستانی و جلگه و هوای آن سردسیری و مالاریائی است. آب آن از سراب های میرکه، کشم شم، یارعلی، باغ پشم، سرآب منزه، چشمه عوض تأمین میشود. مرتفعترین قلل جبال در این دهستان کوههای بابر، ازکنه، یارعلی است. این دهستان از شانزده آبادی تشکیل گردیده و در حدود 2709 تن سکنه دارد و قرای مهم آن عبارتند از: کورکش باغ، باغ پشم. ساکنین آن از طوائف قائد رحمت، سادات، خدامراد، غباتان، حاجتان اوشان، رضائی و شقالی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

فارسی به انگلیسی

قائد

Chief, Leader

عربی به فارسی

قائد

سروان , ناخدا , سرکرده , افسر فرمانده , فرمانده , ارشد , تخماق , هادی , رسانا , سکان گیر , راننده , رل دار , مدیر

فرهنگ عمید

قائد

جلودار، پیشوا،
[قدیمی] سردار، فرماندهِ سپاه،

حل جدول

نام های ایرانی

قائد

پسرانه، رهبر، پیشوا، پیش رو، ستاره ای در صورت فلکی دب اکبر

فرهنگ فارسی هوشیار

قائد

پیشوا، رهبر، راهبر، پیشرو، عصاکش، جلودار، سردار

فرهنگ فارسی آزاد

قائد

قائِد، پیشوا، سردار، فرمانده: لشکر (جمع: قُوّاد، قادَه، قُوَّد جمع الجمع: قادات)،

معادل ابجد

قائد

105

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری