معنی قاضی
لغت نامه دهخدا
قاضی. (اِخ) در کتب رجال لقب حسن بن اسحاق است. رجوع به حسن بن اسحاق شود.
قاضی. (اِخ) ابراهیم کواکبی. رجوع به قاضی کواکبی شود.
قاضی. (اِخ) حسین بن محمد مرورودی، مکنی به ابوعلی. از مشاهیر فقهای شافعی است و در تألیفات امام الحرمین جوینی و غزالی نام او به بزرگی یاد شده است. کتابی در فقه به نام «التعلیقه » از او باقی است. وی به سال 462 هَ. ق. در مرورود وفات یافت. (از قاموس الاعلام).
قاضی. (اِخ) حسین بن نصر. رجوع به قاضی ابن خمیس شود.
قاضی. (اِخ) خضربن محمدبن خضر. نسب وی به امام موسی کاظم میرسد. وی فقیهی است فاضل و دانشمند از مردم بغداد که به تدریس اشتغال ورزید، و درطول 35 سال متولی منصب قضاء در اکثر استانهای عراق گردید و آنگاه عضو مجلس تمییز شرعی عراق شد. تألیفاتی دارد. او راست: 1- شرح للوهبانیه در فقه حنفی. 2-شرح منظومه ٔ عمر وطیه در نحو. 3- مجموعه ای در ادبیات. وی به سال 1345 هَ. ق. / 1926 م. وفات یافت. (لباب الالباب صص 214- 217) (الاعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 354).
قاضی. (اِخ) سهل بن احمد. رجوع به قاضی ارغیانی شود.
قاضی. (اِخ) حسن بن احمدبن زید. رجوع به قاضی اسطخری شود.
قاضی. (اِخ) ایاس بن معاویهبن مره یا قرهبن ایاس بن هلال مزنی، مکنی به ابوواثله. در فقه و حدیث اعلم زمان خود و در خلافت عمربن عبدالعزیز به قضاوت بصره منصوب و در فطانت و فراست و هوش و ذکاوت و فصاحت بی بدل بلکه ضرب المثل اذکی من ایاس از امثال دائره ٔ بین الناس بوده و نوادر بسیاری در این باب منقول است.گویند از سه زن که هیچکدام معروفش نبود خبر داد که یکی حامل و دیگری مرضع و سومی بکر است و موافق واقع بود. و نیز جمع کثیری استهلال میکردند پس انس اظهار رؤیت نمود و هر چه سعی میکرد دیگران نمیدیدند. ایاس ملتفت شد که موی ابروی انس بر چشم او افتاده بفراست دریافت که انس آن موی را هلال می پندارد پس آن موی را از جلو چشم وی رد کرده و به انس گفت که جای هلال را بنمایاند. انس هرچه نگریست دیگر چیزی ندید و نظائر این داستان بسیار است. وی به سال 122 هَ. ق. وفات یافت. جد عالی او ایاس بن هلال از اصحاب کبار حضرت رسول (ص) بوده است. رجوع به ابن خلکان ج 1 ص 86 و قاموس الاعلام ترکی ج 5 ص 3559 و لغات تاریخیه و جغرافیه ٔ ترکی ج 5 ص 246 و ریحانه الادب ج 3 ص 262 و ابوواثله و ایاس شود.
قاضی. (اِخ) حسن بن محمدبن محمد. رجوع به قاضی چلپی حسن شود.
قاضی. (اِخ) اسماعیل بن اسحاق. رجوع به اسماعیل بن اسحاق شود.
قاضی. (اِخ) ابراهیم بن عبدالرحیم یا عبدالرحمن بن محمدبن سعداﷲ یا محمدبن ابراهیم بن سعداﷲبن جماعه، ملقب به برهان الدین و معروف به ابن جماعه. رجوع به ابن جماعه ابراهیم شود.
قاضی. (ع ص) قاض. نعت فاعلی از قضاء. داور. (فرهنگ نظام). حکم کننده. (آنندراج). حَکَم. فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله میکند. (فرهنگ نظام). در اصطلاح فقه کسی است که میان مردم حکومت کند و در مورد اختلاف و نزاع، فصل خصومت نماید. قاضی باید مکلف و مؤمن و عادل و عالم و مرد و حلال زاده و ضابط باشد. (یعنی نیروی حافظه داشته و فراموشکار نباشد). فتوای علماء برای قاضی کفایت نمیکند. (بلکه باید خود دارای ملکه ٔ اجتهاد باشد). و در زمان حضور امام (ع) چاره ای جز رخصت از او نیست و با غیبت امام حکم فقیه جامع الشرائط نافذ است. (از تبصره ٔ علامه حلی در مبحث قضاء و شهادات فصل اول در صفات قاضی): نشست در مجلس عالی به حضور اولیاء دولت و دعوت و زعیمان و بزرگان پنهانیها و آشکارها و اعیان و قاضیان. (تاریخ بیهقی ص 311). چون کار عهد قرار گیرد قاضی... از خان در خواهد تا آن شرحها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است به تمامی بر زبان براند. (تاریخ بیهقی).
نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی.
ناصرخسرو.
گفت کسانی که کار ملک بی ایشان راست نتواند بود چنان که تخت بی چهارپایه نایستد. یکی از ایشان قاضی... (کلیله و دمنه).فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه رسم است بده. (کلیله و دمنه). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله ودمنه).
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی.
خواهی به میان خلق قاضی باشی
باقی مانی گهی که ماضی باشی
بر خلق خدا حکم چنان کن که اگر
آن بر تو کند کسی تو راضی باشی.
مجدالدین نسفی.
ز گلپایگان رفت شخصی به اردو
که قاضی شود صدر راضی نمیشد.
میر عبدالحق.
سوی قاضی شد وکیل با نمک
گفت با قاضی شکایت یک بیک.
مولوی.
نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم.
حافظ.
- امثال:
تنها به قاضی رفته راضی برمیگردد:
هر آن کس کو رود تنها به قاضی
ز قاضی خرم آید گشته راضی.
عطار (بلبل نامه).
در خانه ٔ قاضی گردو بسیار است اما بشمار است.
ریش قاضی احترام دیگر دارد.
زن راضی، مرد راضی، گور پدر قاضی.
شراب مفت را قاضی هم میخورد.
کلاه خود را قاضی کن.
گواه چست و قاضی سست.
مستوفی سند میخواهد و قاضی گواه.
همه کس را دندان به ترشی کند گردد و قاضیان را به شیرینی. (گلستان)
|| (اصطلاح فقهی) کسی که نماز را به قضا میخواند. || وام گذار. مؤدی دین. دیان. (منتهی الارب). اداکننده ٔ دین. (آنندراج). || برآرنده و رواکننده ٔ حاجت: قاضی الحاجات یکی از نامهای خداست.
قاضی. (اِخ) ابراهیم اسنوی شافعی نحوی. صاحب بغیه گوید: وی دانشمندی است فقیه و نحوی و بسیار هوشیار که فقه را نزد بهاء قفطی و اصول را نزد شمس اصفهانی و نحو را نزد بهاء نحاس آموخت و متصدی منصب قضاء سیوط و اخیم و قوص گردید. او دارای عقیده ٔ پاک و روشی نیکو بود و چون یکی از بزرگان و متنفذان به قوص آمد و از وی خواست بخشی از اموال یتیمان و زکوه را به او دهد استنکاف ورزید و گفت این مخصوص فقراست. این باعث شد که آن مرد متنفذ چون به قاهره برگشت با قاضی بدرالدین ابن جماعهکوشیدند که وی را از قضاء برکنار سازند ولی در اینکار موفق نشدند. او پس از چندی از قضاء عزل گردید و به سال 721 هَ. ق. وفات یافت. (روضات الجنات ص 50).
قاضی. (اِخ) ابراهیم. (مولا...). رجوع به قاضی چلبی شود.
قاضی. (اِخ) دهی است از دهستان سملقان بخش مانه ٔ شهرستان بجنورد در 24هزارگزی جنوب باختری مانه. در جلگه واقعو هوای آن گرمسیری است. 500 تن سکنه دارد. آب آن ازچشمه و محصول آن غلات و بن شن و تریاک و پنبه و برنج و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
قاضی. (اِخ) حسن بن عبداﷲبن مرزبان. رجوع به قاضی سیرافی حسن شود.
قاضی. (اِخ) دهی است از دهستان گرمخان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد در 14هزارگزی خاوری بجنورد و 12هزارگزی جنوب شوسه ٔ بجنورد به قوچان. در جلگه واقع و هوای آن معتدل است. 106 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و بن شن و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
قاضی. (اِخ) حسن بن منصوربن ابی القاسم. رجوع به قاضی خان حسن شود.
قاضی. (اِخ) حسن بن علی بن امراﷲ، مکنی به ابن الحنائی. رجوع به ابن الحنائی حسن شود.
قاضی. (اِخ) دهی است از دهستان گیفان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. در 75هزارگزی شمال بجنورد و 2هزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجنورد به حصارچه. موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 80 تن سکنه دارد.آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
قاضی. (اِخ) در کتب فقه مراد ابن براج است. رجوع به ابن براج شود.
قاضی. (اِخ) حسین بن محمدبن حسن. رجوع به قاضی دیاربکری شود.
فرهنگ معین
[ع.] (اِفا.) داور و حکم کننده.،تنها به ~ رفتن کنایه از: به سخن و عقیده مخالف توجه نکردن.
فرهنگ عمید
(فقه، حقوق) کسی که از طرف قوۀ قضائیه یا حاکم وظیفۀ رسیدگی و حلوفصل دعاوی مردم را دارد، حاکم شرع، دادرس،
رواکنندۀ حاجت،
* قاضی فلک (چرخ): (نجوم) [مجاز] ستارۀ مشتری،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
دادرس، دادور، داور
کلمات بیگانه به فارسی
دادرس، داور
مترادف و متضاد زبان فارسی
حاکم، حکم، دادرس، داور، دیان، فیصل
فارسی به انگلیسی
Judge, Justice, Tribune
فارسی به ترکی
yargıç, hakim
فارسی به عربی
قاضی، محکم
تعبیر خواب
اگر درخواب بیند قاضی بر وی حکم کرد، دلیل که در بیدای چنان بود. اگر بیند قاضی به نظر شفقت در وی نگاه کرد، دلیل که منفعت یابد. اگر به خشم نگاه کرد، دلیل غم و اندوه بود - جابر مغربی
اگر درخواب قاضی را دید، دلیل که به منزله علما برسد. اگر قاضی مجهول بیند، دلیل که با حق تعالی بود. - حضرت دانیال
اگر بیند قاضی شد و بیننده اهل آن نبود، دلیل که به بلائی گرفتار شود و مالش از دست برود. اگر بیننده عالم بود، دلیل که قاضی شود. - محمد بن سیرین
عربی به فارسی
قضاوت کردن , داوری کردن , فتوی دادن , حکم دادن , تشخیص دادن , قاضی , دادرس , کارشناس , رءیس کلا نتری , رءیس بخش دادگاه
فرهنگ فارسی هوشیار
داور، حکم کننده، فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله دهد
فرهنگ فارسی آزاد
قاضِی، قضاوت کننده، حکم کننده، حاکم شرع، برآورنده، روا کننده، (جمع: قُضاه)،
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Beurteilen, Richter (m), Urteilen
معادل ابجد
911