معنی قرت
لغت نامه دهخدا
قرت. [ق ُ] (ترکی، اِ) جغرات خشک. (غیاث).
قرت. [ق ُ] (اِ) یک دم آب. (غیاث). جرعه. (ناظم الاطباء).
- امثال:
هنوز دو قرت و نیمش باقی است، درباره ٔ کسی گویند که هرچه خورد سیر نگردد. و رجوع به امثال و حکم دهخدا ذیل «دو قرت » شود.
قرت. [ق َ] (ص) دیوث. قلتبان. به چشم خودبین. (ناظم الاطباء).
قرت. [ق َ رَ] (ع اِ) برف. (منتهی الارب). جَمَد. (اقرب الموارد). || آب منجمد. (منتهی الارب).
قرت. [ق َ رَ] (ع مص) برگردیدن رنگ رخ از اندوه یا خشم. (منتهی الارب). تغییرکردن چهره ٔ کسی از غم یا خشم. (از اقرب الموارد).
فرهنگ معین
حل جدول
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
ترکی پیرماستینه نادرست نویسی غرت غرتبان غلتبان کشخان غرچه (دیوث) برفاب، رنگ پریدگی (صفت اسم) دیوث قلتبان.
فرهنگ عوامانه
آدم ازخود راضی را گویند که به شکل و لباس خود ببالد.
معادل ابجد
700