معنی قلیس

لغت نامه دهخدا

قلیس

قلیس. [ق ُ ل َ] (ع اِ مصغر) مصغر قلس و آن طنابی است از برگ خرما و خوص آن. (معجم البلدان).

قلیس. [ق َ] (ع ص) مرد زفت. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) زنبور عسل. (اقرب الموارد) (آنندراج). || عسل. (اقرب الموارد). || شاید مصحف انقلیس باشد. (یادداشت مؤلف). که در حدیث عمار آمده است: لاتأکلوا الصلور (مار ماهی) و لاالقلیس. (بحر الجواهر).

قلیس. [ق ُل ْ ل َ] (اِخ) کنیسه ای است که آن را ابرههبن صباح مالک یمن در دروازه ٔ صنعاءبناکرد. در معجم البلدان آمده: چون ابرهه به حکومت یمن رسید در صنعاء شهری ساخت که مردم بهتر از آن را ندیدند و آن را با طلا و نقره و شیشه و کاشی و رنگهای گوناگون و انواع جواهرات بیاراست و در آن بت هائی گذارد که سرهائی چون سر آدمیان داشتند و آنها را با رنگهای مختلف رنگ آمیزی کرد و در بیرون گنبد برنسنی. (روپوشی) افکند و در روزهای جشن این روپوش را برمیگرفت و سنگهای مرمر رنگ آمیزی شده میدرخشیدند آنگونه که چشمها را خیره میساختند، عبدالملک بن هشام و مردم مغرب آن را قلیس به فتح قاف و کسر لام روایت کنند ابرهه در ساختن این بنای عظیم مردم یمن را به بیگاری واداشت. وسایل و ابزار این کنیسه از قبیل سنگهای مرمر و سنگهای زرکوب را از قصر بلقیس آوردند که در چند فرسنگی آن قرار داشت. در این بتکده صلیبهائی از طلا و نقره و منبرهائی از عاج و آبنوس نصب گردید. چون ابرهه از میان رفت و کشور حبشه قدرت و عظمت خود را از دست دادو پیرامون این کنیسه ویران و غیر مسکون گردید درندگان و مارها بدان روی آوردند و مردم گمان میبردند که هرکس بخواهد چیزی از اموال آن را بردارد دچار آزار وشکنجه ٔ پریان خواهد گردید از اینرو همه ٔ جواهرات و اموال گرانبهایش تا زمان ابوالعباس سفاح باقی ماند وچون وی از آن آگاه گشت دایی خود ربیعبن زیاد را که از طرف وی حاکم یمن بود با تنی چند از مردان دوراندیش و چالاک بسوی این کنشت گسیل داشت که اشیاء گرانبهای آن را بچنگ آورند و بنا را ویران سازند. ابرهه با ساختن این بنای عجیب میخواست مردم را از کعبه بسوی آن منصرف سازد و در این زمینه به نجاشی نامه نوشته بود. چون این خبر به عربان رسید یکی از افراد طایفه ٔ بنی فقیم خشمناک شد و به آن بتکده راه یافت و گوشه و کنار و دیوارهای آن را با مدفوع خود آلوده ساخت و سپس به وطن بازگشت. ابرهه چون از این واقعه خبر شد سوگندیاد کرد که تجهیز لشکر کند و کعبه را ویران سازد. داستان فیل که در قرآن سوره ای به نام آن نازل شده درباره ٔ همین لشکرکشی ابرهه و شکست اوست. (از معجم البلدان). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 277 شود.


لبلاب

لبلاب. [ل َ / ل ِ] (اِ) عشقه. بقله البارده. گیاه پیچک. (منتهی الارب). حلباب. قسوس. عصبه. پیچه. (دهار). حبل المساکین. مهربانک. (زمخشری). داردوست. گیاهی است که بر درختان می پیچد و آن را عشق پیچان گویند. عشقه و آن گیاهی باشد که بر درخت پیچید و گاه باشد که درخت را خشک کند و عربان آن را حبل المساکین و بقله ٔ بارده خوانند. (برهان). میویزه. بعضی فارسیان او را مویزه و بوک نیز خوانند. (نزهه القلوب). صاحب بحرالجواهر گوید: عشقه، یسیل منه لبن اذا قطع، حارٌ یابس فی الاولی. یحلل اورام المفاصل و الاحشاء مع فلوس الخیار شنبر و عصیره مع دهن الورد یسکن وجع الاذن تقطیراً. (بحر الجواهر). رجوع به داردوست و لبلاب کبیر و لبلاب صغیر شود:
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب.
مسعودسعد.
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی.
سعدی.
- امثال:
اثقل من قدح اللبلاب علی قلب المریض. (مجمع الامثال میدانی).
عُلیق و عُلیقی، نوعی از لبلاب. (منتهی الارب). صاحب اختیارات بدیعی گوید: قریوله خوانند و آن نوعی از قسوس است و معروف بود به عشقه و جلبوب نیز گویند و به شیرازی هرشه خوانند و نبات وی بر هر نبات که نزدیک وی بود پیچیده شود وحبل المساکین گویند و طبیعت آن معتدل بود در حرارت و یبوست و گویند گرم و خشک بود در اول و گویند سرد و تر بود و ملیّن و محلّل بود و اگر عصیر وی با روغن گل به پنبه در گوش چکانند که درد کند سودمند بود. ودرد سر کهن شده را نافع بود و سینه و شش را سود داردو ربو و سده ٔ جگر را مفید بود و ورق آن با سرکه سپرز را سود دارد و آب وی مسهل سودا و صفرای سوخته بود.صاحب منهاج گوید شربتی از وی سی درم بود با نبات بی آنکه بجوشانند. غافتی گوید شربتی از وی نیم رطل کتاب (؟) بود چنانچه چهل وپنج درم بود با بیست درم نبات اگر بجوشانند قوت وی ضعیف شود و جهت سرفه که از حبس طبیعت بود و قولنج که سبب آن خلطی گرم بود و محلل ورمی بود که در مفاصل و احشا باشد چون با فلوس خیار چنبر مستعمل کنند قرحه ٔ امعا را نافع بود و چون با روغن بادام بپزند. و گویند مضر بود به سپرز و مصلح وی نبات بود و لبن لبلاب بزرگ موی بسترد و شپش بکشد و صنف بد وی مسهل خون بود و بدل آن آب ورق خطمی و خبازی -انتهی. حکیم مؤمن در تحفه آرد: اسم جنس نباتاتی است که شاخهای او ممتد شده به مجاور آویزد و هر چه بزرگ باشد کبیر گویند و کوچک را صغیر و لبلاب کبیر سفید و سیاه می باشد سفید را گلش سفید و شبیه به شاخ حجامت و تخمش سپید و برگش مانند برگ لوبیا و در تنکابن ککو نامند و سیاه را گلش بنفش و دانه اش سیاه و لبلاب صغیر اقسام است سفید و زرد و سرخ و کبود میباشد و برگ همه ریزه و گل کوچک و تخم در غلاف سیاهی مایل به سرخی و قسمی از آن بی ثمر و ساق جمیع اقسام کبیر و صغیر شیردار است و مرکب القوی ونزد جالینوس در دوم سرد و خشک اند و نزد یوحنابن ماسویه گرم اند و مفتح و مسدد و ملین طبع و محلل و آب آن مسهل مرهالصفراء و چون بجوشانند تفتیح او غالب و اسهال آن کمتر و آب افشرده ٔ آن بعکس است و برگ کبیر سفید او که مسمی به حبل المساکین است جهت جراحات عظیمه و سوختگی آتش و دردسر و امراض سینه و آب او جهت سرفه و قولنج حاد و با خیارچنبر جهت ورم مفاصل و احشا و قرحه ٔ امعاء و ربو بی عدیل و سه درهم از گل او جهت قرحه ٔ امعا و ضماد برگ تازه ٔ او جهت درد سپرز و مطبوخ او در روغنها جهت تحلیل اورام و دردها و سعوط عصاره ٔاو با ایرسا و نطرون و عسل جهت دردسر کهنه و با روغن زیتون جهت درد گوش و چرک آن و با موم روغن جهت سوختگی آتش مفید است و قسم سیاه را عصاره اش سیاه کننده ٔ موی و برگش جهت قروح خبیثه و گل قسم اخیر که بی ثمر است آشامیدن و فرزجه ٔ آن مدرّ حیض و بخور او بعد از طهر مانع حمل و آب او شدید الحرارت و حدّت. سترنده ٔ موی و کشنده ٔ قمل و بیخ او با شراب جهت گزیدن رتیلا و برگ تازه ٔ مطبوخ او جهت التیام جراحات خبیثه و سوختگی آتش مفید و از صنف کبیر آنچه برگش با خشونت و درازو مایل بسیاهی مسمی به شحیمه است سرد و خشک و جهت سرفه و قولنج و درد سینه و تبهای مزمنه و ربع و سپرز و رُبع رطل از آب او با دو درهم مغره قاطع نزف الدم جمیع اعضا و خشک او رافع قروح خبیثه و تازه ٔ او التیام دهنده ٔ جراحات است و اقسام لبلاب مضر عصب و مثانه و مصلحش شکر و مانع حمل و قاطع حیض است و قدر شربت از آبش از یک وقیه تا سی درم و لبلاب صغیر با قوه ٔ محلله و قابضه و مسهل مرهالصفرا و اسلم از سایر اقسام و رافع سرفه که با یبوست طبع باشد و قولنج حاد و محلل ورم مفاصل و با خیارشنبر جهت اورام احشا و تفتیح سدد و اکثر تبها نافع و قدر شربت از آب او تا نیم رطل بابیست درهم نبات -انتهی. ابوریحان بیرونی در صیدنه گوید: به رومی او را اریطوس گویند و به پارسی لوغ و اهل سیستان کوک گویند. شمر گوید عصبه به عربی نباتی را گویند که بر درختی که در جوار اوست پیچد و او را لبلاب نیز گویند و بسبب آنکه او دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. اورباسیوس گوید حبل المساکین نوعی است از او، نبات او بزرگ شود و بر درختان پیچیده شود به رومی او را قوسوس گویند. دوس گوید آن بر سه نوع بود رنگ یکنوع او سفید بود و میوه ٔ او هم سفید است و نوع دوم سیاه است و میوه ٔ او نیز سیاه بود و بعضی میوه ٔ این زرد هم بود و نوع سیوم را میوه نبود و شاخهای او باریک بود و برگ او خرد باشد و سفید که به سرخی زند. ابوالخیر گوید او سه نوع است سیاه و سفید چنانکه ذکر رفت و نوع دیگر او را اکیوس گویند برگ او مضاعف بود و او را میوه ای نبود. لس گوید بدروقستوس ضمادی است که از خردل سازند و در وی قلیس به کار برند و قلیس را به لبلاب تفسیر کرده است و در کتاب مجسطی آورده که ستاره ٔ ذنب الاسد که او را هلبه گویند به برگ نوعی از لبلاب تفسیر کرده است که او را بقسیس گویند مشابه است و این مؤید قول بولس است «ص اونی » گوید گرم و خشک است مسهل صفرا و بلغم بود و آماسها را بنشاند و سده ٔ جگر بگشاید و او را پاک سازد و تنقیه ٔ معده بکند آب او با روغن گل سوختگی آتش را سود دارد و چون با روغن گل قطره ای در گوش چکانند درد ساکن کند و چون با سرکه بپزند و بر ورم سپرز طلا کنند نافع بود واگر آب وی در بینی چکانند بوی بد را زایل کند و صداع کهنه را نیکو بود شیر وی شپش بکشد. (ترجمه ٔ صیدنه ٔابوریحان) ضریر انطاکی در تذکره گوید: علم علی کل ذی خیوط تتعلق بمایقاربها و ورق کورق اللوبیا و یسمی قسوس و قینالس و عاشق الشجر و حبل المساکین و بمصر یسمی العلیق و هو بحسب الزهر لونا و الثمر و عدمها و حجم الاوراق انواع. الاسود منه فرفیری الزهر و غیره کزهره فی اللون و یکون غالبه ابیض و منه احمر و ازرق و اصفر والبری لا ثمر له. والمستنبت له ثمار صغار بین اوراقه و ازهاره مبهجه و یسمی حسن ساعه و یطول جداوان قطع خرج منه ابیض و کله یتفرع و لاقوه له بل تسقط فی قلیل من الزمان یابس فی الاولی حارٌ فیها او فی الثانیه او هو بارد ینفع من قرحه المعاء عن تجربه و یدمل الجراح و یفجر الدمامیل خصوصاً باللبن و ینفع حرق النار بالشّمع و کذا ورقه ضماد او زیته اوجاع الاذن قطوراً و عصارته الصداع المزمن سعوطاً بالایرسا و العسل والنطرون و یسود خضابا وان طبخ فی ای دهن کان حلل الاوجاع مروخا والاعیاء و المفاصل و اما الشحیمه منه و هوالخشن المستطیل الورق فینفع من السعال و القولنج و مع المغره من نزف الدم شربا و اوجاع الرئه و السدد و الحمیات و الطحال مطلقاً ولو بلا خل و یحلق الشعر و یقتل القمل طلاء و الاسود یشوّش الذهن و کله یمنع الحیض و الحمل و یضرالمثانه و یصلحه الصمغ و السکر و شربته ثلاثه لاماتحمله ثلاث اصابع (؟) لعدم انضباطه و شرب مائه من اثناعشر الی ثلاثین. (تذکره ٔ ضریر انطاکی).


لقمان

لقمان. [ل ُ] (اِخ) لقمان حکیم، مکنی به ابوسعد. (منتهی الارب). صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: چون دوازده سال از مملکت داود برفت خدای تعالی لقمان را حکمت داد و سی سال با داود بود، روزی در پیش او رفت، داود زره همی کرد به دست خویش و آهن داود را چون موم نرم بود. لقمان ندانست که چه میکند و آن چیست و از حکمت واجب ندید سخن پرسیدن و خاموش بود تا تمام کرد و در لقمان پوشید تا ببیند. لقمان گفت: هذا جید للحرب و این سخن لقمان آن وقت گفت که «الصمت حکم ُ و قلیل فاعله »؛ یعنی خاموشی حکمتی است و کمتر به کار دارند. (مجمل التواریخ ص 209) مولوی در مثنوی همین حکایت به نظم آورده و گفته:
رفت لقمان سوی داود از صفا
دید کو میکرد ز آهن حلقه ها
جمله را با همدگر درمیفکند
ز آهن و پولاد آن شاه بلند
صنعت زرّاد او کم دیده بود
در عجب می ماند و وسواسش فزود
کاین چه شاید بود واپرسم از او
که چه میسازی ز حلقه تو به تو
باز با خود گفت صبر اولیتر است
صبر با مقصود زوتر رهبر است
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرّان تر شود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بی صبریت مشکل شود
چون که لقمان تن بزد اندر زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازید و درپوشید او
پیش لقمان حکیم صبرخو
گفت این نیکو لباس است ای فتی ̍!
بر مصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نیکودمی است
کو پناه و دافع هر جا همی است
صبر را با حق قرین کرد ای فلان !
آخر وَالعَصْر را آگه بخوان
صدهزاران کیمیا حق آفرید
کیمیائی همچو صبر آدم ندید.
و نیز برای همین حکایت رجوع به عقدالقرید ج 2 ص 292 شود. حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده گوید: لقمان علیه السلام به قول بعضی مورخان عم زاده ٔ ابراهیم خلیل است پسر ثاعور (ظ: باعورا) وبه قولی غلام سیاه و بعضی او را پیغمبر شمارند نام او صریحاً در قرآن آمده است، اما به حکمت منسوب است، قوله تعالی: و لقد آتینا لقمان الحکمه... (قرآن 12/31) به وقتی که جهت قوم هود به باران خواستن رفته بودبه طول عمر حاجت خواست. خدای تعالی او را عمر هفت کرکس داد و کرکس را به بعض اقوال پانصد سال عمر باشد وبرخی کمتر گویند. بهمه اقوال لقمان زیادت از هزار سال عمر یافت، از سخنان اوست: چهارصد هزار کلمه در حکمت جمع کردم و چهار از آن برگزیدم، دو بباید دانست ویادداشت و دو فراموش باید کرد: بدی که مردم با تو کنند و نیکی که تو با مردم کنی فراموش باید کرد و خدارا یاد باید داشت و مرگ را یاد باید داشت. احمق اگرچه صاحب جمال باشد با او صحبت نباید داشت که شمشیر اگرچه خوب رخسار است زشت کردار است. صحبت عالم مرده جاهل را زنده گرداند، چنانکه باران زمین پژمرده را. همه باری کشیدم، گران تر از قرض و دین ندیدم و همه لذتی چشیدم، خوشتر از عافیت ندیدم. و زیان کارتر عیبی عیب خودنادیدن است. دانا چون چراغ است هرکه بر او بگذرد از او نور برگیرد. هرکه را گفتار و کردار موافق نباشدعقل وی او را نکوهش کند. هرکه سوءالی کند که سزاوارآن نباشد یا بی هنگام بود یا از لئیمی چیزی خواهد به مراد نرسد. خوشخوی خویش بیگانگان باشد و بدخوی بیگانه ٔ خویشان. از او پرسیدند: چیست که فائده ٔ آن همه را رسد؟ گفت: نیستی بدان. (تاریخ گزیده صص 68 -69). ابیذقلس حکیم یونانی گویند از لقمان حکیم به شام اخذ حکمت کرده است. (تاریخ الحکماء قفطی ص 15). در معجم المطبوعات العربیه آمده: و لقمان الحکیم، «و لقد آتینا لقمان الحکمه ان اشکر ﷲ ومن یشکر فانما یشکرُ لنفسه و من کفر فان اﷲ غنی حمید.» «و اذ قال لقمان لابنه و هو یعظه: یابنی لاتشرک باﷲ اًِن الشرک لَظلم عظیم ». قیل ان اول من وصف بالحکمه کان لقمان و کان فی زمان داود النبی و منه اخذ امبیذ قلیس (ابن العبری) وقال بعضهم انه کان نوبیاً و ان اسم ایوب الفیلسوف الیونانی اتیوپاس، ای الحبشی منتحل من لقمان الحبشی و جاء فی المثنوی لجلال الدین البلخی بعض الحکایات عن لقمان تری مثالها فی سیره ایوب و فی مروج الذهب للمسعودی: هو لقمان بن عنقأبن مریدبن هارون و کان نوبیاًمولی للقین بن حسر ولد علی عشر سنین من ملک داود علیه السلام و کان عبداً صالحاً فمن اﷲ عزوجل علیه بالحکمه. و لم یزل باقیاً فی الارض مظهراً للحکمه و الزهد فی هذا العالم الی ایام یونس بن متی، حین ارسل الی اهل نینوی من بلاد الموصل، و فی ابن خلدون (جزء2 ص 50) قیل ان لقمان الاکبربن عاد بنی السد کما قاله المسعودی و قال جعله فرسخاً فی فرسخ و جعل له ثلاثین شعباً. الیه یعزی کتاب الامثال المعروفه باسمه و قد نقلها عنه المحدثون و اثبتوها فی الکتب فی اواسط القرن العاشر للمسیح... (صاحب معجم المطبوعات پس از شرح فوق از تعداد چاپ کتاب امثال لقمان حکیم و تراجم آنها به زبانهای لاتینی و فرانسه و غیره سخن داشته است). (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1593). لقمان حکیم مردی بود سیاه چهره و ازاهالی حبشه. در زمان طفولیت به دام رقیت مبتلا شده وبه قید اسارت گرفتار گردیده. مولای او شخصی بود از طایفه ٔ بنی اسرائیل و معروف به سوء اخلاق و حرکات ناهنجار، غالب اوقات با او سختی کردی و به کارهای صعب امرفرمودی. لقمان تحمل بار گران کردی و به اخلاق زشت و حرکات ناشایست او تن دردادی تا روزی مولای لقمان با یکی از قماربازان قمار باخت بدان شرط که بازنده آب نهری را که در برابر خانه ٔ او جاری بود بیاشامد و یا فدیه دهد. برحسب اتفاق حریف به مولای لقمان غالب آمد وانجام دادن شرط را خواستار گردید و گفت: اگر آب را نیاشامیدی و راضی به فدیه شدی یا باید چشم جهان بینت را از بن برکنم و یا تمام اموالت را متصرف شوم. مرد اسرائیلی درماند و مهلت طلبید. شام که لقمان با پشته ٔ هیزم از کوه بازگشت مولای خود را مهموم و اندوهناک بدید سبب پرسید. مرد اسرائیلی واقع بیان داشت و لقمان گفت: جواب او سهل است و رفع شرطش آسان. گفت: چگونه آسان است ؟ گفت: در جواب او بگو من آب وسط این نهر را می آشامم، پس از اینکه تو طرفین آن را آشامیده باشی اگر گفت طرفین آن را تو بیاشام بگو جلوی او را سد نما تا من طرفین آن را بیاشامم، چون مسدود کردن آن براو سخت است قهراً دست از تو خواهد کشید و از شر وی آسوده خواهی گردید. اسرائیلی خشنود شده، پس از جواب دادن حریف در ازای این مطلب لقمان را آزاد کرد و از مال دنیا بی نیاز فرمود و خود نیز توبه و ترک قمار کرد. در همان ایام که لقمان در قید رقیت بود روزی مولای او گوسفندی قربان کرد و به لقمان امر فرمود که اشرف اعضای وی را نزد من آر. لقمان دل و زبان گوسفند را نزد مولای خود برد باز وقتی دیگر که گوسفند ذبح کرده بود، گفت: پست ترین اعضای گوسفند را برای من حاضر کن.لقمان همان دو عضو را نزد مولای خود برد. روایت کرده اند شبی از شبها که لقمان با قاضی الحاجات در مناجات بود، ندا رسید که ای لقمان ! آیا خشنود میشوی که تو را خلیفه ٔ خود در روی زمین قرار دهم. عرض کرد: اگر مجبورم فرمائی مطیعم و اگر مختارم کنی من عافیت را طالبم و طاقت بار نبوت ندارم. پس از آن خدای تعالی ملکی را فرستاد تا او را حکمت آموزد و از این روی لقمان حکیم ترین مردم بود در روی زمین. از لقمان سؤال کردندچرا خلافت قبول نکردی ؟ گفت: اگر در میان مردم حکم به حق میکردم سزاوار بود که نجات یابم ولکن من مطمئن به این مطلب نبودم، ترسیدم که به خطا روم و راه بهشت را گم کنم، اگر من در دنیا ذلیل باشم بهتر است از آنکه قوی و عزیز باشم. فرمود هرکه واگذارد آخرت را برای دنیا زیان کرده است هر دو را. لقمان مکرر خدمت حضرت داود علیه السلام میرسید و کسب فیض از مشکوه نبوت مینمود روزی بر داود وارد گردید او را مشغول ساختن چیزی دید... الخ الحکایه - یک روز جمعی از اصحاب حضرت داود نزد او بودند و از کلمات و اقوال حضرتش استفاده میبردند سخن از هر چیزی در میان بود و همگان سخن گفتند جز لقمان که سکوت اختیار کرده بود داود گفت: ای لقمان ! چرا چیزی نگوئی و با دیگران در سخن گفتن انبازنشوی. لقمان گفت: خیری نیست در کلام مگر به نام خدا و خیری نیست در سکوت مگر تفکر در امر معاد و مرد بادیانت چون تأمل کند سکینه و وقار بر او مستولی شود وچون شکر خدای تعالی بجا آورد بر او رحمت و برکت نازل شود و چون قناعت ورزد از مردم بی نیاز گردد و چون راضی شود به رضای حق، اهتمامش به امور دنیا سست گردد وهرکه از خود محبت دنیا خلع کرد از آفات و شرور نجات یافت و چون ترک شهوت کرد در عِداد مردمان آزاد درآمد و چون تنهائی اختیار کرد از حزن و اندوه محفوظ ماند و چون حسد از خود دور ساخت محبت مردم درباره ٔ خود بیفزود و چون بصیر به عاقبت شد از پشیمانی ایمن شود... داود فرمود تصدیق سخن تو کنم ای لقمان ! روزی داودبه لقمان گفت: اکنون که پیر شدی از عقل تو چه مقدارباقی است ؟ گفت: آنقدر که نگاه نمی کنم در چیزی که کافی نیست به حال من و تکلف نمی ورزم در تحصیل آن چیزی که محتاج به آن نیستم. لقمان صاحب مواعظ حسنه و اندرزهای حکیمانه است و در غالب موارد مخاطب وی پسر اوست. از آن نصایح در قرآن مجید مذکور است و در کتب اخبار و سیر مسطور از آن جمله فرمود: ای پسرک من ! ملازم صبر باش در سختی و یقین دار به خدای تعالی و مجاهده کن با هوای نفس و بدان که شرافت و شفقت و زهد در صبر است، چون صبر کردی از محرمات الهی و پرهیز کردی از زخارف دنیوی و بی اعتنا شدی به مصیبتها چیزی محبوب تر و بهتر از مرگ نزد تو یافت نشود و همه ٔ اوقات انتظار وقوع آن بکشی. فرمود: ای پسرک من ! بر تو باد اقبال به اعمال خیر و اجتناب از اعمال شر چه عمل خیر خاموش کننده ٔ شر است آنکس که گوید شر باعث خاموشی شر است دروغ گفته، زیرا اگر آتشی پهلوی آتش دیگر بیفروزند بر اشتعال آن افزوده شود، پس آنچه شر را خاموش کند اعمال خیر است همان گونه که خاموش کننده ٔ آتش آب است. فرمود: ای پسرک من ! امر به معروف و نهی از منکر کن و بر مصیبات و ناملایمات دنیا صبر پیشه کن و از محاسبه ٔ نفس غفلت مورز قبل از آنکه حساب تو را بکشند و راه خطااز صواب بشناس تا از لغزش مصون مانی. همیشه گناهان پیش چشم دار و اعمال خویش را در پشت سر قرار ده و ازگناهان به خدای تعالی پناه بر و اعمال خویش حقیر شمار. فرمود: ای پسرک من ! اطاعت کن خدای تعالی را، زیرا کسی که اطاعت خدا کرد خداوند او را از شر مخلوقات حفظ فرماید. فرمود: به دنیا اعتماد مکن و قلب خود را بدان مشغول مساز که مخلوقی پست تر از این چنین کس نیست از آنکه قرار نداده است خدا نعمت دنیا را جزای اطاعت کنندگان و مصائب آن را مکافات گناهکاران. بر بلایا صبور باش و کتمان مصائب کن، زیرا کتمان مصائب و بلایا گنجی است از گنجهای نیکی و ذخیره ای است برای روز معاد. به کم قناعت کن و به آنچه مقدر توست شاکر باش و به روزی دیگران نظر مکن که مورث هلاکت است. اندرون را از طعام خالی دار و تا بتوانی از حکمت بینبار. با حکما مجالست کن و از سخنان آنان پند گیر تا دانش تو بیفزاید و برحذر باش که کلمات حکمت در نزد غیر اهل آن بیان نکنی و از اهل آن دریغ نکنی. فرمود: در حاجات خود میانه روی را از دست مده و در چیزی که مفید به حال تو نیست سخن مگو و بدون تعجب از چیزی مخند، زیرا که خنده ٔ بدون تعجب دلیل حمق است. مزاح مکن و جدال مورز. هرگاه ساکت باشی خالی از ذکر مباش و اگر سخن گویی به غیر از حکمت مگوی و به اندک چیزی خوشحال مشو که دلیل سست عنصری است. فرمود تا میتوانی سکوت اختیار کن، زیرا سکوت باعث پشیمانی نیست ولکن سخن گفتن به خطا موجب ندامت است. خروس پس از انقضای شب بالهای خود را بر هم زند و به ذکر پروردگار پردازد، پس کاری مکن که از خروس کمتر باشی و او از تو عاقلتر باشد. از غفلت حذر کن و از خدای تعالی بترس و از روی هوای نفس طلب علم مکن و غرور مورز و به سخنان جهال فریفته مشو.فرمود: منتفع شو از آن علمی که خدای تعالی به تو ارزانی داشته، زیرا که عالم مثال جاهل نیست و بهترین علوم آن است که از او انتفاع بری و به واسطه ٔ او متابعت خدای تعالی کنی، زیرا داناترین مردم به مقام الوهیت و عظمت و بزرگی حضرت حق ترسناک ترین مردم است. سعادتمند مردم کسانی هستند که مجالس با علما باشند تا تعلیم دهند آیندگان را چه سخنان عالم چون چشمه ٔ خوشگواری است که همه مردم بدان محتاجند و منتفع شوند و عالم شایسته تر است که متواضع و فروتن باشد و سخن گفتن اوبا جهال همچون کلام طبیبان باشد با مریضان. دل هرکه نورانی گردید با ایمان کلام وی به حق اثرکننده است و انتفاع برنده اند مردم از علم و اما به قلب کسی که نور حق نتابیده و جانش به انوار الهی روشن نگردیده، بسا شود که سبب گمراهی مردم گردد و باعث خرابی دین و ایمان شود و به یک کلمه اعمالش فاسد و بازارش کاسد گردد، همچنان که به یک جرقه ٔ آتش ممکن است آتش عظیمی افروخته گردد و اموال کثیری سوخته شود. فرمود: انسان شقاوت شعار اگر سخن گوید به وقاحت کشد و اگر سکوت کندبه فضاحت منتهی گردد و اگر بی نیاز شود طغیان کند و اگر فقیر شود از رحمت حق ناامید گردد و اگر خوشحال شود شرارت پیشه کند و اگر قادر گردد فحاش و وقیح شود و اگر مغلوب گردد به زودی قبول خواری کند و اگر گریه آغازد عربده کند و اگر چیزی بخواهندش بخل ورزد و اگر نام او برند غضب کند و اگر از چیزی منعش کنند تندی کند و اگر عطا کند منت گذارد و اگر چیزیش دهند سپاس نگزارد و اگر سرّی بدو گویند خیانت کند و اگر اسرارخود را در نزد تو گوید متهمت سازد و اگر پست تر از توست بهتان بندد و اگر بالاتر است مقهور سازد و اگر مصاحب با تو شود به رنج مبتلا کند و اگر کناره کنی آسوده ات نگذارد. باز از علائم انسان شقاوت شعار آنکه نه دانش وی بدو منفعت دهد و نه علم دیگران در حق او نافع شود، نه از منع کردن راحت گیرد و نه منعکننده را آسوده گذارد. اگر بزرگ قبیله است زیردستان را برنجاند واگر پست ترین قوم است از برتران خود در رنج است. به راه راست نرود هرچند او را راهنمائی کنند و نه معاشرین را از او استفادتی و نه مصاحبین را افادتی تواند بود. اگر سخن گوید از راه صواب دور است و اگر مخاطب گردد از دریافت قاصر. و باز از علائم او یکی آنکه در توانگری میانه روی نکند و در سختی بر بلا صبر ننماید. در موقع پرسش عفت نورزد و اعمال خیر از او ناشی نگردد و سپاسگزار هیچ کس نباشد و از کینه و تقلب احتراز نکند و نصیحت ناصحان نپذیرد هرچند سخنان آنها موافق با سخنان حکیمان باشد و به دانش خود مغرور باشد. خویشتن را نیکوکار داند اگرچه گناه کار باشد. عجز را در کارها پندارد که از روی عقل است و شرارت را گمان بردکه خیر است و تفریط را در کار از روی حزم جلوه دهد و جهالت را به مثابه ٔ علم نماید. اگر حق موافق میل او باشد تمجید کند و اگر مخالف میل او باشد تکذیب کند. اگر محتاج شود سؤال کند و اما اگر از او بپرسند منع کند و بخل ورزد و از اهل حق همیشه دوری کند و به باطل گراید. اگر در مجلس علما حاضر شود خاضع نگردد و گوش به سخنان آنان ندهد. اگر با پست تر از خود نشیند افتخار کند و اگر سخن حقی گوید در عمل مخالفت کند. مردم را به کارهای خیر امر دهد و حال آنکه خود به راه شر رود. با مردم چنان معامله کند که اگر با او همانگونه رفتار کنند تن درندهد. دلالت کننده به احسان است ولکن خود اجتناب کننده است. امرکننده به حزم است و حال آنکه خود ضایعکننده ٔ اوست. قول او مخالف است با فعل او و ظاهرش غیرموافق با باطن. اگر عمل خیری را مرتکب گردید برای ستایش است نه منظور داشتن حق. اگر عالم باشی نادان شقی تکبر ورزد و اگر جاهل باشی سخره ات کند و اگر قوی باشی با تو مدارا کند و اگر ضعیف باشی حمله آرد و اگر مالدار باشی سرکشی کند و اگر فقیر باشی ضعیف و پست شمرد. دانش را شرط انسانیت نداند و علم را جزء صفات نیکو نشمارد. اگر اعمالی خیر از تو صادر گردد ریاکار جلوه ات دهد و اگر نشود ضایعکننده ٔ خیر و کم خرد خواندت. اگر احسان کنی مبذرت شمارد و اگرامساک کنی بخیلت داند. اگر با مردم مهربانی کنی و غم ابنای نوع خوری گوید که عقل تو تیره است و اگر کناره گیری گوید خودپسند و متکبر است، حاصل آنکه مَثَل انسان جاهل شقاوتمند مَثَل جامه ٔ کهنه است که اگر یک سمت آن را در پی کنی طرف دیگر بشکافد و یا چون شیشه ٔشکسته است که نه متصل گردد و نه قبول وصله کند. و بدان ای پسرک من ! از جمله ٔ اخلاق حکیم و انسان سعادتمند وقار و سکینه و نیکی و عدالت و حلم و رزانت و احسان و دانش است و حزم و ورع و ترس از خدای تعالی و عمل خوب بجا آوردن و عفو کردن از گناهکاران و فروتنی با مردمان حکیم. اگر سخن گوید از روی علم است و اگر سکوت کند از راه حلم. اگر قدرت یابد عفو کند و اگر سؤال کند اصرار نورزد و اگر از او خواهشی کنند بخل نکند. اگر متکلم باشد از روی فهم سخن گوید و اگر مخاطب شود فهم کند. اگر تعلیم کند به مدارا سخن گوید و اگر طلب علم نماید سؤال نیکو کند و اگر عطا کند بی منت دهد و اگر عطا کرده شود حق احسان کننده را منظور دارد. اگر با عالم تر از خود نشیند از علم پرسش کند و اگربا نادان قرین گردد تعلیمش دهد. در بی نیازی افراط نکند و در حال فقر جزع ننماید. هرکه با او نشیند از عمل وی نفع برد و از موعظه ٔ وی بهره مند گردد. با برتراز خویش منازعه نکند و بر فروتر از خویش به خواری ننگرد. اگر چیزی نداند اظهار دانش نکند و اگر داند کتمان ننماید. مال مردم به حیف متصرف نشود و خلق از زحمت او آسوده باشند و او در اعمال خیر چالاک و در کار شر بلید و کند. هنگام ادای واجب قوی است و گاه معصیت ضعیف و ناتوان. نسبت به شهوات نفسانی جاهل است و اما برای تقرب حق تعالی عالم دنیا برای او غربت و موطن اصلی او آخرت است. امرکننده ٔ به معروف و نهی از منکر. باطن موافق با ظاهر و قول او مطابق با فعل. این بود مختصری از علائم انسان سعادتمند و مردمان شقاوت شعار، بفهم و بدان و کار بند تا رستگار شوی و از رنج دنیا و عذاب عقبی ̍ آسوده گردی. فرمود ای پسرک من ! طلب کن حکمت را و متوجه ساز نفس خود را به سوی آن و هر زمان که جامع حکمت شوی چشم بصیرت تو روشنی گیرد اخلاق تو نیکو شود. و بدان که حکمت بدون تدبر و تفکر به منزله ٔ متاعی است که در دست خازن او نباشد و یا گوسفندی که در مَربض خود داخل نگردد و در این حال هر ساعت در محل آفت است و در معرض هلاکت. و بدان که اظهارکننده ٔ حکمت، زبان توست تا میتوانی آن را حفظ کن، زیرا هرگاه فاسد گردد زبان تو تباه شود حکمت تو همچنانکه اگر خراب شود درب خانه، متاع خانه از دستبرد دزدان و راهزنان مصون نماند و پس هرکه مالک زبان خویش گشت موقع سخن گفتن داند و در حضور نااهل تکلم نکند و اگر سفیهی از او طلب حکمت کند سکوت اختیار کند. پس زبان کلید خیر و شر است و سخن مگو مگر در خیر هم چنانکه مهربر گنجینه ٔ طلا و نقره ٔ خود میزنی خوشا به حال آنکه به دنیا مغرور نگردید و فریب آن نخورد تا در روز حساب گرفتار ندامت زخارف گردد. فرمود: ضایع مکن مال خویش را و اصلاح کن مال غیر را. مالی که از آن توست آن است که از پیش فرستی و مال غیر آن که بر وراث گذاری. فریب دنیا ثابت است برای دو نوع از مردم: یکی آنکه برحسب جهالت مرتکب عملی قبیح گشته ولکن متنبه گردیده و بر تدارک آن حریص است، دیگری آن که طلب کند مال دنیا را برای نیل به درجات عقبی ̍. فرمود: عاقل ترین مردم دنیا دو گروه باشند: اول، آنانکه خدای تعالی شرافت و نام نیک و ذکر جمیل را بدانان عطا کرده ولکن آنها طلب شرافت آخرت کنند. دوم، گروهی که ابواب روزی بر ایشان بسته گردیده و طرق معیشت آنان سخت شده، اما صبرپیشه کرده اند و لب به شکایت نگشوده. فرمود: ای پسرک من ! رحم کن تا رحم کرده شوی و سکوت ورز تا سالم مانی و کار نیکو کن تا غنیمت بری. از آه مظلومان بترس که به سوی حق برشود و مورد استجابت واقع گردد و مورث خسران دنیا و آخرت تو شود. از پند بزرگان سر مپیچ هرچند بر تو سخت و ناگوار باشد. بدا به حال آنکه سخن نیکو بشنود ولکن منتفع نشود بداند و اما کار نبندد و حق را بر او اظهار کنند و او به راه هدایت نرود. اما خوشا به حال آنکه از علم خود نفع برد و از شنیدن سخن حق متنبه گردد. با مردم با بشاشت و خوشروئی معاشرت کن و به اخلاق صالحین تشبه نما و کار نیکوکاران پیشه ٔخود قرار ده و شکر خدای تعالی بجا آر و با زیردستان تواضع کن و از عجب و تکبر که صفت جباران است دوری جوو به اعمال [نیک] خود مغرور مشو هرچند بسیار کرده باشی زیرا هر چیز را آفتی است و آفت اعمال نیکو عجب است. باز فرمود ای پسرک من ! بر مردم بلندی مجوی و حق آنان غصب مکن و صفت ظلم را دشمن دار و از دعاوی مظلوم بترس و به دنبال مال دنیا مرو، بلکه اهتمام کن به آنچه که تو را به خدای تعالی نزدیک کند. اگر کسی رادوست داشتی یا دشمن برای خدا دار نه از روی هوا و هوس شیطانی. با اهل معصیت مدارا کن و به سخنان لیّن آنان را متنبه ساز و در این اعمال، خدا را همیشه پیش چشم دار تا تو را توفیق عنایت فرماید و سخنت را مؤثرقرار دهد و بدان که چیزی افضل از عقل نیست و تمامیت عقل مرد به داشتن ده خصلت است: 1- از کبر مأمون بودن. 2- امید هدایت از او داشتن. 3- به قسمت و روزی خود قانع بودن. 4- زائد مال خود به مستحقان بخشیدن. 5- فروتنی را از تکبر بهتر دانستن. 6- ذلت را بر عزت ترجیح دادن. 7- در طلب علم اظهار ملالت نکردن. 8- از برآوردن حاجات اظهار خستگی نکردن. 9- کمترین خوبی ازغیر را کثیر شمردن و اما خوبی خویش در حق دیگران راقلیل دانستن. 10- همه ٔ مردم را از خود بهتر و خود را از همه پست تر دانستن. فرمود: مردم نسبت به تو دو گونه باشند یا فاضلتر و زاهدترند و یا برحسب ظاهر پست تر، تکلیف تو آن است که نسبت به هر دو تواضع و فروتنی پیشه کنی، به فاضل تر از آن رو که سزا و شایسته ٔ اوست و به پست تر بدان جهت که یمکن در باطن از تو بهتر باشد و برحسب صورت خود را چنین وانموده است. تحمل مصائب دلیل حسن ظن به خداست. برای هر کاری کمالی است وکمال عبادت به ورع و یقین به خدا و غایت آن شرافت وبزرگی و حسن عقل و بدان که عقل متاعی است که پوشاننده ٔ عیوب است و اصلاح کننده ٔ امور و خشنودکننده ٔ مولا. فرمود از شر زنان پناه به خدا بر و بر نیکانشان نیز اطمینان مدار چه مزاج نسوان به اعمال شر مایلتر است تا به افعال نیکو و اعمال خیر. تعلیم ده نادان را ازآنچه آموخته ای و بیفزا بر دانش خود از آنچه از عالم می آموزی. و با سفیه مصاحبت مکن مبادا از جنس او شمرده شوی و به خانه ای که امروز در او زنده ای و فردا مرده دل مبند و از مجالست علماء و دانشمندان کوتاهی مکن و قلب خود را به انوار حکمت روشن کن، زیرا حکمت قلوب مردم را زنده کند، همچنانکه باران اراضی خشک و لم یزرع را زنده کند. از مجالس نیکان دوری مجو چه اگر عالمی علم تو بیفزاید و اگر نادانی از علم خود ترا بیاموزاند و اگر رحمت الهی بر آنان نازل شود شامل حال تو نیز بشود. اما از مجلس اشرار احتراز کن، زیرا اگراز اهل علم باشی آن علم وبال تو گردد و اگر جاهل باشی بر جهل تو افزوده شود و اگر سخط الهی بر آنان نازل گردد تو را نیز شامل شود. حیا کن از خطا به مقدار نزدیک بودن او به تو و بترس از خدا به اندازه ٔ توانایی او بر تو. و از بسیار شدن مال دنیا حذر کن تا حساب فردای تو طولانی نشود. پرسش نصف علم است و مدارای بامردم نصف عقل و میانه روی در امور معیشت نصف مؤنه. فرمود: همان طوری که دشمن به احسان دوست تو گردد دوست نیز بسبب جفای بدو دشمن شود. سخن کاشف عقل گوینده است، پس تأمل کن که چه میگویی مبادا به سفاهت مشهورگردی. اعتماد بر خدا راحت کننده ٔ قلب است و قلت احتیاج به مردم دلیل عقل و مکافات دروغگو تصدیق نکردن و به سخن او وقع نگذاشتن است. سخن مگو نزد کسی که گمان بری تو را تکذیب کند و طلب حاجت مکن نزد آنکه حاجتت برنیاورد و وعده مکن به چیزی که انجام دادن آن نتوانی و ضمانت مکن چیزی را که قدرت ادای آن نداری و مقدم مشو بر کاری که از اتمامش عاجزی. در مجالس از مقام خود تجاوز مکن چه اگر فراتر برندت بهتر از آنکه فروتر آرند و خوار دارندت. همانگونه که خدای تعالی برتری دارد بر همه ٔ مخلوقات نام او هم برتر است از تمام چیزها، پس هیچگاه زبان از ذکر حق تعالی خالی مدار و نمازی که بر تو واجب فرمود بجا آر، زیرا مَثَل نماز مَثَل مسافرت دریاست اگر کشتی به سلامت به ساحل رسید، اهلش نیز سالم مانند و اگر غرق گردید سکان کشتی نیز به آب غوطه ور شوند و هلاک گردند. حسن نیت از یقین است وحسن استماع از حلم و حسن جواب از علم و سوء خلق ناشی از لئامت و حسن خلق از کرامت. عمل خیر بجا آر و مباشر کار شر مباش، زیرا که بهتر از خیرکننده ٔ اوست و بدتر از شر بجاآورنده ٔ او با سفیه منازعه مکن و با احمق مجادله منما، زیرا کندن سنگهای گران آسان تر است از آنکه تعلیم دهی کسی را که قوه ٔ فهم و شهور در او نیست. آنچه را که از گفتن او حیا داری بهتر که بخاطرنیز خطور ندهی. اگر خواهی کسی را به مصاحبت برگزینی نخست او را به غضب آرا اگر در حال غضب سخن حقیقت راتصدیق کرد بدان که منصف است و قابل معاشرت و مصاحبت. از اشرار کناره کن تا سالم ماند قلب تو و استراحت نماید بدن تو و پاکیزه گردد نفس تو. شکر کن کسی را که به تو نعمت داده و پاداش ده کسی را که شکرگزار توست چه نیست بقایی نعمتی را که صاحبش کفران کرده و نیست زوالی نعمتی را که شکر آن گزارده آمده است. پست ترین اخلاق رذیله، خیانت به دوستان است و اشاعه ٔ اسرار آنان و اعتماد کردن به کسی بدون امتحان و تجربت و سخن بسیار گفتن در مطالب بیهوده و عطا خواستن از مردم لئیم. دو چیز است که راه حیله در او مسدود است و عقل از اصلاحش عاجز و درمانده: اول، برگردانیدن امری که روی آورده و دوم، به دست آوردن چیزی که پشت کرده. اظهار چیزی که هنوز مستحکم و برقرار نگردیده نشان سست عنصری و کم خردی است. مرد شرافتمند چون زهد ورزد متواضعشود و مرد پست طبیعت زشت سیرت اگر زاهد گردد متکبر شود. مراء کلید لجاج است و لجاج کلید باب گناه. عقل بدون ادب چون درخت بی بار است و عقل مقرون به ادب همچون درخت میوه دار. کلید محبت دیدار بابشاشت است و سبقت گرفتن به تحیت و ترک معصیت و سهل گرفتن در معامله.
وفات و قبر لقمان: ابراهیم ادهم گوید: قبر لقمان میان مسجد رمله و بازار امروز است. علاوه بر قبر لقمان، قبور هفتاد نفر از انبیاء عظام که بعد از لقمان وفات کرده اند آنجاست. جهتش آن که بنی اسرائیل انبیاء را از نزد خود اخراج و در رمله محصور کردند و در آنجا بودند تا همگی از گرسنگی هلاک شدند. آورده اند که روزی لقمان با پسر خویش در عریش نشسته بود همین که آثار مرگ بر او ظاهر شد به گریه آغازید. پسرگفت: ای پدر! گریه ٔ تو از خوف مرگ است یا حرص دنیا؟گفت: هیچکدام، گریه ٔ من برای آن است که پیش خود بیابان هولناک و عقبات طولانی و بار گران می بینم با نداشتن زاد و راحله، و ندانم که این بار گران از دوشم بردارند یا با آن به سوی جهنم رهسپار گردم. (از کنزالحکمه ترجمه ٔ نزههالارواح شهرزوری صص 205-211). و باز مزید فایده را از مواعظه لقمان نمونه ای چند با ذکر مأخذ نقل کنیم: ان لقمان قال لابنه: ایاک و الکسل، ایاک و الضجر. (الوزراء و الکتاب ص 191). و قال لقمان لابنه: یا بنی ! ایاک و الکسل و الضجر، فانک اذا کسلت لم تؤد حقاً و اذا ضجرت لم تصبر علی حق. (البیان و التبیین ج 2 ص 57). قال لقمان لابنه: یا بنی ! ان قد ندمت علی الکلام و لم اندم علی السکوت. (البیان و التبیین ج 1 ص 221). و کان یقال: اربع لاینبغی لاحد ان یأنف منهن و ان کان شریفاً او امیراً: قیامه من مجلسه لابیه و خدمته لضیفه و قیامه علی فرسه و خدمته للعالم. (البیان و التبیین ج 2 صص 57-58). و قال لقمان: ثلاثه لایعرفون الا فی ثلاثه مواطن: لایعرف الحلیم الا عند الغضب و لا الشجاع الا فی الحرب و لاتعرف اخاک الا عند حاجتک الیه. (البیان و التبیین ج 2 ص 58). و قال لقمان لابنه و هو یعظه: یا بنی ! ازحم العلماء برکبتیک و لاتجادلهم فیمقتوک و خذ من الدنیا بلاغک و انفق فضول کسبک لاَّخرتک و لاترفض الدنیا کل الرفض فتکون عیالاً و علی اعناق الرجال کلا و صم یوماً یکسر شهوک و لاتصم یوماً یضرّ بصلواتک فان الصلاه افضل من الصوم و کن کالاب للیتیم و کالزوج للارمله و لاتحاب القریب و لاتجالس السفیه و لاتخالط ذاالو جهتین البته. (البیان و التبیین ج 2 ص 122). قال لقمان الحکیم: ثلاث من کن ّ فیه فقد استکمل الایمان: من اذا رضی لم یخرجه رضاه الی الباطل، و اذا غضب لم یخرجه غضبه من الحق، و اذا قدر لم یتناول ما لیس له. و قال لابنه: ان اردت ان تؤاخی رجلاً فاغضبه، فان انصفک فی غضبه و الافدعه. (عیون الاخبار ج 1 ص 290). قال لابنه: یا بنی ! اَغدُ عالماً او متعلماً او مستعماً او محباً ولاتکن الخاص فتهلک. (عیون الاخبار ج 2 ص 119). قال لقمان لابنه: یا بنی ! کل اطیب الطعام و نم علی اوطاً الفراش. (عیون الاخبار ج 3 ص 222). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 135 و ج 2 ص 122، 168 و 176 و ج 3 ص 228 و 275 و ج 4 ص 59 شود. قال لقمان لابنه: استعذباﷲ من شرارالناس و کن من خیارهم علی حذر. (عقدالفرید ج 3 ص 165). روی عن لقمان الحکیم انه قال لابنه: یا بنی ! اوصیک باثنتین ماتزال بخیر ماتمسکت بهما: درهمک لمعاشک و دینک لمعادک. (عقدالفرید ج 7 ص 220). و رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 197و 200 و ج 2 ص 123، 192 و 292 و ج 3 ص 97، 98، 123، 156و 167 و ج 5 ص 25 و ج 8 ص 115 شود. و من کلامه: یا بنی ! علیک بمجالس العلماء فان اﷲ تعالی یحیی القلب المیت بالعلم. و من کلامه: ارسل حکیماً و لاتعرضه و ان لم یکن لک رسول حکیم فکن رسول نفسک.


حبشه

حبشه. [ح َ ب َ ش َ] (اِخ) مملکت حبشستان. حبش. مملکت سیاهان. کشور سیاهان. حبشستان. آبی سینی. اتیوپی. کشور بزرگی است در خاور آفریقا، واقع در باختر باب المندب و از کشورهای باستانی بشمار است.مرزهای کنونی: از طرف باختر محدود است به سودان و از جنوب به کنیا و از خاوربه اریتره ایتالیائی و جیبوتی و سومالی که در کنار دریای سرخ و خلیج عدن امتداد یافته اند. مساحت این سرزمین یک میلیون ویکصدوبیست هزاروچهارصد کیلومتر مربعو جمعیت آن دوازده میلیون تن است. پایتخت آن شهر آدیس آبابا است و شهرهای عمده ٔ آن هارار، رین، ادوا، اکسوم، دیردئوا، گندار است. زبان ایشان، شعبه ای از زبان سامی است. مذهب آنها مسیحی قبطی است که قدیم در مصر حکمفرما بوده است. آداب و اساطیر آنها نشان میدهد که تأسیس امپراطوری حبشه در زمان منلیک اول پسر سالومون (سلیمان) و ملکه سبا است. این مملکت کوهستانی است و انهار بسیار از رود آتبارا و نیل اخضر در آنجا جاری می باشد و دارای زراعت و تربیت ستور است و صادرات آن قهوه و پوست و حبوب و موم و عاج میباشد. سلسله های مختلفی درین مملکت فرمان رانده اند که نسب خود را به منلیک پسر سلیمان نبی متصل میکردند. منلیک دوم پادشاه ش ُآ در 1889 مسیحی که به نام امپراطور نجاشی تاجگذاری کرد موجب وحدت سیاسی این مملکت گردید در 1930 م. پسر راس ماکنن موسوم به هیلسلاسی به جای منلیک دوم نشست و در 1936 ایتالیا حبشه را تسخیر کرد و در 1942 از نو مستقل گردید. صاحب حدود العالم گوید: ناحیتی است مشرق وی زنگستان است و جنوبش و مغربش بیابان است و شمالش دریا و بعضی از خلیج بربری و این ناحیتی است با اعتدال و مردمانی سیاهند و کاهل و با همت بزرگ و فرمان بردارند مر ملک خویش را و بازرگانان عمان و حجاز و بحرین این جاآیند. و مستقر ملک آن شهر راسن و جای لشکر ملک شهر سوار باشد و شهر دیگر آن رین است و اندر این ناحیت زر بسیار باشد. (از حدود العالم). شمس الدین سامی گوید: مرزهای این کشور در ادوار تاریخ دست خوش تغییر و تحول بوده است. در اوائل دوره ٔ اسلامی کشور حبشه تا کنارهای دریای احمر امتداد داشت حتی در ازمنه ٔ اخیر که سواحل مزبور ضمیمه ٔ کشور عثمانی شده بود ایالتهای جداگانه، به نام «حبش ایالتی » بوجود آمده بود. سپس سواحل مذکور گاه به ایالت جده و زمانی به ایالت مصر ملحق میشد و ضمناً نام حبشه از این قسمتها افتاد و در نتیجه پادشاهی حبشه از طرف مشرق و شمال تنگتر و درعوض در جانب مغرب و جنوب گشاده تر گشت تا آنجا که منطقه ٔشوای واقع در جهت جنوبی حبش با اینکه مشمول نام حبش نمیباشد با آن قسمتی از اراضی که در تحت فرمان حکومت حبش درآمده جزو همین کشور محسوب گشت و از اینرو امروز کشور حبشه در بین 6 درجه تا 15 درجه و سی ثانیه ٔعرض شمالی و 32 درجه تا41 درجه طول شرقی امتداد یافته و سرزمینی بطول قریب به 1100 کیلومتر تشکیل می دهد. و مساحت سطحش به 444200 کیلومتر مربع نزدیک است.
وضع طبیعی: این کشور، کشور حبشه سرزمین بلند و کوهستانی است و از مرتفعترین نقاط آفریقا بشمار است و بلندترین قسمت این سرزمین در جهت شمال خاوری سینه و مائله نزدیک به بحر احمر و دشت های عدن صلب و برجسته است ولی از سه جهت شمال باختری و باختر و جنوب این ارتفاع بتدریج کاسته میشود و نشیبها و صحراها و دامنه ها تشکیل میگردد. بیشترآبادی های حبشه در تنگه ها و تلها و دره ها واقع شده ولی در بالای کوهها و میان جبال صحاری مرتفع نیز مشاهده میشود. برخی از مواضع جبال با جنگل های انبوه مستورشده و اراضی مرکب از تخته سنگها و نقاط بی آب و گیاه هم بسیار است. ارتفاع متوسط کوهها در بین 2500 گز و3000 گز نوسان دارد در قسمت وسطی این سرزمین دریاچه ٔ وسیعی موسوم به «چانه » هست که طول آن به 75 هزارگزو عرض به 40 هزارگز بالغ گردد و ارتفاع سطح وی از سطح دریا به 1900 گز میرسد و یک دره به عمق شش تا هفت صدگز در بین دریاچه ٔ نامبرده و حدود شمالی امتداد یافته این سرزمین را به دو نوع مختلف از حیث اداره و نژاد منقسم میسازد. در حبشه دو رشته کوه وجود دارد: یک رشته در میان وادی تکازه و دریاچه ٔ چانه واقع گشته و «سمن » نام دارد. دوم سلسله ٔ «گویام » که نهر «آبایی » از آنها سرچشمه میگیرد. مرتفعترین قله ٔ قسمت نخست کوه «دیتام » میباشد که ارتفاعش به 4600 گز میرسد. جبال سیلکه، ابایرد، ماجه و آمبا رأس هم از حیث ارتفاع در درجه ٔ دوم اند. در قله ٔ این کوهها برف میبارد ولی هیچگاه هیچکدام از اینها با برف دائمی مستور نمیباشد.
رودخانه ها: دو نهر معروف حبشه عبارت است از: رودخانه ٔ آبایی و رودخانه ٔتکازه. اولی، قسمت فوقانی بحر ازرق را که وارد رود نیل میگردد تشکیل میدهد. این نهر از قسمت جنوبی حبشه سرچشمه می گیرد و آب رودخانه های بسیاری را با خود همراه میکند، و در خرطوم با بحر ابیض درآمیخته و نیل را تشکیل می دهد. رودخانه ٔ تکازه نیز از جهت جنوبی دریاچه ٔ چانه سرچشمه گرفته از دره ٔ مزبور میگذرد، و پس از بیرون آمدن از مرزهای حبشه «ایناره » نامیده میشودو وارد نیل می گردد. نهر دیگر موسوم به «مأرب » یا «معرب » نیز هست که به اقتضای فصل در برخی از اوقات سال آب دارد و گاهی خشک است. آب رودهای حبشه تند و بسترهای آنها بسیار ژرف و دارای آبشارها است و بهمین لحاظ با سیر سفائن ناسازگار است.
محصولات و حیوانات و منابع ثروت: سرزمین حبشه از نظر ارتفاع به سه قسمت منقسم میگردد. و از این روی در آنجا محصولات گوناگون بعمل می آید، در اراضی پست و نزدیک نوبه در اوقات خشکی میزان الحراره ٔ صددرجه ای تا 40 درجه را نشان میدهد و در موسم باران تا 22 درجه پائین می آید، در این قسمت حبوبات مانند گندم و جو بعمل نمیاید.یک نوع حبوب شبیه به ارزن به نام «داگوسه » نیز هست که نوعی آبجو از آن بعمل آورند. عمده ٔ محصولات این منطقه عبارت است از: پنبه، لاجورد، زعفران، نیشکر، موز، تمرهندی، انواع کتیرا، قهوه، خرما، نباتات گوناگون طبی و غیره، درخت آبنوس و نوعی درخت بی برگ از انواع میموز و درختی تنومند به نام «باؤباب » مخصوص آفریقادر این سرزمین نشو و نما میکند. حیوانات وحشی عمده ٔآن عبارت است از: فیل، کرگدن، اسب آبی، گاو وحشی، خوک، شیر، پلنگ، کفتار، زرافه، آهو، استر صحرائی و بسیاری از انواع میمونها. حشرات و هوام و پشه ها نیز فراوان است. در مواضع متوسطالارتفاع هوا بسیار لطیف میباشد و بندرت حرارت از 27 درجه تجاوز میکند و از 14 درجه پایین تر نمی آید. در این گونه اراضی تمام انواع محصولات اروپای جنوبی بعمل می آید، مانند: گندم، جو و برخی از حبوبات مخصوص به محل، انگور، پرتقال، لیمو، شفتالو، قیسی و غیره. در بعض نقاط جنگلهای وسیع از درخت زیتون دیده میشود، چراگاههای بسیار خوب و دلکش هم دارد. پرورش گوسفند، بز، گاو و دیگر حیوانات اهلی نیز معمول است و شهرهای عمده ٔ حبشه هم در این زمینهای متوسطالارتفاع واقع شده. اما در اراضی مرتفع اکثر اوقات درجه ٔ حرارت در بین 10 و 12 درجه است و بندرت از17 درجه تجاوز میکند فقط دره های واقع در میان جبال بسیار گرم است. جنگلهای این نقاط مرتفع، خفیف و بی قوت می باشند و فقط مقداری گندم و جو در اینجا بعمل می آید. درختی موسوم به «کوسو» مشابه به درخت آکاژو نیز می روید، یک جنس اسب زیبا و نوعی گوسفند با پشم دراز و دیگر حیوانات در چراگاههای آن به آزادی مشغول چرا می باشند. معادن هنوز دست نخورده است و فقط بوسیله شست وشو مقداری طلا از ریگها بدست می آورند. از دریاچه هائی که در بین قلل جبال و سواحل بحر احمر واقع است نمک درمی آورند، حبشی ها آن را به جای مسکوکات، واسطه ٔ مبادلات و معاملات خود قرار میدادند.
آب و هوا: کشور حبشه یکی از اقالیم گرمسیر بشمار میرود، بهار و زمستان ندارد ققط موسمهای خشکی و بارش دارد.فصل بارش از ابتدای نیسان تا نهایت ایلول و موسم خشکی از تشرین اول تا پایان مارت ادامه دارد، در فصل بارانی بالطبع هوا خنک است. بهار این کشور با زمستان، و زمستان آن با بهار ما تطبیق میشود. طوفانهای آن پرزور است درجه ٔ حرارت اراضی مختلفه در بالا مذکور شد.هوای نقاط معتدله بسیار سالم و لطیف میباشد.
اهالی، نژاد، زبان و مذهب: حبشه 000، 000، 12 نفوس دارد. اینان به نژادهای گوناگون منسوبند و با زبانهای گوناگون گفتگو میکنند. نژاد حبشی از اختلاط و امتزاج دو نژاد متشکل گشته یکی از این دو، قومی سامی بوده و در وادیهای دجله و فرات میزیسته ودیگری، بومیان که از اقوام کهن سال این سرزمین بشمارند. در ازمنه ٔ بسیار قدیم قومی از اقوام سامی از آسیا به این نقطه ٔ آفریقا آمده مسکن گزیده و نظر به روایت کتب مقدسه ٔ عبرانی از نژاد حام بن نوح بوده اند: این طایفه با زبانی سامی تکلم میکرده اند و همین لسان با لغت اصلی محلی آمیخته زبان حبشی موسوم به «کزه » یا«تیکرایی » را بوجود آورد و این زبان مدتهای مدیدی در حبشه بکار میرفت ولی امروز جنبه ٔ تکلمی آن از بین رفته و در حکم زبان ادبی و تحریری درآمده است. مشابهت این لسان با لغت عربی و عبری و قبطی پیدا و آشکار است. معمول ترین زبان این سرزمین زبان «امهاره » است که تعبیرات و اصطلاحات بسیار از زبان تیکرایی اقتباس کرده و اصل و ریشه ٔ سامی هم ندارد و گویا زبانی است که از زبان اهالی اولیه، سابق بر اقوام سامی، نشو و نما یافته است. علاوه بر این در ملحقات حبشه چند زبان دیگر معمول و متداول است که زبان «آگاو» متداولتر ازهمه ٔ آنهاست. گالاهای منتشر در نقاط غربی و جنوبی نیز زبان مخصوص به خود دارند. اگرچه ملتهای حبشه از حیث زبان اختلاف فاحش با یکدیگر دارند اما از جهت سیما و شکل تفاوت کلی در بین اینان مشاهده نمیشود همه گندمگون به درجات گوناگون میباشند. و با اینکه کمابیش با نژاد زنگی آمیزش و امتزاجی یافته اند باز جنس آنان به جنس زنگی نمی ماند و به نژاد قفقازی منسوبند. در بین اعیان و اشراف و مخصوصاً میان زنان مردمان سفیدپوست نادر نیست. در طبقات پست هم که از مردمان سیاه پوست متشکل میگردد بینی و لب و سایر اعضای بدن، انتساب اینان را به عرق قفقازی نشان میدهد و مشابهتی با زنگیان ندارند. حتی گالاهای سیاهتر از حبشیان نیز به نژاد قفقازی منسوبند. و شایان دقت است این که برخی از عکسهای قلمی و مجسمه های متعلق به حبشیان، سیما و قیافه ٔ مصریان قدیم را بنظر می آورد. حبشیان به پنج طبقه منقسم میشوند: 1- اعیان و اشراف 2- رهبانان 3- تجار 4- روستائیان 5- بردگان. طبقه ٔ برده از زنگیان بوجودمی آید. خانه های آنان عبارت است از: مسکن های پوشالی و کوخهای کاهگل اندود. جامه های ایشان به شکل احرامیست از منسوج نخی و ابریشمی و سکنه ٔ نقاط گرم فقط به یک لنگ پوستی قناعت میکنند. بطور کلی تابع کیش و آئین نصارا هستند ولی با اختصاصات محلی. چنانکه به الوهیت حضرت مسیح قائل نیستند اما نبوت آن حضرت را تصدیق دارند. تعدد زوجات را جایز میدانند متمولین به اندازه ٔ قوه و ثروت ازدواج میکنند. فقط رهبانان نمیتوانند بیش از یک زن بگیرند در امور دینی چندان مبالات ندارند بعض سنن و عادات قدیمه را محترم میشمارند. نفوذ طبقه ٔ روحانی در جامعه بسیار میباشد. مسلمانان هم در این سرزمین کم نیستند و مخصوصاً گالاهای نافذالحکم مؤثر در زندگانی کشور متدین به دین اسلام می باشند.
تقسیمات کشوری: مجرای نهر «تکازه » کشور حبشه را به دو قسمت منقسم میسازد: اراضی واقع در شمال آن را «تیکره » نامند، در ازمنه ٔ سالفه حبشه عبارت بود از این خطه. امروز هم زبان ادبی کشور همان لسان قدیم است که مخصوص به این قطعه بوده و در حال حاضر زبان «کزه » یا زبان «تیکرایی »اش خوانند. و قسمت جنوبی مجرای فوق به نام «امهاره » معروف میباشد که مرکب است از دو خطه ٔ «امهاره » و «شوآ» که اولی در طرف شمال شرق و دومی در جنوب غرب واقع گشته، قصبه ٔ «اکسوم » تا این اواخر مرکز «تیکره » و حتی مرکز تمام کشور حبشه بود. اما در زمانهای اخیر قصبه ٔ مزبور خراب و متروک گشت و قصبه ٔ «آدوه » به عنوان مرکز برای تیکره انتخاب شد و قصبه ٔ «گوندار» که سمت مرکزیت امهار را داشت به درجه ٔ پایتختی رسید و قصبه ٔ «آنکوبر» مرکز «شوآ» شد. در سرزمین حبشه علاوه بر این سه مرکز قصبه های بسیار نیز هست ولی عده ٔ نفوس هیچیک از 10000 تن تجاوز نمیکند. سه منطقه ٔ مزبور به ایالتها و ولایت های متعدد منقسم میشود.
فرهنگ و صنایع و طرز حکومت: حبشیان از ازمنه ٔ قدیم زبان خود یعنی «کزه » را با خط مخصوص می نویسند و ادبیات آنان مشتمل است بر بعض کتب دینی و اخلاقی و مقداری معلومات جزئی. از فنون خبری ندارند، پاره ای از منسوجات نخی میتوانند بعمل آورند و به آهنگری و صنایع و پیشه های جزئی آشنائی دارند و مرکز عمده ٔ این حرفه ها «گوندار» است. کشور حبشه کوهستانی است. طرق، اسکله ها و انهار کشتی رو ندارند، و بهمین لحاظ تجارت آن بسیار عقب مانده و مایحتاج زندگانی را از امتعه ٔ اروپا و محصولات ارضی و غیره به وسیله ٔ کاروانها و اسکله های مصنوعی سیّار و ثابت صادر و وارد میکنند. کشور حبشه از ازمنه ٔ قدیم پادشاهی به عنوان نجاشی دارد. این کشور در تحت سرپرستی نجاشی و یک دسته رؤسای موسوم به راس (رئیس) میباشد که امور کشوری و لشکری را اداره میکنند، اصول اداره و شکل حکومتشان قدیمی است. حبشیان مردمان دلاور و خودکار هستند، در محاربه های زمانهای اخیر با انگلیس و مصر و ایتالیا این معنی را از خود بروز دادند.
تاریخ: از اوضاع و احوال باستانی این کشور اطلاعات کافی در دست نیست. در عصر بطالسه، هیأتهای اکتشافی از مصر به سواحل خاور و باختر بحر احمر رفته اند ولی در این نقاط هیأتی اجتماعی شایان ذکر به نام دولت ندیده و فقط وجود قبائل بدوی را یاد کرده اند. اول کسی که از احوال حکومت «اکسوم » در حبشه خبر داده، مورخ قرن اول میلادی پلین بود. علاوه بر این از پیدایش برخی ازکتیبه های یونانی در حبشه چنین استدلال میکنند که حبشی ها یکی دو قرن پیش از میلاد با یونانیان ساکن مصر آمیزش پیدا کرده تا اندازه ای از تمدن آنها برخوردار شدند و در نتیجه یک حکومت منظم تشکیل دادند. یونانیان باستان این قوم را به عنوان اتیوپیان (یعنی زنگی ها) در تواریخ خویش یاد می کنند، نه تنها به خود حبشیان بلکه به زبان و خط اینان نیز همین کلمه را اطلاق کرده اند و خود حبشیان هم در کتب ادبی این عنوان را پذیرفته و بکار برده اند. در اوائل سال چهارم میلادی یک دسته از رهبانان سوریه به حبشه رفته و به تعلیم و ارشاد حبشیان به دین مسیح پرداختند، و این کیش و آئین در بین آنان رواج یافت. گویند قبل از گرویدن به این دین از آئین موسی، پاره ای چیزها اقتباس کرده بودند مانندختنه ٔ اطفال و غیره. حبشیان اندکی قبل از بعثت حضرت محمد (ص) از بحر احمر گذشته خطه ٔ یمن را اشغال و از آنجا به حجاز تجاوز کردند و حکومت اینان در یمن هفتادودو سال ادامه پیدا کرد و آنگاه به یاری دولت ایران آنان را از آن جا اخراج نمودند. اصحمه که در ابتدای ظهور اسلام نجاشی حبشه بود از معاونت و یاری به اصحاب حضرت نبوی کوتاهی و مضایقه نمیکرد. یاران آن حضرت و اصحاب را که در معرض آزار قریش واقع میشدند حمایت و محافظت می نمود و سبب نیکنامی حبشی ها در تواریخ شد.حتی نظر به روایتی همین پادشاه به دین اسلام مشرف شده ولیکن اخلاف او بر خلاف وی رفتار کردند. اما مسلمانان خدمت و فداکاری نجاشی را فراموش نکرده از لشکرکشی به حبشه خودداری کردند. حبشیان یگانه قوم آفریقانشین میباشند که در بین اقوام اسلامی نصرانیت خود را تاکنون محافظت کرده و از تأثیر محیط محفوظ ماندند. بعدها حادثه ٔ مهمی در تاریخ حبشه رخ نداده است. مقریزی در تاریخ ملوک اسلامی در حبشه فصلی راجع به احوال و اوضاع این کشور تخصیص داده است. از اینجا مفهوم میشود که حبشه مدتهای مدیدی در تحت اداره ٔ اسلامی بوده و ازاینرو روزبروز بر عده ٔ مسلمانان آنجا افزوده میشد. اوضاع و احوال آن زمانها بر اروپائیان مجهول بود تا در قرن شانزده میلادی در اثنای فتوحات و اکتشافات پرتقالیها در سواحل آسیا و آفریقا، بعض از سیاحان پرتغالی به کشور حبشه درآمده چیزهایی درباره ٔ اوضاع و احوال این سرزمین نگاشتند. در ازمنه ٔ اخیر نیز بعضی از انگلیس ها و دیگر فرنگیان به سیاحت این سرزمین پرداختند. لشکرکشی انگلیسی ها در 1868 م. حبشه را به مراتب بیش از دیگران به فرنگیان شناسانید. در اواخر قرن 18میلادی بعضی از سران کشور از کاهش قدرت و قوت نجاشی استفاده کرده استقلال دو کشور «تیکره » و «شوآ» را اعلام کردند، علاوه بر این در قلمرو خود نجاشی یعنی در قسمت «امهار» نیز از طائفه ٔ «گالا» مردی برخاسته بنای خودسری را گذاشت و در نتیجه یک نام خشک و خالی از نجاشی بجا ماند، در این اثنا اهالی بنای شورش را گذارده یک شخص غیور موسوم به «تئودوروس » را به تخت نجاشی نشاندند. این مرد کار و پیشوای آزموده، تمام کشور حبشه را به زیر اداره ٔ واحد درآورده بنای اصلاحات و مرمت خرابیها را گذاشت، اما انگلیسها بر وی تسلط یافته بنای اذیت و آزار را گذاشتند، وی مردانه مقاومت می کرداما عاقبت الامر اینان بر او تفوق یافته و از پیشرفت حبشه و حبشیان جلوگیری بعمل آوردند. بعد از تئودوروس پسرش جانشین وی گردید و پیمانی با انگلیسها منعقد ساخت. اخیراً ایتالیا به سواحل بحر احمر تسلط پیدا کرده با حبشه همجوار گشت و منازعات و مخاصمات بین این دو دولت آغاز شد حبشیان مقاومت دلیرانه کردند و تلفات بسیار به دولت ایتالیا وارد آوردند - انتهی. صاحب قاموس مقدس گوید: حبش (سوخته رو)، یکی از ممالک عظیمه ٔ آفریقاست که غالباً در نوشته های مقدسه آن را کوش گویند. رجوع به کلمه ٔ کوش شود. حبش در جنوب مصر بر ساحل واقع است و از طرف شمال قرب آبشارهای سین محدود به مصر و از سمت مشرق دریای احمر و محتمل است به قسمتی از محیط هندی و از طرف جنوب دیار نیل کبود و نیل سفید و از جانب مغرب به لیبیا و دشت محدود است و محتوی ولایات حالیه ٔ نوبیا، سنهارو ابی سینیا میباشد. شهر اعظم آن مروی است که بر جزیره ٔ فیمابین مروی و نیل واستابوراس واقع است و حالا به «تکذی » موسوم و از «شندی » حالیه چندان دور نیست. اشعیا 18: صفنیا 3:1. پسربزرگ کوش قسمت شمالی حبش را «سبا» نامید که بعد از آن «مروی » خوانده شده. سفر پیدایش 10:7. بعضی از حدود این مملکت کوهستان است و بعضی مواضع ریگزار می باشدو غالباً سیرآب و حاصلخیز بوده. امتعه ٔ تجارتی آن آبنوس و عاج و ادویه و طلا و سنگهای گران بها بود. تاریخ آن با تاریخ مصر مخلوط و درهم است بلکه غالباً در کتاب مقدس هر دو مملکت با هم مذکورند. اشعیا20:3-6 و43:3 و 45: 14. حزقیال 30: و دانیال:43. زارح حبشی که در سلطنت «آسا» به یهودا لشکر کشید. دوم تواریخ ایام 14:9-15. بعضی را گمان چنان است سلطان مصری از سلسله ٔ حبشیها بوده است و برخی گمان دارند که پادشاه حبشی است که طرفین دریای احمر را متصرف بود یعنی کوش عربی و کوش آفریقائی را. و این مطلب واضح می کند که چگونه او می توانست بدون عبور از مصر به زمین فلسطین داخل شود لکن با وجود این مطلب معلوم نیست. «کنداکه » ملکه ٔ حبش که، تحویلدار وی در اعمال رسولان 8:27 مذکور است، محتمل است ملکه ٔ مروی بوده و سلسله ای از ملکه ها که به این اسم موسوم بوده اند سلطنت می کرده اند. و چون مکتوب است که این شخص از برای عبادت به اورشلیم میرفت، احتمال کلی میرود که آیین یهودی داشته هرچند که اصلاً یهودی نبوده است و از قرار معلوم یهودیان بسیاری در آن مملکت بوده اند و انجیل در میان ایشان رواج تامی داشته. و در اوائل قرن چهارم تمام کتاب مقدس را از یونانی به حبشی ترجمه کردند و حبشی که در «سفر پیدایش 2:13» مذکور است حبشیان آفریقائی نیست. بلکه یکی از قطعات ممالک مشرق است که به کوش عبرانی معروف بود - انتهی. و رجوع به کوش شود. علاوه بر توراه در ستل هایی که دمرگان یافته نشان میدهد که نرامسین یکی از پادشاهان اکد در بلوک لولوبی فتوحاتی کرده (این بلوک بین بغداد و کرمانشاهان کنونی واقع بود) ستل مذکور به نام نرامسین معروف است و به خوبی مینمایدکه در لشکر پادشاه مزبور یک عده سپاهیان حبشی بوده اند.
روابط ایران و حبشه: دو لوحه ٔ کوچک در 1304 هَ. ق. (1925-1926م) در همدان بدست آمد که یکی از طلا و دیگری از نقره است، داریوش روی این دو لوحه به زبان پارسی و خط میخی سطوری نویسانده که مضمونش این است: «این است مملکتی که دارم از سکه ها که پشت سغد هستند تا کوشیا (حبشه)، از هند تا سپرد (لیدیه) اهورمزد که بزرگترین خدایان است به من عطا کرده. مرا و نیز خاندانم را اهورمزد نگاهدارد». پیرنیا در ایران باستان گوید: در باب مساکن آنها بین محققین اختلاف است بعضی وطن اصلی آنها را بابل یا جائی در آسیای غربی دانسته عقیده دارند که این مردمان از آسیا به آفریقا رفته در مصر و لیبی و غیره سکنی گزیده اند، ولی نلدکه به این عقیده است که همیشه مسکن آنها آفریقای شمال شرقی بوده، زیرا از حیث قیافه و شکل و غیره به سیاه پوستان آفریقا نزدیک ترند. اکثر محققین اهالی قدیم مصر (قبطی ها) و نیز برابره ٔ لوبیه (لیبی) و کوشیها یا حبشی ها را از بنی حام دانسته اند. و باز پیرنیا در ایران باستان در فصل دولت علام گوید: راجع به مردمان این مملکت (علام) عقیده ٔ دیولافوا و دمرگان این است که: بومیهای اولی این مملکت حبشی بودند. برخی عقیده دارند که سواحل خلیج فارس هم تا مکران و بلوچستان ازحبشی مسکون بوده است. پیرنیا در شرح حال داریوش بزرگ گوید: یکی از اصلاحات داریوش در مصر ساخلو نیرومندی بود که در آنجا گذاشت. این ساخلو چنانکه در زمان فسمتیخ معمول بود به چهار اردو تقسیم میشد و در چهار جا اقامت داشت: اولی در «منفیس »، دومی در «دافنه »، و سومی در «مارِآ»، و چهارمی در جزیره ٔ «الفانتین » برای حفاظت مصر از حبشه. هرودوت مملکت حبشه ٔ مجاور مصر را در زمان داریوش بزرگ جزو ایالات ایران میشمارد. هرودوت در شرح حال خشایارشا و قسمتهای سپاهیان می آورد که حبشیها لباسی داشتند از پوست پلنگ و شیر و کمانهائی از شاخه های درخت خرما که لااقل چهار ذراع طول آن بود و تیرهای بلندی از نی که در نوک آن به جای آهن، سنگ ریزه ٔ تیزی یعنی سنگی که با آن مهرهاشان را هم میکنند بکار برده بودند (شاید سنباده) و علاوه بر این اسلحه، زوبین هائی داشتند که به شاخ تیزشده ٔ غزال منتهی میشد. و گرزی که به آن میخهای بسیار کوبیده بودند.اینها وقتی به جنگ میروند قبل از جدال نیمی از تن خود را گچ میمالند و نیم دیگر را ورمیون (ترکیبی از گوز و جیوه). پیرنیا گوید:کبوجیه پس از تسخیر مصر به خیال جهانگیری جدید افتاد و سه مملکت را در نظر گرفت: قرطاجنه، آمون و حبشه.حمله به قرطاجنه میبایست از طرف دریا بعمل آید، به آمون و حبشه از خشکی. چون از اوضاع حبشه اطلاعاتی در دست نبود، کبوجیه به قول هرودوت سفیری بدان مملکت فرستاد به عنوان اینکه هدایائی برای پادشاه آن میبرند و در نهان دستور داد که تحقیقاتی در باب آن کرده، ضمناً معلوم دارند که مسئله ٔ (میز آفتاب) یعنی خوان آفتاب حقیقت دارد یا نه. (همانجا بند 17). در باب میز آفتاب مورخ مزبور چنین نوشته: «چنانکه گویند این چمنی است در حومه ٔ شهر که از گوشت پخته ٔ همه نوع چارپایان پوشیده است قطعات گوشت را مأمورین و مستخدمین دولت شبانه در نهان بدانجا میبرند و روز هر کس که خواهد به محل مزبور رفته از آن گوشتها میخورد ولی بومیهاعقیده دارند که این گوشتها را همه شب زمین بعمل می آورد» بعد مورخ مذکور گوید (کتاب 3 بند 19-25): «کبوجیه بر اثر تصمیم خود به فرستادن سفیری به حبشه از شهر «الفانتین » از طایفه ٔ ماهی خواران چند تن را که زبان حبشی میدانستند احضار کرد و در انتظار آمدن مترجمین به بحریه خود دستور داد به قرطاجنه حمله برند... پس از آنکه مترجمین به «الفانتین » رسیدند کبوجیه سفیری نزد حبشیها با هدایا فرستاد و پیغامها داد. هدایا عبارت بود از: لباس ارغوانی رنگ، طوق و یاره ای از زر، ظرفی از مرمر سفید یا مرّمکی و سبوئی پر از شراب خرما. گویند حبشیهائی که رسول کبوجیه نزد آنها رفت مردانی شکیل و بلندقامت بودند و اوضاع آنها شباهتی به اوضاع دیگر ملل نداشت. مثلاً انتخاب به سلطنت چنین بودکه به این مقام کسی را از میان قبائل خود انتخاب میکردند که از حیث قامت بلندتر و از حیث قوت زورمندتر از همه باشد. ماهی خواران وقتی که به مملکت حبشه واردشدند هدایا را به پادشاه داده چنین گفتند: شاه پارسی ها کبوجیه در صدد جلب دوستی تست و با این مقصود ما را برای مذاکرات روانه کرده و این هدایا را که اگر خود او هم دارای آن باشد خشنود خواهد بود برای تو فرستاده است. پادشاه حبشه دریافت که مقصود رسولان دیدن وضع مملکت اوست و چنین جواب داد: شاه پارس شما را نزدمن فرستاده نه ازین جهت که دوستی مرا طالب است شما هم دروغ می گوئید زیرا برای جاسوسی به مملکت من آمده اید و آدمی که شما را فرستاده آدم درستی نیست اگر درست بود در صدد تسلط بر مملکت دیگری برنمی آمد و راضی ببندگی مردمی که آزاری به او نرسانیده اند نمیشد. پس این کمان را به او داده بگوئید شاه حبشی ها به شاه پارسی ها از راه نصیحت می گوید فقط وقتی بر حبشی های طویل العمر ولو با عده ٔ بیشتر از سپاهیان قیام کن که پارسی ها بتوانند زه چنین کمانی را به آن آسانی که من میکشم بکشند و عجاله پارسیها باید خداها را شکر کنند که به اولاد حبشیها الهام نمی کنند به مملکت خودشان مملکت خارجی را الحاق کنند بعد از این سخنان زه کمان را رها کرده آن را برسولان تسلیم کرد. پس از آن پادشاه حبشی ها لباس ارغوانی را برداشته پرسید که این چیست و چگونه آن را ساخته اید؟ وقتی که ماهیخواران حقیقت امر را راجع به این رنگ گفتند پادشاه حبشه گفت: فریبنده اند این مردم و لباسشان هم بدل است. بعد در باب گردن بند و دستبندها سوءالاتی کرد و بعد از شنیدن جواب خندید و گفت: این اشیاء مانند غل و زنجیر است و غل و زنجیرهای من محکمتر است. راجع به مرّمکی هم سؤال کرد ووقتی رسولان گفتند که پارسی ها آن را به بدن می مالند همان جواب را داد که راجع به لباس ارغوانی داده بود، ولی وقتی که نوبت شراب رسید و دانست که چگونه آن راتحصیل می کنند زیاد خوشنود شد و پرسید که غذای شاه پارس چیست و درازترین عمر پارسی ها چقدر است ؟ ماهی خوارها جواب دادند، که غذای شاه، نان است، ترتیب تهیه ٔ نان را از گندم بیان کردند و حد عمر پارسیها را هشتادسال گفتند. حبشی در جواب گفت: که کوتاهی عمر پارسی ها باعث حیرت نیست چه آنها فضاله میخورند و اگر این مشروب را نداشتند با این نوع غذا این قدر هم عمر نمیکردند. مقصود از مشروب، شراب بود. بعد افزود که ازین حیث پارسی ها بر حبشی ها برتری دارند. وقتی که ماهی خوارها از پادشاه حبشه پرسیدند که عمر حبشی ها چقدر است او جواب داد: اکثر آنها 120 سال و بل بیشتر عمر میکنند و غذای آنها گوشت پخته و مشروبشان شیر است. جاسوس ها از بسیاری عمر حبشی ها در حیرت شدند پس از آن آنهارا به کنار چشمه بردند و بعد از آنکه در چشمه شست وشو کردند تن آنها چنان میدرخشید که گوئی آب چشمه، روغن است. این آب بوی بنفشه داشت و به قول جاسوسها آب این چشمه بقدری سبک است که چوب و اشیائی سبک تر از چوب در آب فرومیرود اگر آب به این اندازه سبک است که می گویند ممکن است که درازی عمر حبشی ها از استعمال آن باشد. از کنار چشمه ماهی خواران را به مجلس بردند، در اینجا محبوسین را در کند و زنجیرهای طلا کرده بودند، در نزد حبشی ها مس نایاب تر و گران ترین فلز است. پس از آن، آنها «میز آفتاب » را تماشا کرده و بعد به مقبره های حبشی رفتند. در اینجا هرودت ترتیب قبرهای حبشی راذکر میکند. خلاصه ٔ آن این است، جسد مرده را موافق اسلوب مصریها یا به اسلوبی دیگر خشک میکنند، بعد روی آن گچ می مالند و شکل مرده را روی گچ کشیده، جسد را دردرون ستونهای مجوف که شیشه است میگذارند. چنین ستونها به آسانی ساخته میشود چه مواد آن در محل بسیار است و آن را از زیر خاک بیرون می آوردند. حسن این نوع تابوتها این است که مرده را می بینند، بی اینکه بویی بشنوند. اقربای نزدیک میت، جسد او را در مدت یک سال در خانه ٔ خود نگاه میدارند، نوبر میوه ها را برای او نیاز میکنند و بالاخره آن را حمل کرده در حومه ٔ شهر میگذارند. بعد هرودوت گوید (کتاب سوم، بند 25-26): «جاسوسها، پس از آنکه همه چیز را تماشا کردند برگشته نتیجه را به کبوجیه گفتند و او در خشم شده فوراً تهیه ٔحرکت دید، ولی دستور کافی برای آذوقه نداد و هیچ فکر نکرد به قصد مملکتی میرود، که در آخر دنیا واقع است. خلاصه به مجرد دانستن نتیجه ٔ ماموریت ماهی خواران، حرکت کرد به یونانیهایی که در خدمت او بودند امر کرددر مصر بمانند و خود با پیاده نظام عازم شد. وقتی که به تِب رسید پنجاه هزار تن از لشکر خود جدا کرده فرمود به آمون رفته آن را تسخیر کنند و معبد غیب گوی زئوس را بسوزند. (خدای بزرگ مصریها آمون نام داشت، جهت اینکه هرودوت آن را زوس نامیده از این است که: خدای بزرگ یونانیها به این اسم موسوم بود.). و خود با بقیه ٔ لشکر به طرف حبشه راند. قشون او هنوز پنج یک راه را نپیموده بود که آذوقه تمام شد، پس از آن سپاهیان گوشت چهارپایان بنه را خوردند تا اینکه آن هم تمام شد. اگر کبوجیه مردی بودعاقل درین موقع برمیگشت و با وجود خبط اولی باز شخص عاقلی بشمار میرفت ولی او اعتنائی به فقدان آذوقه نکرده همواره پیش رفت. مادامی که سپاهیان می توانستند از مزارع و بیابانها چیزی بدست آرند با علف و سبزی زندگی می کردند ولی وقتی که داخل کویر شدند بعض آنها از گرسنگی مرتکب کار وحشت آوری گشتند. توضیح آنکه از هر ده نفر به قرعه یک نفر کشته میخوردند و همین که کبوجیه ازین قضیه آگاه شد متوحش گردید که مبادا تمام قشون او یکدیگر را بخورند و امر به مراجعت داد ولی قبل از اینکه به تب برسد جمعیتی بسیار از قشون او تلف شدند. بعد از تب به منفیس درآمده یونانیها را مرخص کرد. چنین بود عاقبت قشون کشی به حبشه... ولی چنانکه بیاید در زمان داریوش اول حبشه ای که مجاور مصر بود جزو ممالک ایران بشمار میرفت. (ایران باستان ج 1 صص 492-497). در زمان سلطنت کبوجیه روابطی مابین دولت ایران و حبشه بوده است، چنانکه می بینیم که پادشاه حبشه کمانی برای کبوجیه فرستاده که عرض آن دو انگشت و کشیدن زه آن بسیار دشوار بود و کبوجیه نتوانست زه آن کمان را بکشد لکن اسمردیس برادر وی از عهده ٔ این کار برآمد. (ایران باستان ج 1 ص 481 و 483). و باز در کتاب ایران باستان پیرنیا آمده است: حبشیهای مجاور مصر در زمان قشون کشی کبوجیه به اطاعت پارس درآمدند ولایت نیسا را اشغال کردند و اعیاد دیونیس را میگرفتند و مانند هندیهای کالانتی زراعت میکردند و در خانه های زیرزمینی سکنی داشتند و هر دو سال یک خنیک طلا (معادل هفت.10/ لیتر است) و دویست تنه از درخت آبنوس و پنج پسربچه ٔ حبشی و بیست دندان فیل (عاج) به دربار می فرستادند. در لشکرکشیهای زمان خشایارشا به یونان باز عده ای از حبشیها جزو سپاه ایران بوده اند. هنگام حمله ٔ اسکندر به ایران با آنکه حبشه جزو متصرفات دولت هخامنشی بود اسکندر بدان دست نیافت. رجوع به ص 1970 تاریخ ایران باستان پیرنیا شود.
روابط عرب با حبشه، فتح یمن: پس از آنکه نفوذ مسیحیت به یمن رسید، یهودیان نجران با حمایت ذونواس پادشاه عرب یمن شروع به آزار ایشان کرده و در اواخر برطبق افسانه هادر نارالاخدود ایشان را می سوزانیدند، مسیحیان به قیصر روم پناه بردند او به پادشاه حبشه دستور داد تا ازمسیحیان یمن حمایت کند. نجاشی 70 هزار سپاهی به سرداری اریاط و دوس ذوثعبان به یمن گسیل داشت و ایشان یهودیان را به جای خویش نشانیدند، ولی پس از اندکی طبق داستانهایی که در کلمه ٔ ذونواس و ذوثعبان یاد کرده ایم، مردم یمن طبق دستور و نقشه ٔ قبلی ذونواس که به اطراف یمن نوشته بود: اذبحوا کل ثور اسود فی بلدکم، همه ٔ حبشیها را در یک روزبکشتند و از دوس جز مثلی: «لاکدوس و لاکاعلاق رحله » درافواه چیزی باقی نماند. رجوع به تاریخ طبری چ مصر سال 1939 م. ج 1 صص 540- 546 و به کلمه ٔ ذونواس در این لغتنامه شود.
حمله ٔ دوم حبشه بر یمن: طبری گوید: چون خبر قتل عام حبشیان به نجاشی رسید ابرههالاشرم را با صدهزار تن به یمن فرستاد و چون به صنعا رسید، ذونواس خود را به دریا انداخت و هلاک گشت و ابرهه مالک مطلق العنان یمن شد و پس از اندکی علم استقلال برافراشت و به نجاشی نیز خراج نفرستاد، نجاشی لشکری دیگر به سرداری اریاط به یمن فرستاد، و مدتها میان اریاط و ابرهه در یمن جنگ بود و حبشیان دو دسته شده یکدیگر را میکشتند، تا آنکه ابرهه از اریاط خواهش کرد با جنگ تن به تن کار را یکسره و حبشیان را از اختلاف برهانند، اریاط پذیرفت ولی ابرهه خدعه کرد و غلام خود به نام أرنجده یا عتوده را همراه برد و بوسیله ٔ او اریاط را بکشت و به یمن استقلال یافت، و در این جنگ صورت ابرهه زخمی شد و اشرم لقب گرفت، پس ابرهه به غلام خود گفت در برابر این خدمت خواهشی کن غلام بخواست تا پیش از هر ازدواج که مردم یمن کنند وی به عروس دست یابد، ابرهه به اجرای آن، دستور داد، و مدتها بدین منوال عمل گردید. و چون خبر قتل اریاط به نجاشی رسید برآشفت و سوگند خورد که از پای ننشیند تا خاک کشور ابرهه بکوبد و خون او بریزد یا موی او بچیند پس ابرهه مقداری از خاک یمن باشیشه ای از خون و با مقداری از موی سر خویش برای نجاشی فرستاد و بدو نوشت: اریاط بنده ٔ تو و من نیز بنده ٔ تو هستم او میخواست با شکست من به تو و قدرت سلطنت تو توهین کند. نجاشی گناهش بخشود و او را بر یمن مستقر کرد. سپس همانگونه که در کلمه ٔ «ابرهه» گفتیم کلیسایی به نام قلیس در صنعاء بساخت و عرب را از حج کعبه بازداشت و به مکه شد و حناطه ٔ حمیری را به نزد عبدالمطلب فرستاد. عبدالمطلب قریش را دستور داد تا به کوه پناه بردند و کعبه آماده ٔ خرابی شد. پس خداوند ابابیل را بر سر ایشان فرستاد و هر یک سه سنگ در منقار و دو چنگ خود گرفته بر سر حبشیان ریختند به هر جا فرودآمد زخم کرد و این نخستین بار بود که در عربستان آبله و حصبه و درختان تلخ یافت شد، سپس سیلی آمد و مردگان ایشان به دریا ریخت بدن ابرهه قطعه قطعه فروریخت از سیزده فیل که همراه داشتند فقط یکی به نام محمود از حمله به کعبه خودداری میکرد و نجات یافت. طبری گوید: و چون ابرهه درگذشت پسر او یکسوم بر تخت پادشاهی یمن نشست، و طائفه ٔ حمیر و دیگر طوایف عرب ذلیل گردیدند و حبشیان ایشان را سرکوب کردند، مردان ایشان را کشته زنان را به نکاح حبشیان درآوردند. و فرزندان عرب را به مترجمی خویش میگماردند. و چون یکسوم درگذشت، برادرش مسروق پسر ابرهه به جای برادر نشست. مدت تسلط حبشیان بر یمن هفتادودو سال و شمار پادشاهان حبشی چهار بود: اریاط، ابرهه، یکسوم، مسروق. و پس از ایشان بتفصیلی که در کلمه ٔ «ابناء» یاد کردیم یمن بدست سپاهیان ایران فتح شد.ابن عبد ربّه داستان گفتگوی کسری با نعمان بن منذر را درباره ٔ یمن چنین آورده است: کسری خطاب به نعمان بن منذر گفت:... هذه التنوخیه [یعنی یمن] التی اسّس جدّی اجتماعها و شدّ ملکتها و منعها من عدوها فجری لها ذلک الی یومنا هذا. و ان لها مع ذلک آثاراً و لبوساً و قری و حصوناً و اموراً تشبه بعض الناس... (عقدالفرید ج 1 ص 254). نعمان در جواب گفت:.. و اما الیمن التی وصفها الملک فلما اتی جدّ الملک ولیها الذی اتاه عند غلبه الحبش له علی ملک متسق و امر مجتمع فاتاه مسلوباً طریداً مستصرخاً قد تقاصر عن ایوائه، و صغر فی عینه ما شید من بنائه، و لولا ما وتر به من یلیه من العرب لمال الی مجال و لوجد من یجید الطعان و یغضب للأحرار من غلبه العبید الاشرار... (همان مجلد ص 257). و رجوع به تاریخ طبری چ مصر 1939 م. ج 1 صص 546 -558 و کلمه ٔ أبناء در همین لغت نامه شود.
روابط اسلام با حبشه: نفوذ مسیحیت در حبشه نظر دولت حبشه را به جنبش اسلام مساعد کرده بود. پادشاه مسیحی حبشه به نهضت خداپرستی در میان عربان وحشی و بت پرست جزیرهالعرب به نظر احترام مینگریست مخصوصاً در آغاز امر که اسلام فقط در مقابل بت پرستی قیام کرده و جنبه ٔ مخالفتی با ادیان دیگر نداشت از این روی روابط پیغمبر با یهودیان مدینه از طرفی و مسیحیان حبشه از طرف دیگر نیکو بوده است. مستوفی گوید: دیگر در ذی حجه ٔ (سال ششم از هجرت) هشت رسول به پادشاهان اطراف فرستاد، و دعوت به دین اسلام کرد... عمرو امیه ضمیری به اصحم نجاشی ملک حبشه فرستاد، مسلمان شد، و پاسخ نامه نیکو نوشت و تحفه ها فرستاد. (تاریخ گزیده ص 147). و دیگر (به سال هشتم) نجاشی پادشاه حبشه درگذشت. پیغمبر (ع) در مدینه برو نماز غایب کرد و حق تعالی حجاب از پیش برداشت تا صحابه در مدینه او را در حبشه خفته دیدند. (تاریخ گزیده ص 152). ابن عبد ربه از خفین (یک جفت کفش) سیاه که نجاشی به پیغمبر هدیه کرد نام برده است. (عقد الفرید ج 1 ص 211).
هجرت صحابه ٔ پیغمبر به حبشه: مسلمانان در آغاز دعوت در اثر فشار قریش بر ایشان دومرتبه مجبور به مهاجرت به حبشه شدند. اول به سال پنجم بعثت و دوم به سال پنجم تا سال هفتم بود. ابن سعدگوید: ذکر نخستین هجرت یاران پیغمبر به حبشه، محمدبن عمر از هشام بن سعد از زهری آرد که گفت: چون مسلمانان افزایش یافتند و اسلام آشکار شد قریش به خروش آمده مسلمانان را به زندان و شکنجه انداختند. پیغمبر دستور داد تا مسلمانان در شهرها پراکنده شوند، ایشان گفتند به کجا رویم ؟ گفت: آنجا! و به طرف حبشه اشارت فرمود که آن را بسیار دوست می داشت. پس عده ٔ بسیاری از ایشان بدانجا مهاجرت کردند، برخی تنها و برخی با خانواده بدانجا شدند. محمدبن عمر از یونس بن محمد ظفری از پدرش از مردی از خویشان خود، و همچنین از عبیداﷲبن عباس هذلی از حارث بن فضل آرد که گفتند: دوازده مرد و چهار زن در پنهانی پیاده و سواره بیرون شدند و به شعیبیه رسیده به کشتی بازرگانان که آنجا رسیده بود، در برابر نیم دینار مزد سوار شدند و این در رجب سال پنجم بعثت بود. قریش به دنبال ایشان بیرون آمدند ولی چون به دریا رسیدند ایشان حرکت کرده بودند. گفتند: چون به حبشه رسیدیم با کمال اطمینان به عبادت خداوندمشغول شدیم و هیچگاه مورد ایذاء واقع نشدیم. محمدبن عمر از یونس بن محمد از پدرش از عبدالحمیدبن جعفر ازمحمدبن یحیی بن حبان، نامهای مهاجرین را چنین آورده است: 1 و 2 عثمان عفان با زوجه اش رقیه دختر پیغمبر. 3 و 4 ابوحذیفهبن عتبه با زوجه اش سهله دخت سهیل. 5- زبیربن عوام بن خویلد. 6- مصعب بن عمیربن هاشم بن عبدالدار. 7- عبدالرحمان بن عوف. 8 و 9- ابوسلمهبن عبدالاسدبن هلال با زوجه ٔ خویش ام سلمه دخت ابوامیه. 10- عثمان بن مظعون جمحی. 11 و 12- عامربن ربیعه ٔ عنزی با زوجه ٔ او لیلی دخت ابوحثه. 13- ابوسبرهبن ابی دُهم. 14- حاطب بن عمروبن عبد شمس. 15- سهیل بن بیضاء. 16- عبداﷲبن مسعود حلیف بنی زهره.
علت بازگشت مهاجرین از حبشه به مکه: محمدبن عمر از یونس بن محمد ظفری از پدرش و همچنین از کثیربن زید از مطلب بن عبداﷲ آرد که گفتند: چون پیغمبر دید که خویشان از وی روی گردانیده اند (با ایشان گفتگو و معاملات روا نمیداشتند) تنها نشسته آرزو میکرد و این جملات بر زبان میراند: لیته لاینزل علی ّ شی ٔ ینفرهم عنی، ایکاش چیزی که موجب نارضایتی ایشان است بر من نازل نمی گردید. پس نزدیک قوم خود رفت و ایشان نیز به نزد وی آمدند، و روزی که در یکی از آن جلسات نزدیک کعبه نشسته بودند سوره ٔ والنجم اذا هوی را بر ایشان بخواند تا به این آیت رسید: «أفرأیتم اللات و العزی و منو̍هالثالثه الاخری ». در این هنگام شیطان دو جمله ٔ زیر را به زبان پیغمبر براند: «تلک الغرانیق العلی و ان شفاعتهن لترجی »؛ آن غرنیق ها بزرگوارند و امید به شفاعت ایشان میرود. پیغمبر این دو جمله بر زبان راند وباقی سوره را بخواند و خود و شنوندگان به سجده درافتادند، ولیدبن مغیره چون پیر و فرتوت بود و سجده کردن نمی توانست، خاک را برداشت و بر پیشانی نهاد، گویندابواُحیحه سعیدبن عاص که او نیز پیر فرتوت بود همین کار کرد، پس برخی گویند ولید و برخی گویند هر دو این کار را کردند. پس قریش به آنچه پیغمبر گفته بود راضی گشتند و گفتند: ما قبول داریم که خدای بزرگ زنده میکند و می میراند و خلق میکند و روزی میدهد، ولی این بت ها نیز برای ما نزد او شفاعت و میانجی گری کنند، واگر تو هم برای ایشان چنین حق قائل گردی ما با تو باشیم این بر پیغمبر گران آمد و به خانه شد و چون جبرئیل آمد سوره بر وی بازخواند. جبرئیل گفت: این دو جمله را من نیاوردم. پیغمبر گفت: پس من چیزی که خدا نفرموده به خدا بستم ! پس این آیت نازل گشت: «و ان کادوا لیفتنونک عن الذی اوحینا الیک لتفتری علینا غیره، و اذاً لاتخذوک خلیلا» تا آنجا که «ثم لاتجد لک علینا نصیراً ». محمدبن عمر از محمدبن عبداﷲ از زهری از ابوبکربن عبدالرحمن آرد، که: خبر این سجده میان مردم منتشر شد تا در حبشه به گوش مهاجرین رسید که مردم مکه، حتی اشخاصی چون ولید و ابواحیحه نیز به پیغمبر اقتدا و در پشت سر وی سجده کرده اند، پیش خود گفتند پس مخالفی در مکه باقی نمانده وبهتر است به میان عشیره ٔ خود بازگردیم پس بازگشتند، و چون به نقطه ای که یک ساعت راه تا مکه داشت رسیدندسوارانی از مردم کنانه دیدند و چون جویا شدند، جواب شنیدند: محمد نخست خدایان ایشان را نیکو داشت و مردم بدو گرویدند و سپس بازگشت و به خدایان دشنام گفت، مردم از وی برگشتند. مهاجرین به مشورت برخاسته که به حبشه بازگردند یا به مکه روند، پس تصمیم گرفتند به مکه روند و خبر گیرند و با خانواده ها دیدار تازه کرده و به حبشه بازگردند. محمدبن عمر از محمدبن عبداﷲ از زهری از ابوبکربن عبدالرحمن آرد، که: همه به مکه شدند و به مجاورت درآمدند، مگر ابن مسعود که اندکی بماند و سپس به حبشه بازگشت. محمدبن عمر گفت: اینان دررجب مهاجرت کردند و شعبان و رمضان را در حبشه ماندند و «سجده ٔ غرانیق » در رمضان واقع شد و ایشان در شوال سال پنجم بازگشتند.
هجرت دوم به حبشه: محمدبن عمربن واقد اسلمی از سیف بن سلیمان از ابن ابی نجیح، و همچنین از عتبهبن حبیره أشهلی از یعقوب بن عمر از شیخی مخزومی از ام سلمه، و همچنین از عبداﷲبن محمد جمحی از پدرش از عبدالرحمان بن سابط آرد که هر سه گفتند: چون اصحاب پیغمبر از هجرت اول حبشه به مکه بازگشتند قریش بر ایشان سخت گرفتند، پیغمبر به ایشان اجازت داد تا دوباره به حبشه بازگردند، و این هجرت دوم سخت تر از نخستین بار بود و از قوم قریش شکنجه ٔ بسیار دیدند، و مخصوصاً چون از نیک رفتاری نجاشی به ایشان اطلاع یافته بودند، بر ایشان سخت گرفتند. عثمان گفت: ای رسول بر ما گران آید که: هجرت اول و دوم ما به سوی نجاشی بوده و تو با ما نبودی، پیغمبر گفت: هجرت اول و دوم شما به سوی خدا و به سوی من بوده و آن قسمت شما بوده است، پس عثمان بپذیرفت. و شمار کسانی که در این هجرت شرکت جستند هشتادوسه مرد و یازده زن قرشی و هفت زن بیگانه بود. و در آنجا با کمال خوشی می بودند تا خبر مهاجرت پیغمبر از مکه به مدینه شنیدند، پس سی وسه مرد و هشت زن بازگشتند دو تن از ایشان در مکه درگذشتند و هفت تن در مکه به زندان افتادند، و بیست وچهار تن از ایشان جنگ بدر را دریافتند. پس در بیعالاول سال هفتم از هجرت پیغمبر نامه ای به نجاشی نوشت و او را به اسلام خواند و نامه با عمروبن امیه ضمری بفرستاد چون نامه بدو رسید اسلام آورده گفت اگر میتوانستم به سوی وی می شتافتم. پیغمبر بدو نوشت ام حبیبه دخت ابوسفیان بن حرب را به زنی او درآورد. ام حبیبه با شوهرش عبداﷲبن حجش به حبشه رفت و عبداﷲ در آنجا به دین مسیح درآمده و درگذشته بود. نجاشی ام حبیبهرا به نکاح پیغمبر درآورد و چهارصد دینار مهر او رااز جانب پیغمبر داد، و مراسم ازدواج را خالدبن سعیدبن عاص انجام داد، پس پیغمبر به نجاشی نامه فرستاد وازو بخواست که بازماندگان از صحابه را بازفرستد، نجاشی ایشان را بوسیله ٔ دو کشتی به سرپرستی عمروبن امیه ضمری (فرستاده ٔ پیغمبر) گسیل داشت، کشتیها در ساحل بولا که محل امن بود ایشان را پیاده کرد و چهارپایان کرایه کرده به مدینه آمدند. در این هنگام پیغمبر به جنگ خیبر بود، پس ایشان بدانجا شدند و جنگ را به نفع پیغمبر پایان یافته دیدند، پس پیغمبر با یاران درباره ٔ ایشان گفتگو کرد تا راضی شدند و آنان را در سهام غنایم شرکت دادند. (طبقات ابن اسعد چ مصر 1358 هَ. ش. ج 1 صص 188- 192). از کسانی که به حبشه رفتند نام کسان ذیل به جای مانده است: 1 و 2- عثمان و زوجه اش رقیه دخت پیغمبر. (تاریخ گزیده ص 135) (طبقات ابن سعد ج 1 صص 188- 192). 3 و 4- سوده دخت ربیعه زوجه ٔ سکران، با شوهرش بدانجا شده، شوهر در آنجا درگذشت، سوده به زنی پیغمبر درآمد. (تاریخ گزیده ص 185). 5 و 6- ام حبیبه دخت ابوسفیان باشوهرش عبداﷲبن حجش. (عقد

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

قلیس

زفت: مرد

معادل ابجد

قلیس

200

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری