معنی قوی
لغت نامه دهخدا
قوی. [ق ُ وا] (ع اِ) ج ِ قوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس «اعلا» و «مولا». (فرهنگ فارسی معین). رجوع به قوه شود.
- قوای بحری، نیروی دریایی.
- قوای زمینی، نیروی زمینی.
قوی. [ق ُ وَی ی] (اِخ) رودباری است نزدیک قاویه. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
قوی. [ق َ] (ع ص) حبل قَو؛ رسن مختلف تاهها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
قوی. [ق ِ وا] (ع اِ) ج ِ قوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
قوی. [ق ُ وا] (ع اِ) خرد و دانش. (منتهی الارب). عقل. (اقرب الموارد). || اندام. شدیدالقوی، بمعنی استوارخلقت. (منتهی الارب). بمعنی شدید اسرالخلق. (اقرب الموارد).
قوی. (ترکی، اِ) بضم اول گوسفند. (فرهنگ نظام) (آنندراج).
- قوی ئیل، سال گوسفند است که سال هشتم از دوره ٔ دوازده ساله ٔ ترکان است.
قوی. [ق ُ وَی ی] (ع اِ) چوزه ٔ مرغ. (منتهی الارب). جوجه. (از اقرب الموارد).
قوی. [ق َ وی ی] (ع ص) زورمند. توانا. (منتهی الارب). ذوالقوه. ج، اقویاء. (اقرب الموارد). || محکم. استوار. (فرهنگ فارسی معین). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال، قوی حال، قوی پنجه، قوی دست، قوی جثه، قوی شوکت، قوی هیکل و غیره. (فرهنگ نظام).
- قوی بخت، صاحب اقبال و جاه. (آنندراج). بختیار.
- قوی پشتی، نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری، نجات، فوز:
سخت قوی پشتی دارم به تو.
مسعودسعد.
روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است.
نظامی.
- قوی پنجه، نیرومند:
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
نادم لاهیجی.
- قوی پی، سخت پی.
- قوی جثه، تناور و توانا. (آنندراج). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال، متنعم:
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی.
- قوی دست، زورمند:
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان.
نظامی.
- قوی دستگه، قوی دستگاه:
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
- قوی دل، نیرومند. باجرأت:
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
نظامی.
تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است.
نظامی.
- قوی رای، قوی اندیشه. قوی فکر. صائب الرأی:
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.
نظامی.
- قوی طبع، پخته رای و قوی خلقت. (آنندراج).
- قوی گردن، گردن کلفت. زورمند:
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است.
نظامی.
- قوی هیکل، تناور و جسیم. (آنندراج).
|| قوی (اصطلاح رجالی) در اصطلاح رجال و درایه بنابه نوشته ٔ بعضی گاه حدیث موثق را گویند و بگفته ٔ ممقانی قوی در اصطلاح غیر از صحیح و موثق و حسن بوده، بلکه عبارت از حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از آنان امامی مذهب باشند ولی مدح و قدح آنان ثابت نباشد یا حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از ایشان غیر امامی بوده و توثیق نشده باشند.
قوی. [ق َ وا] (ع مص) سخت گرسنه شدن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی، جاع شدیداً. (منتهی الارب). || بازایستادن باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس. (اقرب الموارد).
قوی. [ق َ وا] (ع ص) گرسنه. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال بات القوی. (از المنجد). || دشت و بیابان خالی و خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فرهنگ معین
نیرومند، سخت، محکم. [خوانش: (قَ یّ) [ع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
توانا، نیرومند، زورمند،
زیاد،
موثق،
[قدیمی] استوار،
[قدیمی] موثر،
[قدیمی] سخت،
[قدیمی] مطمئن،
قوا
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
نیرومند، زورمند
کلمات بیگانه به فارسی
نیرومند
فارسی به انگلیسی
Able-Bodied, Forceful, Heady, Iron, Steady, Muscular, Nervous, Overpowering, Powerful, Prevailing, Robust, Rugged, Sound, Stable, Steel, Stiff, Stout, Sturdy, Tough, Virile
فارسی به ترکی
güçlü, kuvvetli
فارسی به عربی
بشده، حاد، حصن، صحیح، صلب، عالی، عنیف، قوی، لا یقاوم، هائل
عربی به فارسی
قادرمطلق , توانا برهمه چیز , قدیر , خدا , گوشت الو , چاق , فربه , نیرومند , مقتدر , قوی , پر زور , محکم , سخت , ستبر , تنومند , قوی هیکل , خوش بنیه , درشت
گویش مازندرانی
خاکستری
فرهنگ فارسی هوشیار
زورمند، توانا، محکم، استوار
فرهنگ فارسی آزاد
قُوی، عقل،
قُوی، (به قُوَّت مراجعه شود)، قوّت ها، نیروها، توانائی ها، طاقت ها،
قَوِیّ، توانا، زورمند، نیرومند، محکم، سخت، متین (جمع: اَقوِیاء)،
قَوی، گرسنگی، خالی بودن، زمین بی آب و علف. (قَواء هم بهمین معانی است)،
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Dauerhaft, Gross [adjective], Hart, Kräftig, Schwer, Stark
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
116