معنی لرزنده

لغت نامه دهخدا

لرزنده

لرزنده. [ل َ زَ دَ / دِ] (نف) لرزان. مرتعش. مرتعد:
بلرزید [پیران] برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
فردوسی.
سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس
لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.
خاقانی.
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت.
نظامی.
تن کوه لرزنده بر خویشتن.
نظامی.
- لرزنده بودن بر جان کسی، بیم داشتن بر جان وی. بیمناک بودن بر جان او. شفقت داشتن و غم او خوردن. (از آنندراج):
دایم بر جان او بلرزم ازیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند.
رودکی.
ترا بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده برجان اوی.
فردوسی.
- لرزنده دل، ترسان.

فرهنگ عمید

حل جدول

لرزنده

مرتعش

ویبره

مترادف و متضاد زبان فارسی

لرزنده

لرزان، مرتعش

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

لرزنده

مهزوز

فرهنگ فارسی هوشیار

لرزنده

لرزان، مرتعش، مرتعد

فارسی به آلمانی

لرزنده

Qua.ker [noun], Qua.ker [noun]

معادل ابجد

لرزنده

296

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری