معنی له

لغت نامه دهخدا

له

له. [ل َه ْ] (اِخ) نام شهری است از ترکستان. (برهان).... و آن اکنون در تصرف دولت روس است. (آنندراج).

له. [ل َه ْ] (اِ) شراب. باده ٔ انگوری. شراب انگوری. (برهان):
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.
سنائی.
با له و منگ عمر خویش هدر.
سنائی.
دولت آنراست در این وقت که آبش از له
صلت آنراست در این شهر که نانش از بنگ.
سنائی.
|| بوی. (جهانگیری). مطلق بوی را گویند، خواه بوی خوش و خواه بوی بد. (برهان):
هر یکی را ز سیلی و له تاز
سبلت و ریش و خایگان گنده.
سوزنی.
من چه گفتم کجا بماند دل
که دلم له نبرده رفت از کار.
مولوی.
|| درخت ناجو را گویند و به عربی صنوبر خوانند. (برهان). ناژو. || جخج. جخش. خرک، جخش چیزیست که بگردن اهل فرغانه و ختلان برآید چون بادنجانی و درد نکند و بزبان ما آن را له گویند. (لغت نامه ٔ اسدی ذیل لغت جخش). || سیلاب. (به لهجه ٔ طبری). || لَه ْ یا لِه ْ. پسوند که مثل علامت تصغیر می نماید:زنگله. چراغله. چرخله. کندوله. لوله. جغله. کوتوله.خپله. || مزید مؤخر امکنه واقع شود: مشتله. مشوله. ملاله. جدیله. بتیله. ابله. بوله.

له. [ل ِه ْ] (ص) ازهم پاشیده و مهراشده و مضمحل گردیده باشد. (برهان). مضمحل و ازهم پاشیده. (جهانگیری).

له. [ل ِه ْ] (اِ) نامی که در رودسر، دیلمان و لاهیجان به اوجا دهند. ملج. ملیج. شلدار. لروت. لونگا. سمد. سمت. قره آقاج. و رجوع به اوجا شود. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 210).

له. [ل ُه ْ] (اِ) نام پرنده ای است صاحب مخلب و در کوههای بلند آشیان کند و به عربی عقاب گویندش. (برهان). مرغی باشد ذی مخلب که بر کوههای بلند آشیانه کند به غایت قوی و بزرگ بودو آن را اله نیز گویند و به تازی عقاب خوانند. (جهانگیری). صاحب آنندراج گوید: و به معنی مرغ شکاری (به اول مضموم) آورده اند، گویند عقاب است و آن خطاست.

له. [ل ِه ْ] (اِخ) مردم پلنی. مردم لهستان. || نام رودی در باویر آلمان. || نام شهری از فرنگستان که در حدود روم واقع است. (برهان).

له. [ل َه ْ] (ع حرف جر + ضمیر) (از: لََ + ه) برای او. او را.
- مدّعی ̍ له.
- مُعَظَّم ٌ له.
- ولَه ُ، او راست.
|| لَه ِ. به سودِ. به نفعِ. مقابل ِ علیه ِ.
- لَه ِ او، به سودِ او. به نفعِ او. برای او. بهر او.
- له و علیه، به سود و به زیان: باید دلایل ِ له و علیه طرفین دعوا را شنید.
- له و علیه گفتن، به سود و زیان گفتن: له و علیه چیزی نگفتم.
|| (اِ) (اصطلاح فلسفه) مِلْک. جِدَه. ذو.
- مقوله ٔ لَه ْ، نام یکی از مقولات است. (اساس الاقتباس ص 51). رجوع به جِدَه شود.

له. [ل َه ْ] (ترکی، حرف اضافه) در ترکی ترجمه ٔ «با» که برای معنی معیت آید و در اصل «اِلَه » بوده به کسر همزه. (غیاث).

له. [ل َه ه] (ع مص) تنک و نیک ساختن موی را و نیکو گردانیدن. (از منتهی الارب). له الشعر؛ رققه و حسنه. (اقرب الموارد).

فرهنگ معین

له

(لِ) (ص.) کوبیده و نرم شده.

(لُ) (اِ.) = آله. آلوه. اله: عقاب.

(~.) [ع.] (ق.) برای او، به نفع او.

(لَ) (اِ.) شراب، باده انگوری.

فرهنگ عمید

له

ناژو، درخت ناجو،

شراب انگوری،

کوبیده و نرم‌شده،
[عامیانه، مجاز] بسیار خسته،
(بن مضارعِ لهیدن) = لهیدن
* له کردن: (مصدر متعدی) کوبیدن و نرم کردن گوشت، میوه، و امثال آن‌ها،

برای او، به ‌نفع او،

حل جدول

له

زیر پا مانده، پایمال شده

زیرپا مانده، پایمال شده

زیر پا مانده

پایمال شده

مترادف و متضاد زبان فارسی

له

آبگز، فاسد، لهیده، پاشیده، خرد، شکسته، کوبیده، کوفته، مضمحل

فارسی به انگلیسی

عربی به فارسی

له

داشتن , دارا بودن , مالک بودن , ناگزیر بودن , مجبور بودن , وادار کردن , باعث انجام کاری شدن , عقیده داشتن , دانستن , خوردن , صرف کردن , گذاشتن , کردن , رسیدن به , جلب کردن , بدست اوردن , دارنده , مالک , ضمیر ملکی سوم شخص مفردمذکر , مال او (مرد) , مال انمرد , مال او , مال ان

گویش مازندرانی

له

گل نرمی که پس از سیلاب بر زمین نشیند، واژگون

ته نشین شدن، سیل

فرهنگ فارسی هوشیار

له

نرم شده، از هم پاشیده و مضمحل شده

معادل ابجد

له

35

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری