معنی لک
لغت نامه دهخدا
لک. [ل َ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقائی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 83). یکی از طوائف ایل قشقائی ایران، مرکب از 80 خانوار که در همراه عمله ساکن هستند.
لک. [ل َ] (اِخ) دهی از دهستان نازلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه، واقع در 17هزارگزی شمال باختری ارومیه و سه هزارگزی باختر شوسه ٔ ارومیه به سلماس. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 395 تن سکنه. آب از نازلوچای و چشمه. محصول آنجا غلات، توتون، چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. دبستانی 4 کلاسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لک. [ل ُک ک] (ع اِ) دُردِ لَک. || کنجاره ٔ لک. || پاره های پوست رنگ کرده به لک که نیام دسته ٔ کارد سازند. (منتهی الارب). رجوع به لَک ّ در معنی صمغ شود. || (ص) درشت اندام. پرگوشت. (منتهی الارب).
لک. [ل ُک ک] (اِخ) شهرکی نزدیک برقه و از اعمال آن. (ابن خلکان). شهری است از نواحی برقه بین اسکندریه و طرابلس. (از معجم البلدان).
لک. [ل ُک ک] (اِخ) شهری است به اندلس. (منتهی الارب). قریه ای به اسپانیا.
لک. [ل َ] (اِخ) رجوع به لکدیب شود.
لک. [ل َ] (اِخ) دهی از دهستان خدابنده لو از بخش قروه ٔ شهرستان سنندج، واقع در 21هزارگزی جنوب خاوری گل تپه، سر راه شوسه ٔ همدان به بیجار. کوهستانی، سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجاغلات، حبوبات، مختصر انگور و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
لک. [ل َ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش قروه ٔ شهرستان سنندج است. این دهستان بین دهستانهای اسفندآباد و ییلاق واقع شده و جزء آن دو دهستان منظور میشود. از 15 آبادی تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
لک. [ل َ] (اِخ) نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که در کلیائی کرمانشاه و همدان و اصفهان و کردستان و اسفندآباد و چهارکاوه و علی وردی مسکن دارند.
لک. [ل َک ک] (ع اِ) گوشت. || آمیزش. (منتهی الارب).
لک. [ل َک ک] (ع مص) زدن کسی را. || کوفتن. || مشت بر پشت گردن کسی زدن. || زدن و راندن و دور کردن. || باز و جدا کردن گوشت را از استخوان. (منتهی الارب). || مهر شکستن ؟ (زوزنی).
لک. [ل َ] (اِ) نقطه ای از میوه که فاسد شده باشد. || قطره ٔ رنگین بر جامه یاکاغذی یا دیواری و جز آن. نقطه ای به رنگ دیگر بر چیزی. رنگ جزئی بر چیزی مخالف رنگ همه ٔ آن چیز خال که از چیزی بر جامه و غیره به رنگ دیگر غیر رنگ جامه افتاد: لک زدن انگور؛ روی به سرخی نهادن آن. آغاز رسیدن کردن آن. خال افتادن یازدن آن (در تداول مردم قزوین). و رجوع به لک شود.
- دل برای چیزی لک زدن، سخت شایق و خواستار آن بودن.
|| نقطه ای از سرخی یا سپیدی یا سیاهی که در چشم افتد. سپیدی یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید. هولک، لک که امروز میگویم «چشمش لک آورده است » ظاهراً مخفف هولک باشد: تم، لک که بر چشم افتد. بیاض العین، لک چشم، غفاءه.و رجوع به لک آوردن... شود. || خال. || نکته. || قطره. چکه. لکه: یک لک باران. یک لک خون. || خون که از زنان دفع شود. حیض. خون حیض.
-لک دیدن، خون دیدن، بی نماز شدن. حائض شدن. و رجوع به لک دیدن شود. || نشان. داغ. || تاش، کلفی که بر روی و اندام مردم افتد: لک و پیس. || (ص) مردم رعنا. (لغت نامه ٔ اسدی):
کار این دهر بین و دور فلک
وآن دگر بازهل به مردم لک.
خسروی.
|| (اِ) رعنائی و لاف جستن و بی هنری. || تک و پوی. (اوبهی). || (ص) مردم خسیس. مردم خس. فرومایه. لاک. لکات:
با مردم لک تا بتوانی بمیامیز
زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک.
عیوقی.
|| ابله. احمق. نادان. (از برهان):
ای شوربخت مدبر مفلوک قلتبان
وی ترش روی ناخوش مکروه لوک و لک.
پوربها (از فرهنگ جهانگیری).
|| سخنان بیهوده و هرزه و هذیان را گویند. (برهان). هذیان وبیهوده. اسدی در لغت نامه در کلمه ٔ یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک همه بیهوده بود:
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.
لبیبی.
ز دست آسمانم مخلصی بخش
که بس بی رحمت است این جابر لک.
محمد هندوشاه.
با نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم از درلک باشد
با سنبلی که آهوی چین خاید
عطر پلنگ مشک چه سک باشد.
خاقانی.
|| (اِ) جامه و لته کهنه ٔ پاره پاره شده. (برهان). || رختی و لباسی که مردم روستا پوشند خواه نو باشد خواه کهنه. (برهان): جامه های کهنه را اگر آتش بزنی بوی لک برنیاید. (دیوان البسه ٔ نظام قاری ص 145).
برآمد بوی لک با خرقه گفتم
ترا دامن همی سوزد مرا جان.
نظام قاری (دیوان البسه ص 120).
|| (ص) ژنده پوش:
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
|| بی موی و صاف. (برهان). لغ. || (اِ) بعض آلات خانه از کاسه و کوزه و غیره. (اوبهی). || صدهزار. صدهزار را گویند، یعنی عدد هر چیز که به صدهزار رسید آن را لک خوانند. (برهان). و الکرور، مأته لک و اللک مأته الف دینار. (ابن بطوطه). صاحب غیاث گوید:... به این معنی هندی است، زیرا که هندیان برای شمار مرتبه ها مقرر کرده اند، چنانکه در کتب حساب مرقوم است و نزد فارسیان و تازیان مرتبه ای مقرر نیست غیر از یک و ده و صد و هزار. (غیاث). ج، لکوک، الکاک. (دُزی):
در آن نه سایر ماند و نه طایر از بر خاک
دو لک ز لشکر او شد به زیر خاک نهان.
عنصری.
از چرخ تا کبوتر و از مرغ تا شتر
از گرگ تابه برّه و از موش تا پشک
روزی خوران خوان پر از نعمت تواند
هر گوشه ای که مینگرم صدهزار لک.
کمال غیاث.
جود تو بی لکی نبود ور بود گهی
در حق خصم بی لک و بر دوست لک بود.
امیرخسرو.
چنین گفت با ساقیان قدک
به تنها مرا هست صد بار لک.
نظام قاری (دیوان البسه ص 170).
لک. [ل َ] (اِ) نامی که در شفارود به کراث دهند. رجوع به کراث شود.
لک. [ل ُ / ل َ / ل َک ک] (اِ) صمغ حشیشه یلزق به السکین، حارّ یابس فی الاولی. (بحر الجواهر). صمغ گیاهی است که به مرو شباهتی دارد و سرخ میباشد. (برهان). آن دارو باشد که کارد بدان در دسته استوار کنند. (اوبهی). لکا (توسعاً). دوز. دوژ. دوزه. دوژه. بن لاک. چیزی است که بن کارد بدو در دسته محکم کنند. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی). بن لاک باشد و لکا باشد که باز پس مانده بود و در دسته های کارد به کار برند. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی):
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک.
آغاجی.
رنگی مشهور که در هندوستان سازند و ساختن آن چنان است که آن شبنمی که در بر درخت کنار و غیر آن نشیند و منجمد گردد آن را گرفته و بکوبند و بپزند و از آن سرخی حاصل شود و با ثفل و نخاله ٔ آن کارد و خنجر و شمشیر را در دسته محکم کنند و به کارهای دیگر هم می آید. (برهان). دارویی باشد و آن شبنمی است که به سبب برودت هوا بر شاخ درخت کنار و چند درخت دیگر که مخصوص ملک هندوستان است منجمد گردد و آن را کوفته و بپزندو از آن رنگ سرخی حاصل شود که جامهای ابریشمی و پشمی و ریسمانی را بدان رنگ کنند و آن رنگ قراری باشد وبه شستن زایل نگردد و مصوران و نقاشان در تصویر و نقاشی به کار برند و به نخاله و ثفل آن خنجر و شمشیر و کارد و امثال آن را در دسته محکم کنند و جز این نیز در بسیار جا به کار آید... و آن را لاک و لُکا نیز خوانند. (جهانگیری). رنگ لاک. (بحر الجواهر). بعضی گویند هوائی است (یعنی سنگ هوائی است). و برخی گویند صمغ درختی است. (نزهه القلوب). حکیم مؤمن گوید: به فارسی رنگ لاک نامند. صمغ نباتی است شبیه به مر. ساق گیاه او پر شاخ و گلش زرد و تخمش قریب به قرطم و گویند شبنمی است که بر آن نبات می نشیند و در آخر میزان جمع میکنند و بهترین او سرخ و قوتش تا ده سال باقی است و در دوم گرم و در سوم خشک و مستعمل در طب مغسول اوست و طریق شستن آن در دستور اول مذکور است و او مقوی جگر و احشاء و منقح سده ٔ سپرز و جگر و جالی آثار و محلل اورام و منقح اخلاط بارده و بالخاصیه لاغرکننده ٔ بدن و جهت استسقای لحمی وزقی و فالج و یرقان و خفقان و سرفه و ربو و ضعف گرده و سایر اعضاء نافع و مضر سپرز و مصلحش مصطکی و قدرشربتش تا یک مثقال و بدلش در تفتیح دو ثلث اوریوند و نیم وزن او اسارون و ربع او طباشیر است و از خواص اوست که چون هر روز یک دانگ او را سرکه تا سی چهل یوم بنوشند به غایت لاغرکننده و چیزی در این امر به او نمی رسد و اگر سه چهار مثقال او را در سه چهار روز باسرکه بنوشند به دستور همین اثر دارد و رنگ او مخصوص ابریشم و پشم است به خلاف پنبه و غیر آن که رنگ نمی کند و باید ابریشم و پشم را در آب مطبوخ او باطر طیر که صاف کرده باشند یک شب به آتشی نرم بجوشانند و طرطیر باید پنج جزو و از لاک صد جزو باشد و الا بدون طرطیر تأثیر ندارد و چون اشنان سبز را یک شبانه روز در آب بخیسانند، پس لک را اضافه نموده به آتش نرم بجوشانند تا درد و صاف او جدا شده، آب اشنان سرخ و درخشنده گردد، پس لطیف صاف او را با صمغ عربی جمع نمایند ودر نوشتن امثال آن بهتر از شنجرف است و ثفل او را زرگران در استحکام چیزها استعمال می نمایند و معروف به رموز زرگری است در غایت قبض و شرب او در قطع حیض ازمجریات است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). بیرونی در صیدنه گوید: لیث گوید نوعی است از صمغ که رنگ او سرخ باشد ودر سجستان پوست بز را بدان رنگ کنند و آن لفظ معرب است در حاوی از «لس » نقل میکند که آن صمغ نباتی است که به مر مشابهت دارد و خوشبوی بود او را در بخورات استعمال کنند. زه گوید: او را به فارسی فریکانزد گویند و آن صمغ درختی است که در بلاد آراتیا بود و خوشبوی بود. او را در بخورات [به کار آید] و به مر مشابهت دارد. نیفه گوید: صمغ درختی است که چوب درخت خود راتمام فروگیرد و هیچ موضع از چوب خالی نبود و مانند پوست چوب را فروگرفته بود طریق تحصیل او چنان است که صمغ را از او جدا کنند و بپزند و رنگ از او بیرون کنند و تا چنین نکنند او را لک نگویند و به رومی او را لاخاس گویند. ص اونی گوید: گرم است در اول، خشک است در دوم و سده ٔ جگر بگشاید و یرقان و استسقا و بیماریهای جگر و خفقان را مفید است. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان). صاحب اختیارات گوید: صمغی است که از طرف دریا آورند و مؤلف کتاب گوید آن را به شیرازی رنگ لاک خوانند و رنگ لکا خوانند و از وی کناو سازند جهت سرخی زنان و بعضی گویند ثفل آن است و خلاف ثفل، آن را به شیرازی و روش خوانند و لک باید که مغسول کنند که غیرمغسول نشاید که استعمال کنند و صفت غسل وی چنان است که بگیرند لک منقی از چوب و سنگ پاک کرده بکوبند و آبی که به ریوند چینی و بیخ اذخر در آن جوشانیده باشنداندک اندک بر آن ریزند و به دسته ٔ هاون تحریک میدهند. بعد از آن به حریری تنک صافی کنند و آنچه در منخل مانده باشد دوم بار همچنان کنند مانند اول و صافی کنند و درهم کنند و رها نکنند تا در بن آب نشینند آهسته آب از وی میریزند تا لک بماند و خشک گردانند. بعد از آن دیگر بار سحق کنند و استعمال کنند و طبیعت آن گرم و خشک بود در اول و اسحاق بن عمران گوید: گرم و خشک بود در دوم، خفقان و یرقان و استسقا را نافع بود و درد جگر را عظیم سودمند بود و قوت آن بدهد و سده ٔ آن بگشاید و معده را سودمند بود و مقدار مأخوذ از وی یک درم بود تا یک مثقال و چون با سرکه بیاشامند هرروز یک درم پیاپی تا یک مثقال به ناشتا بدن را لاغر گرداند و وی مضر بود به بدنهای لاغر بقوه و گویند مضراست به سر و مصلح وی مصطکی بود بدل وی. رازی گوید: در تفتیح سده و ضعف جگر چهار دانگ وزن آن ریوند و نیم وزن آن اسارون و چهار دانگ وزن آن طباشیر سفید بود. (اختیارات بدیعی). ضریر انطاکی در تذکره آرد: صمغ نبات هندی یقوم علی ساق و یتفرع و له زهر اصفر یخلف بزراً یقرب من القرطم و منه یستنبت و اللک صمغه فی الصحیح او هو طل یسقط علیه و یستحصل کل سنه عند زوال المیزان و اجوده الرزین الاحمر الحدیث الشبیه بالملح المجلوب من کنبایه و یلیه الشمطری و ماعداهما ردی ٔ والشمطری للحریر انسب و غیره للصوف و تبقی قوه اللک عشر سنین و هو حار فی الثانیه یابس فی الثالثه ینفع من الربو و السعال و الاستسقاء و الفالج و الیرقان و ضعف الکبد و الکلی شرباً و یحلل الاورام و الخفقان مطلقاً و یجلو الاَّثار طلاءً و ملازمه شربه بالخل یهزل تهزیلاً عن تجربه و یفتح السدد و ینقی الاخلاط البارده و هو یضر الطحال و یصلحه ان ینقی من عیدانه و یقلی فی ماء طبخ فیه الزراوند و الاذخر بالغاً و یصفی و یرمی ثفله فاذا رکد جفف و استعمل و شربته الی مثقال (و من خواصه) انه لایصبغ الا ما اصله روح کالصوف و الحریر دون نحو القطن و الکتان و انه لایصبغ الا بالطرطیر لکل مأته خمسه و یصبغ ثفله خاصه بعد ان یسحق و یصفی و یطبخ المصبوغ مع المذکور فیه لیله علی نار هادیه و ان ثفله یلصق السیوف و نحوها و انه اذا طبخ فی ماء الاشنان الاخضر محکما کان حبرا احمر غایه. (تذکره ٔ ضریر انطاکی). صمغ درختی است که بدان رنگ سرخ نمایند نه گیاه هندی که لاک است. شرب مقدار درهم آن نافع است جهت خفقان و یرقان و استسقاء و درد جگر و معده و سپرز و سنگ مثانه و لاغرکننده ٔ اندام است. (منتهی الارب). «قال ابن البلوی فی کتاب الف با: «اللک » مثقلا فهذاالذی یصبغ به ولکن قال ابن درید: لیس بعربی صحیح »... و الذی فی اللسان: «اللیث: اللک یعنی بالفتح: صبغ احمر یصبغبه جلود المغزی للخفاف و غیرها و هو معروف و الک بالضم: ثفله، یرکب به النصل فی النصاب. قال ابن سیده: اللکه و اللک بضمهما: عصارته التی یصبغ بها. (المعرب جوالیقی متن و حاشیه ٔ ص 300).
لک. [ل ُ] (اِخ) جان لاک. فیلسوف انگلیسی (1632-1704 م.). وی در آغاز پزشک بود، پس از آن به استادی دانشگاه آکسفرد نائل شد و در زمان سلطنت جیمز دوم به علل سیاسی از انگلستان به هلند رفت و چندی بعد با ویلیام درانژ به وطن بازگشت. با آنکه در تحقیقات فلسفی پیرودکارت است، در عقاید مخالف اوست و کتاب «بحث درباره ٔ قوه ٔ ادراک بشری » او مؤید این مخالفت است. دکارت یک اصل معنوی یعنی افکار جبلی و غریزی و قوه ٔ عاقله ٔبشر را اساس تمام معلومات میدان است، ولی لک بر خلاف معتقد بود که اساس معلومات بشر بر اصول مادی و ظاهری یعنی حواس مختلف اوست. معروف ترین آثار لک کتابی است که در باب حکومت کشوری (سال 1690 م.) نگاشته است.
لک. [ل ُ] (اِ) لُکّه. نوعی از رفتن اشتر. قسمی از رفتن اسب و جز آن: لک رفتن، لکه رفتن. رجوع به لک رفتن و لکه رفتن در ردیف خود شود. || مخفف لوک که نوعی از شتر است:
شافی ز بهر... تو ترتیب داده ام
خرطوم فیل و گردن بسراک و دست لک.
پوربها.
|| (ص) اشل. اقطع. بی دست: کان جمال الملک من اهل بجستان اعجمی الاصل (او اللک بضم اللام معناه الاقطع) کانت یده قطعت فی بعض حروبه. (ابن بطوطه). رجوع به لوک و به لنگ و لوک شود. || چیز گنده را گویند و آن معروف است. (جهانگیری). هر چیز گنده و ناتراشیده باشد. (برهان). در افغانستان به معنی کلفت و لکی است.صاحب آنندراج گوید: در لغت ترکی نوشته که (لک بالضم) بمعنی سطبر و گنده ترکی است. (آنندراج). || (اِ) گلوله و برآمدگی و گره که در اعضاء به هم رسد. (برهان). گره برآمدگی بر تن. عجره. || شتالنگ که به عربی کعب گویند. (برهان). شتالنگ باشد و آن را کله نیز گویند و به عربی کعب خوانند. (جهانگیری). کله. (برهان). پژول. قرّپا (در تداول مردم قزوین). قوزک پا:
محیط بر لک پایم نمی رسد به مراتب
غدیر دنیا و آنگه من و غریق علایق.
نزاری.
|| پوستی نرم که عرب آن را دارش گویند. (صحاح الفرس). || ریشی که در شکم پیدا شود، چنانکه شکم را سوراخ گرداند و آن را به عربی دبیله خوانند. (برهان). قرحه در جگر و جز آن.
لک. [ل ِ] (اِ) جانوری است پرنده که گوشت لذیذ دارد و آن را لیک و لیکک نیز گویند. (جهانگیری). جانوری است پرنده که گوشت لذیذی دارد و آن را خرچال میگویند. (برهان). مرغ کاروانک که لیک و لیکک نیز گویند و گوشتی نیکو دارد.
فرهنگ معین
پارچه و لته کهنه و پاره پاره، لباسی که روستاییان پوشند، خواه نو خواه کهنه. [خوانش: (~.) (اِ.)]
(~.) (اِ.) قسمی رفتن شتر و اسب و جز آن ها میان یورتمه و قدم.
هوبره، مرغابی بزرگ. [خوانش: (لِ) (اِ.)]
(~.) (اِ.) دمل شکم و کند.
(لَ) (اِ.) اثری از کثیفی بر روی پارچه یا جامه.
ابله، نادان، خسیس، فرومایه. [خوانش: (~.) (ص.)]
(لُ) [افغا.] (ص.) گنده و ناتراشیده.
(~.) (اِ.) سخنان بیهوده و هرزه.
(~.) (ص.) بی دست، دست بریده، اشل.
فرهنگ عمید
اثری که از چربی، کثافت، یا مواد رنگین بر روی لباس، پارچه، و مانندِ آن پیدا میشود، لکه،
(پزشکی) خال،
خونی که بر اثر حیض یا عوامل دیگر از زن خارج شود،
داغ،
* لک زدن: (مصدر لازم) لک برداشتن میوه یا چیز دیگر،
* لکوپیس: (پزشکی) لکههایی که در پوست بدن انسان پیدا میشود، برص،
خسیس،
ابله، احمق،
فرومایه: با مردم لک تا بتوانی تو میامیز / زیرا که جز از عار نیاید ز لکولاک (عیوقی: شاعران بیدیوان: ۴۲۳)،
صدهزار: در او نه سایر ماند و نه طایر از بر خاک / دو لک ز لشکر او شد به زیر خاک نهان (عنصری: ۲۵۴)،
لاک۱: هیچ نایم همی ز خانه برون / گوییم در نشاختند به لک (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۴)،
گُنده، ستبر،
هر چیز برآمده و گِرد، مانندِ گلوله،
* لکوپک: (مصدر لازم) [قدیمی]
گنده، ستبر،
ناتراشیده، ناهموار،
سخن بیهوده و یاوه، هذیان،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
لکه پارچه، کهنهپارچه، لته، پاره، تکهپاره، باطل، بیهوده، پوچ، یاوه، ابله، احمق، صدهزار، خسیس، لئیم، پیس، خال، داغ، نشان، آسیب، فساد، لهیدگی
فارسی به انگلیسی
Blot, Discoloration, Fleck, Slur, Smut, Soil, Speckle, Splash, Splotch, Spot, Stain, Stigma
فارسی به عربی
بقعه، لطخه، نقطه
عربی به فارسی
مال شما , مال خود شما (ضمیر ملکی)
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
قطره ی رنگین بر جامه یا کاغذی یا دیواری و جزآن، نقطه ی به رنگ دیگر چیزی، قسمتی از میوه که فاسد شده باشد ترکی ک ستبر گنده گوشت، آمیزش، جدا کردن گوشت، فشارآوردن، راندن، کوفتن درشت اندام لمتر پر گوشت ژدلاک هندی تازی گشته سد هزار (اسم) هوبره، مرغابی بزرگ
معادل ابجد
50