معنی ماخ

لغت نامه دهخدا

ماخ

ماخ. (اِخ) محله ای به بخارا. (از منتهی الارب). محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید ودر خانه ٔ خویش مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان).

ماخ. (اِخ) نام جد احمدبن خنب بخاری و او را ماخک نیز نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب).

ماخ. (اِخ) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

ماخ. (ص) زر قلب و ناسره را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). زر ناسره بود. (جهانگیری) (از آنندراج) (انجمن آرا). نبهره بود ازسیم و زر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 87):
جوان شد حکیم باز جوانمرد و دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ.
عسجدی (نسخه ٔلغت اسدی مدرسه ٔ سپهسالار).
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
(از صحاح الفرس).
|| دون همت را گویند. (جهانگیری). مردم سفله و دون همت و کمینه و خسیس و منافق را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرد دون همت. (آنندراج) (انجمن آرا). پست و دون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ.
قریع الدهر (یادداشت ایضاً).
زهی به جود بر دست تو محیط بخیل
خهی به علم بر طبع تو عطارد ماخ.
منصور شیرازی (از آنندراج).
|| بمعنی مردم پیر و حقیر هم آمده است. (برهان). مردم پیر و حقیر. (ناظم الاطباء).

ماخ. (اِخ) مرزبان هرات. (از فهرست ولف). که فردوسی قصه ٔ هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است. در شاهنامه درداستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود. در مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری درباره ٔ جمعآوری روایات شاهنامه و راویان آن داستانها چهار نام ذکر شده است. ساح یا سیاح پسر خراسان هراتی ویزدانداد پسر شاپور سیستانی و ماهوی خورشید پسر بهرام و شادان پسر برزین.بنا بحدس «نلدکه » ساح یا سیاح تحریف ماخ است زیرا شاهنامه هم او را از هرات می داند و نسبتش را به خراسان می دهد. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 240):
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری
جهاندیده ای نام او بود ماخ
سخن دان و با فر و با برز و شاخ
بپرسیدمش تا چه دارد بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه...
فردوسی.


ماخ روز

ماخ روز. (اِخ) بازاری بوده است در بخارا. نرشخی در تاریخ بخارا آورده که به بخارا بازاری بوده است که آن را بازار ماخ روز خوانده اند. سالی دوبار هر باری یک روز بازار کردندی و ابوالحسن نیشابوری در کتاب خزاین العلوم آورده است که در قدیم پادشاهی بوده به بخارا نام او ماخ این بازار وی فرمود ساختن. (تاریخ بخارا ص 25).

فرهنگ عمید

ماخ

سیم‌وزر قلب و ناسره: جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل‌فراخ / یک پیر‌زن خرید، به یک مشت سیم ماخ (عسجدی: ۲۶)،
پست و خسیس،

حل جدول

ماخ

زر ناسره و قلب

واحد سنجش سرعت هواپیما

زر ناسره و قلب، فرومایه، فیزیک دان نامدار اتریشی

زر ناسره و قلب، فرومایه، فیزیکدان نامدار اتریشی

یکاى سرعت هواپیما

نام های ایرانی

ماخ

پسرانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام سخندانی پیر و مرزبان هری و از راویان شاهنامه

فرهنگ معین

ماخ

(ص.) خسیس، پست، (اِ.) سیم و زر قلب. [خوانش: (حَ ضَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

ماخ

شخص پست و خسیس

معادل ابجد

ماخ

641

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری