معنی مارافسا

فرهنگ فارسی هوشیار

مارافسا

(صفت) آنکه مار را افسون کند و بگیرد معزم افسونگر: گر حسودت بسی است عاجز نیست اژدها از جواب مارافسا. (انوری رشیدی)


مارافسای

(صفت) مارافسا: مارافسای. . . گفت: دریغا اگر این مار را زنده یافتمی. . .

لغت نامه دهخدا

مارافسا

مارافسا. [اَ] (نف مرکب) مارافسای. مارافسان. افسونگر ماررا گویند. (فرهنگ جهانگیری). مارافسان و مارافسای. افسونگر مار و مارگیر. (ناظم الاطباء). افسونگر مار ومار آموزنده است که مارگیر باشد. (برهان). کسی که مار را افسون کند و بگیرد. (آنندراج) (انجمن آرا). مارآموز. (اوبهی). افسونگر ماران. (غیاث):
گر حسودت بسی است عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسا.
انوری.
با بدان چندانکه نیکویی کنی
قتل مارافسا نباشد جز به مار.
سعدی.
|| بعضی گویند مارافسا آنست که زهر مار رابه افسون از بدن انسان فرود آرد و علاج مار گزیده کند. (برهان). || مجازاً بمعنی مطلق افسونگرنیز می آید. (غیاث). || (اِخ) حوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به حواء شود.


مارافسار

مارافسار. [اَ] (نف مرکب) بمعنی مارافسا است که افسونگر مار و مارگیر و مطیع سازنده ٔ مار باشد. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء). || برآورنده ٔ زهر باشد از بدن انسان و حیوان دیگر به زور افسون. (برهان). و رجوع به مارافسا و مارافسای شود.


مارافسان

مارافسان. [اَ] (نف مرکب) بمعنی مارافسار است که مارگیر... باشد. (برهان). رجوع به مارافسا و مارافسای شود.


مارفسای

مارفسای. [ف َ] (نف مرکب) مارفسا. مارفساینده. مارافسا. مارافسای. مارفسان. که مار را افسون کند:
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش.
ناصرخسرو.
تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت
سستی بدست مارفسای اندر آمده.
خاقانی.
رجوع به مارافسا شود.


افسار

افسار. [اَ] (نف مرخم) بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء).
- پری افسار، افسونگر پری. پری افسا.
- مارافسار، رام کننده و افسونگر مار. مارافسا.
و رجوع به افسا و ترکیبات آن شود.


افسا

افسا. [اَ] (نف) رام کننده و افسونگر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). فسون خواننده و افسونگر برای رام کردن مار و غیره. (انجمن آرای ناصری). افسونگر. (غیاث اللغات) (شعوری). چشم بند. ساحر. سحرکننده. افسونگر. (ناظم الاطباء). افسای. و جزءمؤخر در پاره ای از کلمات قرار گیرد، چون چشم افسا، پری افسا، مارافسا، و جز آن که در تمام موارد افسای نیز گویند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
فسونگر مار را بگرفت در مشت
گمان بردم که مار افسای را کشت.
نظامی.
- پری افسا و پری افسای، فسونگر پری. آنکه پری را افسون کند. کسی که پری را سحر و جادو کند.
- چشم افسا، افسای چشم. فسونگری چشم. آنکه با چشم افسون کند.
- مارافسا و مارافسای، فسونگر مار. رام کننده ٔ مار. آنکه با افسون مار را رام میکند:
آرزو میکندم تا که شبی زلفینش
حلقه در گردن خود کرده چو مارافسائی.
نزاری قهستانی.
با بدان چندان که نیکوئی کنی
قتل مارافسا نباشد جز به مار.
سعدی.


مارافسای

مارافسای. [اَ] (نف مرکب) بمعنی مارافسان است. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء).مُعَزِّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زمان کینه ورش هم به زخم کینه ٔ اوست
به زخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری.
دو مارافسای عینینش دو ماراستند زلفینش
که هم ماراست و مارافسای و هم زهر است و تریاقش.
منوچهری.
آنکه بی حرز او نیارد گشت
گرد سوراخ مار مارافسای.
ابوالفرج رونی.
ناله دارد ز زخم مار، سلیم
مار از آنکس، که مارافسای است.
خاقانی.
فسونگر مار را نگرفته درمشت
گمان بردی که مارافسای را کشت.
نظامی.
مارافسای گفت دریغا اگر این مار زنده یافتمی. (مرزبان نامه چ اروپا ص 232).
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
رجوع به مارافسا و مارافسان و مارگیر شود.

فرهنگ عمید

مارافسا

مارگیر: گر حسودت بسی‌ست عاجز نیست / اژدها از جواب مارافسای (انوری: ۴۵۰)، ور برآرد به‌ مثل مار به‌افسون ز زمین / اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای (انوری: ۴۴۵)،
(اسم) (نجوم) صورت فلکی در جنوب جاثی، به شکل مردی با ماری در دست، حوا،


مارفسا

مارافسا: مارفسای ارچه فسونگر بُوَد / کشته شود عاقبت از مار خویش (ناصرخسرو: ۱۷۷)،


حوا

نخستین انسان ماده در ادیان سامی: حدیث عشق اگر گویی گناه است / گناه اول ز حوا بود و آدم (سعدی۲: ۴۸۲)،
از صورت‌های فلکی نیمکرۀ شمالی، به‌صورت مردی که ماری در دست گرفته، مارافسا،

حل جدول

مارافسا

مارگیر

مترادف و متضاد زبان فارسی

مارافسا

معزم، افسونگر مار، مارگیر


معزم

افسونگر، جادوگر، ساحر، مارافسا

معادل ابجد

مارافسا

383

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری