معنی مالش

فرهنگ عمید

مالش

دستمالی،
[مجاز] تنبیه، مجازات،
* مالش دادن: (مصدر متعدی)
مالیدن،
مشت‌مال دادن،
[مجاز] تنبیه کردن: چنانت دهم مالش از تیغ تیز / که یا مرگ خواهی ز من یا گریز (نظامی۵: ۸۲۸)،

فارسی به انگلیسی

مالش‌

Friction, Massage, Scraping, Scrub

لغت نامه دهخدا

مالش

مالش. [ل ِ] (اِمص) عمل مالیدن. مالندگی.
- مالش رفتن دل، دردهای گنگ در فم معده پدید آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آشوب و انقلاب درونی براثر اختلال معده. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- || گرسنگی سخت احساس کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالتی شبیه به گرسنگی. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). در تداول عامه، احساس ضعف کردن بر اثر گرسنگی و ترس بسیار و غیره. (فرهنگ فارسی معین):
- مالش رفتن دل کسی برای چیزی، در تداول عامه، بسیار مشتاق بودن وی. لک زدن دل او. (فرهنگ فارسی معین).
|| لمس و لمس با دست. (ناظم الاطباء):
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
کجا به مالش اول بر اوفتد به سریش.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مس. (منتهی الارب). مس و دلک. (ناظم الاطباء). دَلک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زدودگی و صیقل وجلا. || حک. || مشتمال. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فیزیکی) اصطکاک. (فرهنگستان). || به معنی ماندگی و کوفتگی راه. (آنندراج):
بتی کان همه مالش و تاب یافت
به مالشکر آسایش و خواب یافت.
نظامی.
|| جزای عمل بد. مقابل نوازش. تنبیه. سیاست. عذاب. شکنجه. گوشمال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به مالش پدران است بالش پسران
به سر بریدن شمع است سرفرازی نار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
سلطان محمود پدر من است و من نمی توانم دید که بادی تیز بر وی وزد و مالشهای وی مرا خوش است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). هر روزی سوی ما پیغام بود کم وبیش به عتاب و مالش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). و اگر حرمت روان پدرم نبودی ترا مالشی سخت تمام رسیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). و اگر عفو ارزانی ندارد، حصیری را مالشی فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159).
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جزکه مالش من هیچ همتش.
ناصرخسرو.
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه تاج سر دارد.
سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چون کیک جهان، جهانی ای دند خشوک
آورده ز مالش پدر خشم و خدوک.
سوزنی.
کسی طلبید که برای مالش و استیصال شاپور به ولایت فرستد. (تاریخ طبرستان). گفت آنجا بنشیند و برقرار به مالش ملاحده و غزو و جهاد مشغول باشد. (تاریخ طبرستان). سیدحسن زید عزیمت... مالش اصفهبد رستم کرد. (تاریخ طبرستان).
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بدسگال.
نظامی.
چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر ازمالش او.
نظامی.
بدان سان گوش بربط را بمالید
کز آن مالش دل بربط بنالید.
نظامی.
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکسته ست درست
کاین بی هنران پشت به بالش دادند.
(از جهانگشای جوینی).
تا پدید آید سگالشهای او
بعد از آن برماست مالشهای او.
(مثنوی چ رمضانی ص 312).
مکافات موذی به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن.
(بوستان).
مالش دزدان و فاسقان وظالمان وقتی از پادشاه پسندیده آید که بنفس خود از جور بپرهیزد. (مجالس سعدی).
- مالش خوردن، مجازات دیدن. سیاست شدن. تنبیه شدن. گوشمال یافتن:
بود دل بسته ٔ پیچیده مویان
خورد مالش زدست خوبرویان.
ملامنیر (از آنندراج).
- مالش کردن، مجازات کردن. تأدیب کردن. تنبیه کردن. سیاست کردن. گوشمال دادن:
محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن.
نظامی.
و رجوع به مالش دادن شود.
- مالش یافتن، مجازات یافتن. کیفر دیدن. تنبیه و سیاست شدن. تأدیب شدن. گوشمال شدن: مخالفان به هزیمت رفتند و مالش بزرگ یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). حاتمی مالش یافت بدانچه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). در این نزدیکی قوریلتای خواهد بود تفحص اجرام و آثام ایشان به حضور خویشان و امرا تقدم افتد و فراخور آن مالش بلیغ یابند. (جهانگشای جوینی).
|| (اِ) مصقل و ابزاری که بدان جلا می دهند. (ناظم الاطباء).


مالش کنان

مالش کنان. [ل ِ ک ُ] (ق مرکب) در حال مالش کردن. در حال گوشمال دادن:
عنان بر شه افکند چالش کنان
به صد خواریش بخت مالش کنان.
نظامی.
و رجوع به «مالش کردن » ذیل ترکیبهای مالش شود.


مالش ده

مالش ده. [ل ِ دِه ْ] (نف مرکب) مالش دهنده. مجازات کننده. کیفردهنده. تنبیه کننده. گوشمال دهنده. تأدیب و سیاست کننده:
چتر سیه سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم.
خاقانی.


مالش دادن

مالش دادن. [ل ِ دَ] (مص مرکب) مالیدن. || مشتمال دادن. ورز دادن. || گوشمال دادن. مجازات کردن. تنبیه کردن. تأدیب و سیاست کردن:
به موری دهد مالش نره شیر
کند پشه بر پیل جنگی دلیر.
فردوسی.
لشکر ما پس از نماز ایشان را مالش قوی دادند و تنی دویست را بکشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 585). اما ابوالفتح حاتمی را مالش باید داد که دروغ گفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). ذوالاذعار... دست درازیها می کرد و کیکاوس خواست تا او را مالش دهد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 42). و هیچکس ایشان را مالش نتوانست داد مگر اتابک چاولی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 141). عبداﷲ خطیب او راگفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای ترا امروز مالشی دادمی که باز گفتندی (نوروزنامه). و او را مثال داد تا آن ترکمانان را مالش دهد. (زین الاخبار).
به کف راد دهی مال خویش را مالش
تراست مال مگر دشمن و تو دشمن مال.
سوزنی.
هرکه را مال هست و عقلش نیست
روزی آن مال مالشی دهدش.
عمادی شهریاری.
او را بینداختند و به تازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 346). خواست ابوبکر را نیز مالشی دهد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). ماکان گفت تو به ری بنشین تا من بروم مالش ایشان بدهم داعی نشنید با پانصد مرد به آمل آمد. (تاریخ طبرستان).
داد مرا روزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود مالش از این بیوفا.
خاقانی.
چنانت دهم مالش از تیغ تیز
که یا مرگ خواهی زمن یا گریز.
نظامی.
و رجوع به مالش شود.

حل جدول

مالش

ماساژ، سایش، اصطکاک

فرهنگ فارسی هوشیار

مالش

(اسم) عمل مالیدن مالندگی ماله، کوفتگی ماندگی، جزاء عمل بد مقابل نوازش. -4 اصطکاک.


زاویه مالش

گوشه ی مالش


مالش رفتن

(مصدر) مالش رفتن دل کسی. احساس ضعف کردن بر اثر گرسنگی ترس بسیار و غیره. یا مالش رفتن دل کسی برای چیزی. بسیار مشتاق بودن وی لک زدن دل او.


مالش دادن

(مصدر) مالیدن. ‎، جزای عمل بدرا دادن گوشمالی دادن: او را مالش دادم تا دیگر بهیچ مشتهی نکند. چنانت دهم مالش از تیغ تیز که یا مرگ خواهی زمن یا گریز. (نظامی آنند. )

واژه پیشنهادی

مالش

ورز

فرهنگ معین

مالش

لمس با دست، اصطکاک، مالیدن. [خوانش: (لِ) (اِمص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

مالش

مشت‌ومال، ماساژ، اصطکاک، سایش، تماس، کوفتگی، مجازات، کیفر، گوشمالی،
(متضاد) نوازش

فارسی به عربی

مالش

احتکاک، استنزاف، تنظیف

گویش مازندرانی

مالش

مالیدن بدن

معادل ابجد

مالش

371

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری