معنی متحدالقول

حل جدول

انگلیسی به فارسی

unisonal

متحدالقول


unisonant

متحدالقول


unisonous

متحدالقول

فرهنگ معین

یک دل

متحدالقول، یک زبان، صمیمی، مخلص. [خوانش: (یَ یا یِ. دِ) (ص مر.)]


یک کلمه

(~. کَ لِ مِ) [فا - ع.] (ق مر.) متحد، یک سخن، یک زبان، متحدالقول.

لغت نامه دهخدا

یک منش

یک منش. [ی َ / ی ِ م َ ن ِ] (ص مرکب) هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول:
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هردوان بدکنش.
بوشکور.


یک زبان

یک زبان. [ی َ/ ی ِ زَ] (ص مرکب) ترجمه ٔ متفق اللسان که به معنی متفق و یکدل است. (آنندراج). با یک آواز و صدا و متفق. (ناظم الاطباء). هم آواز. متحدالقول. متفق الکلمه. هم قول. همزبان. (یادداشت مؤلف). متفق القول:
همه یک زبان آفرین خواندند
بر تخت زر گوهر افشاندند.
فردوسی.
همه همواره یک زبان شده اند
کو خداوند دولتی ست جوان.
فرخی.
هیچکس یک بیت و یک معنی از این که در او گفته بود منکر نشد الا همه به یک زبان گفتند... (تاریخ سیستان).
بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یک زبان بینم همی.
خاقانی.
به خانی برکیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند. (جهانگشای جوینی).
برو با دوستان آسوده بنشین
چو بینی در میان دشمنان جنگ
و گر بینی که با هم یک زبانند
کمان را زه زن و بر باره بر سنگ.
سعدی (گلستان).
تو آمرزیده ای واﷲ اعلم
که اقلیمی به خیرت یک زبانند.
سعدی.
- یکدل و یک زبان، که زبان و دلش یکی باشد. یکرنگ. صمیمی. همدل. موافق:
برادر بدش یکدل و یک زبان
از او کمتر آن نامدار جهان.
فردوسی.
کنون داستان گوی در داستان
از آن یکدل و یک زبان راستان.
فردوسی.
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یکدل و یک زبان آمدند.
فردوسی.
بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 146). به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252).
- یک زبان شدن، موافقت نمودن. همدل شدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به ترکیب یک زبان و یکدل شدن شود.
- یک زبان و یکدل شدن، یکدل و یک زبان شدن. متفق القول گشتن. همرای و همزبان شدن:
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش.
حافظ.
و رجوع به ترکیب یکدل و یک زبان شود.


یکدل

یکدل. [ی َ / ی ِ دِ] (ص مرکب) متفق و متحد و یک جهت و هم خیال و هم نیت و هم قصد و موافق. (ناظم الاطباء). متحدالقول. صمیمی. مصافی. هم عقیده. همداستان. یک زبان. (یادداشت مؤلف):
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز.
فرخی.
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.
فرخی.
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می ارغوانی.
فرخی.
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.
فرخی.
همیشه تا که نبوده ست چون دورو یکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای.
فرخی.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.
با دوستان شاه جهان خواجه یکدل است
با دشمنان او همه ساله دلش دوتاست.
فرخی.
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت.
منوچهری.
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
منوچهری.
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته.
(ویس و رامین).
با خِرَد باش یکدل و همبر
چون نبی با علی به روز غدیر.
ناصرخسرو.
بدگوهر لئیم ظفر همیشه یکدل و ناصح باشد تا به منزلتی که امیدوار است برسد. (کلیله و دمنه).
باش یکدل که هرکه یکدل نیست
درجه اش را ز یک به ده نکنند.
خاقانی.
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بر آن دل بستمی.
خاقانی.
در وقت تحفه ای و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص 288).
همه یکدل چو نار یکدانه
گرچه صد دانه از یکی خانه.
نظامی.
مرا نصرت ایزدی حاصل است
که رایم قوی لشکرم یکدل است.
نظامی.
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی.
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل.
سعدی.
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سردست برفشانی.
سعدی.
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی.
سعدی.
دو نوبت زن ار یافتی یکدلی
نباشد چو تو در جهان مقبلی.
نزاری قهستانی.
دو دوست با هم اگر یکدلند در همه کار
هزار طعنه ٔ دشمن به نیم جو نخرند.
ابن یمین.
به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252). یعنی بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 164).
یکدل و یک جهت و یک رو باش
وز دورویان جهان یکسو باش.
جامی.
چون دو برگ سبز کز یکدانه سر بیرون کنند
یکدل و یک روی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- یکدل شدن، موافق و یک جهت شدن. یک رو و یک رنگ شدن. هم خیال و هم نیت شدن. هم عقیده شدن:
بدیشان چنین گفت یکدل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید.
فردوسی.
ز شاهان هرکه با تو دوستی پیوست و یکدل شد
به جاه تو مخالف را به چاه انداخت از ایوان.
فرخی.
مباش ایمن که با خوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دورنگ است.
نظامی.
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن.
سعدی.
تو شمع انجمنی یک زبان و یکدل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش.
حافظ.
- یکدل کردن، متحد و موافق کردن: لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
|| جازم. مصمم در عزم. منجز. مقابل دودل و دودله. (یادداشت مؤلف):
به مهمان چنین گفت کای شاه فش
بلنداختر و یکدل و کینه کش.
فردوسی.
بدیدم چو یکدل دو اندیشه کرد
ز هر دو برآورد ناگاه گرد.
فردوسی.
همی بود یکدل پر از کین و درد
بدان گه که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
تو تا برنشستی به زین نبرد
نبودی مگر یکدل و پاکمرد.
فردوسی.
چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده
چارملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی.
خاقانی.
تویی کز من همیشه غافلی تو
به عشق شاه خسرو یکدلی تو.
نظامی.
فرید یکدلت را یک شکر ده
که در صاحب نصابی او حقیر است.
عطار.
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی.
سعدی.
- یکدل و یک تن، یکدل و یک تنه. موافق. همرای:
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند.
فردوسی.
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یک تنند.
فردوسی.
- یکدل و یک تنه، یکدل و یک تن. متحد. موافق:
فریبرز کاوس بر میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.
فردوسی.
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.
فردوسی.
سپاهی فرستاد بر میمنه
گرانمایه و یکدل و یک تنه.
فردوسی.
سراسر بگفت آنچه رفت از بنه
که بود اندر آن یکدل و یک تنه.
فردوسی.
- یک دل و یک جهت، بی تردید.مصمم. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک جهت شدن، در همه چیز با هم متفق شدن و متحد گشتن و اتفاق کردن. (ناظم الاطباء).
- یکدل و یک زبان، یکروی. که دل و زبانش یکی است:
برادر بدش یکدل و یک زبان
ازاو کهتر آن نامدار جهان.
فردوسی.
کنون داستان گوی در داستان
از آن یکدل و یک زبان راستان.
فردوسی.
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یکدل و یک زبان آمدند.
فردوسی.
- یک دل و یک نهاد، صمیمی. صادق:
چو خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا قیصر او یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
یکی پرهنر مرد با شرم و داد
به آزادگی یکدل و یک نهاد.
فردوسی.
نبیره ی ْ فریدون و پور قباد
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد.
فردوسی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک نهاد شود.
|| آنکه در عقیده اش خلل نباشد. معتقد. مؤمن:
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شوی یکدل و پاک رای.
فردوسی.
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یکدلانید وپاکیزه رای.
فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس.
فردوسی.
فرستید هرکس که دارید خویش
که باشند یکدل به گفتار و کیش.
فردوسی.
که با موبد یکدل و پاک رای
زدیم از بد و نیک ما پاک رای.
فردوسی.

معادل ابجد

متحدالقول

619

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری