معنی متشوش

لغت نامه دهخدا

متشوش

متشوش. [م ُ ت َ ش َوْ وِ] (ع ص) کارشوریده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آشفته و مضطرب و پریشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشوش شود.


متوزع

متوزع. [م ُ ت َ وَزْ زِ] (ع ص) پراکنده و پریشان. (غیاث) (آنندراج): خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده متشوش و متوزع شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 38). || تقسیم کننده و مقسم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تقسیم شده و مقسوم. (ناظم الاطباء). و رجوع به توزع شود.


شاغل

شاغل. [غ ِ] (ع ص) مشغول کننده. (دهار). در کار دارنده. (منتهی الارب). شغله به، جعله مشغولاً فهو شاغل. (اقرب الموارد). ج، شواغل. (دهار). || شغل شاغل، مبالغه. تقول «انا فی شغل شاغل ». (اقرب الموارد). کارگران. در تأکید گویند. (ناظم الاطباء):
جهانیان بمهمات خویش مشغولند
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل.
سعدی.
|| مانع و بازدارنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء): در میانه ٔ آن محاصره و مهم بزرگ که در پیش پادشاه اسلام بود از سرحد خراسان شاغلی پیدا شد و فتقی حادث و خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده متشوش و متوزع شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 38). || در تداول اداری، مشغول به خدمت، در مقابل منتظر خدمت و بازنشسته و برکنار از خدمت.


ناگاه

ناگاه. (ق مرکب) بی خبر. غفلهً. بغتهً. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بی خبر. دفعهً. فوراً. بیکبار. غافل. (از ناظم الاطباء). ناکاج. فجاءهً. بداههً. نابیوسان. ناگهان. ناگه. ناگاهان.به ناگه. به ناگاه. به ناگاهان. به ناگهان:
شاکر نعمت نبودم یا فتی ̍
تا زمانه زدمرا ناگاه کوست.
ابوشعیب.
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد ناگاه زد بر زمین.
فردوسی.
گرفتند ناگاه کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
فردوسی.
دوش نامه ای رسیده است از خواجه احمد که چقراق و... می جنبد از غیبت وی مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی).
دمی از حق مشوغافل در این راه
چه میدانی که آید مرگ ناگاه.
ناصرخسرو.
سگی بیامد و پستان در دهان آن کودک نهاد و... آن پسر یکساله شد ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء ص 178). عرض کرد بار خدایا مرا نجات ده از قوم ستمکاران ناگاه بر سر بالا رفت. (قصص الانبیاء ص 92). مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و رفتند در زمین حجاز ناگاه آن بند خراب شد. (قصص الانبیاء ص 178). و متفق شدند که ناگاه بهرام چوبین را بکشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). و لشکر فرستاد تا ناگاه او را در میان بادیه بگرفتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103). خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده ناگاه متشوش و متوزع گشت. (المضاف الی بدایعالازمان ص 38).
خیام که خیمه های حکمت میدوخت
در کوره ٔ غم فتاد و ناگاه بسوخت.
(منسوب به خیام).
ناگاه دست روزگار رخسار حال ایشان [بطان و سنگ پشت] بخراشید. (کلیله و دمنه). و ناگاه بر ذخایر نفیس و گنج های شایگانی مظفر شوند. (کلیله و دمنه). اگر در دل او آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه).
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد
دلدار ماهروی من آن رشک آفتاب.
انوری.
یا آب بود و ناگاه اندر زمین فروشد
یا مرغ بود و از دام پرّید و در هوا شد.
خاقانی.
ناگاه خبر وفات او از اندرون بیرون آمد و حقیقت حال او معلوم نشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 404).
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه.
نظامی.
چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه.
نظامی.
به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه.
نظامی.
دلم زنجیر هستی بگسلاند
اگر بر دل کنی ناگاه در باز.
عطار.
چه لطف بود که ناگاه رشحه ٔ قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت.
حافظ.
شوخی است بلای من تا کی نگران باشم
مانند بلا هرگز ناگاه نمی آید.
مشفقی.
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه.
وحشی.
تا کار جهان بدو قراری گیرد
ناگاه اجل ز در درآید که منم.
شاهی هروی.
ناگاه درآمد از درم یار
افروخته چهر و جام در دست.
سروش.
انتظارش کشت ما را خود چه بودی کز درم
آن سمن موی پری پیکر به ناگاه آمدی.
شرعی.
- به ناگاه، ناگهان. ناگاه. به یکباره:
بگویم بدین شیردل نیکمرد
ز رستم برآرد به ناگاه گرد.
فردوسی.
بباید کنون چاره ای ساختن
به ناگاه بردن یکی تاختن.
فردوسی.
- ز ناگاه:
ز ناگاه برخاست گرد سپاه
که تاریک شد چشم خورشید و ماه.
فردوسی.
همی گفتی که شاه آمد ز ناگاه
چو شیر شرزه جسته از کمین گاه.
(ویس و رامین).
- مرگ ناگاه، مرگ مفاجاه. اجل معلق. مرگ بی مقدمه و ناگهانی و آنی:
مرده فرزند مادرزارت
مرگ ناگاه را خریدار است.
مسعودسعد.
- ناگاه آمدن سخن، بدیههً. بداههً.
- ناگاه گرفتن، مغافصهً. مباهدهً. اغتیال. (تاج المصادر بیهقی). بغتهً. (ترجمان القرآن). مفاجاهً. (صراح). بَهت.
|| بیوقت. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع، ذیل لغت ناگاج). بی جا. بی موقع. نه بگاه. نابگاه. نابهنگام. نه بوقت. نه در وقت:
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر برنهادش یکی تیره ترگ.
فردوسی.
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بی شک خورد باز.
عطار.
|| (ص مرکب) نه آگاه. ناآگاه. غافل. بی خبر. بی اطلاع:
فرانک به ناگاه بُدزین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
ز ره آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سِک ز طعم شهد ناگاه.
(ویس و رامین).

فرهنگ عمید

متشوش

دارای تشویش، آشفته، مضطرب، پریشان،

حل جدول

متشوش

آشفته،آسیمه،پرهیاهو

فرهنگ فارسی هوشیار

متشوش

آشفته و مضطرب و پریشان

معادل ابجد

متشوش

1046

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری