معنی متلاشی شدن

فارسی به انگلیسی

متلاشی‌ شدن‌

Decay, Decompose, Destroy, Disintegrate, Dissolve, Shatter, Squash

فرهنگ فارسی هوشیار

متلاشی شدن

متلاشی گشتن: فرکستن گمان می رود که واژه ی فو بستن در گویش گیلکی و فکستنی در همان گویش و فکسنی در گویش تهرانی همریشه ی این واژه باشد از هم پاشیدن کفیدن (مصدر) از هم پاشیدن مضمحل شدن.


متلاشی

فرکس فرکست کفیده از هم باز شده شکافته و ترکیده از هم پاشنده از هم پاشیده ویران پریشان بر ساخته ی فارسی گویان از تلاش ترکی کوشنده جوینده مضطرب و معدوم، مرده، نابود و فانی

مترادف و متضاد زبان فارسی

متلاشی شدن

داغان شدن، آش‌ولاش شدن، از هم پاشیدن، مضمحل شدن


متلاشی

آش‌ولاش، ازهم‌پاشیده، پاشیده، پراکنده، داغان، مضمحل، ولو، تلاشگر، جستجوگر


متلاشی کردن

درهم شکستن، مضمحل کردن، از هم پاشاندن، نابود کردن، معدوم کردن

حل جدول

متلاشی شدن

فروپاشی


متلاشی شده

آش و لاش

لغت نامه دهخدا

متلاشی

متلاشی. [م ُ ت َ] (ع ص) خراب ومعدوم و در اینصورت مأخوذ است از لاشی و این قسم اشتقاق از مرکبات بسیار آمده و آنچه در مردم متلاشی بمعنی تلاش و تلاش کننده مشهور است محض غلط چرا که تلاش لفظ ترکی است و الفاظ ترکی و فارسی بطور عربی اشتقاق کردن خطاست، اگر چه بندرت فارسیان کرده اند، النادر کالمعدوم. (غیاث) (آنندراج). مرده ای که جثه ٔ وی از هم پراکنده و متفرق و ریزه ریزه شود. معدوم و فانی و نابود و از هم پاشیده. (ناظم الاطباء). از یکدیگر ریزنده. از یکدیگر ریخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متلاشی شدن، پراکنده و از هم پاشیده شدن.از هم ریختن. از هم فروریختن. داغان شدن. فرو ریختن. وارفتن. منفسخ شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از هم پاشیدن. مضمحل شدن: و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. (سندبادنامه ص 5). همه به یک لطمه از موج بحر او متلاشی شدندی و به یک صدمه از طلیعه ٔ موکب او ناچیز گشتندی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203).
کوه اگر جزو جزو برگیرند
متلاشی شود بدور زمان.
سعدی.
- متلاشی کردن، از هم پاشیدن: روی بولایت آن کافر غدار نهاد و هر کجا میرسید از ولایت او به نهیب قهر متلاشی میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 39).
- متلاشی گردیدن، متلاشی شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). و قاعده ٔ یک مخروط به بلور متصل گردد، وقاعده ٔ یک مخروط بدانجای که شعاع متلاشی گردد... (قراضه ٔ طبیعیات ص 70).
|| تلاش کننده و تجسس نماینده. (ناظم الاطباء). تلاش کننده.جستجوکننده. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ معین

متلاشی

(مُ تَ) [ع.] (اِفا.) از هم پاشیده.

فرهنگ عمید

متلاشی

چیزی که اجزای آن از هم گسیخته و پراکنده شده باشد، ازهم‌پاشنده، مضمحل،

فرهنگ فارسی آزاد

متلاشی

مُتَلاشِی، مضمحل شونده، از هم پاشیده و مضحمل،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

متلاشی

فرو پاشنده، فروریخته

کلمات بیگانه به فارسی

متلاشی

فروریخته

فارسی به عربی

متلاشی کردن

اِجتیاحٌ


متلاشی کرد

اِجتاحَ، أَجْلی

معادل ابجد

متلاشی شدن

1135

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری