معنی متهاون

لغت نامه دهخدا

متهاون

متهاون. [م ُ ت َ وِ] (ع ص) سستی کننده. (غیاث) (آنندراج). کسی که حقیر می شمارد و غفلت می کند و سبک می گیرد. (ناظم الاطباء): عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سواره خفته. (گلستان). به لهو و لعب مشغولند ودر ادای خدمت متهاون. (گلستان). و رجوع به تهاون شود. || خوار و حقیر داشته شده. (غیاث) (آنندراج). || غافل و بی خبر. (ناظم الاطباء).


سواره

سواره. [س َ رَ / رِ] (ص، ق) مقابل پیاده به معنی سوار: لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که میان مکه است سی بار پیاده نه سواره. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم از این رفتن سواره.
ناصرخسرو.
بر اسب توبه سواره شوم مبارزوار
بس است رحمت ایزد فراخ میدانم.
سوزنی.
عامی متعبد پیاده رفته [است] و عالم متهاون سوار خفته. (گلستان چ یوسفی ص 184).
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای.
صائب.
چون طفل نی سواره بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.
؟
|| بیماری که زود به هلاکت انجامد. مرض حاد. مزمن. سل سواره. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
سواره از پیاده خبر ندارد.
- یکسواره، یکه و تنها:
مهر پیوسته یکسواره بود
ماه باشد که به استاره بود.
سنایی.
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یکسواره برون شدی به شکار.
نظامی.
- بخت سواره، خدا بختی سواره نصیب این دخترکند.


صالح

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالقدوس. از افاضل متکلمین و از وجوه زنادقه است. ابن الندیم وی را در شمار متکلمینی آرد که با ظاهر اسلام در باطن زندیق بودند (ص 473) و گوید: او را پنجاه ورقه شعر است و متهم به زندقه بود. (ابن الندیم ص 231). و در تکمله ٔ فهرست آرد که وی متهم به زندقه بود و پسری از وی بمرد، صالح سخت بر او جزع میکرد. ابوالهذیل علاف شیخ معتزله به دیدن او شد و او را محزون دید و بدو گفت چون تو مردمان را همچون کشت می پنداری بر مردن فرزند جزع کردن درست نباشد. گفت از آن بر وی محزونم که کتاب الشکوک مرانخواند. ابوالهذیل پرسید آن کتاب چیست ؟ گفت کتابی در شکوک نوشته ام که هر کس آن را بخواند در آنچه هست چنان شک کند که گویی نبوده است و در آنچه نبوده چنان به شک افتد که گویی بوده است. ابوالهذیل گفت: حال که چنین است در مرگ فرزند خود شک کن و چنان پندار که نمرده است و نیز شک کن که او کتاب شکوک خوانده است، هرچند که آن را نخوانده باشد. (تکمله ٔ ابن الندیم صص 1- 2). خطیب کنیت وی را ابوالفضل ضبط می کند و می گوید: مولای اسد و یکی از شعراست. مهدی وی را تهمت زندقه برنهاد و بطلبید و چون نزد وی حاضر شد و با او سخن گفت از غزارت علم و ادب و براعت حسن بیان و کثرت حکمت وی عجب کرد و بفرمود تا او را آزاد کنند و چون صالح پشت کرد دیگر بارش بطلبید و گفت آیا تو نگفته ای:
مایبلغ الاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه
و الشیخ لایترک اخلاقه
حتی یواری فی ثری رمسه
اذا ارعوی عاد الی جهله
کذی الضنی عاد الی نکسه...
گفت آری گفته ام.مهدی گفت پس تو اخلاق خویش وانگذاری و ما به حکم تو درباره ٔ تو حکم کنیم، سپس بفرمود تا او را بکشتند و بر جسر بیاویختند و گویند مهدی را خبر دادند که وی ابیاتی در نکوهش پیامبر صلی اﷲ علیه و سلم سروده است.مهدی او را بطلبید و پرسید این ابیات تو گفته ای ؟ گفت نه به خدا سوگند، به خدا که یک چشم بهم زدن من شرک نیاورده ام، از خدا بپرهیز و خون مرا به شبهت مریز که رسول فرمود حدود را به شبهه جاری مسازید و قرآن خواندن گرفت چندان که مهدی را بر او رقّت آمد و بفرمودتا وی را رها کنند و چون پشت بکرد گفت قصیده ٔ سنتیه ٔ خویش را بر من بخوان و صالح آن قصیده خواندن گرفت تا بدین بیت رسید: و الشیخ لایترک اخلاقه... مهدی بفرمود تا او را بکشتند و گویند که وی به زندقه مشهور بود و شعر وی همه امثال و حکم و آداب است و از قصائد نیکوی صالح قصیده ٔ قافیّه ٔ اوست که این ابیات از آن است:
المرء یجمع و الزمان یفرق
و یظل یرقع و الخطوب تمزق
و لأن یعادی عاقلاً خیراً له
من أن یکون له صدیق احمق
فارغب بنفسک لاتصادق احمقاً
ان الصدیق علی الصدیق مصدق
و زن الکلام اذا نطقت فانما
یبدی عیوب ذوی العقول المنطق
و من الرجال اذا استوت احلامهم
من یستشار اذا استیشر فیطرق
حتی یجیل بکل واد قلبه
فیری و یعرف ما یقول فینطق...
ابن عساکر از قریش ختلی آرد که: مهدی مرا بطلبید و بفرمود تا با برید به دمشق روم و عهدی برای من به امیر هر بلد بنوشت و بگفت که در دمشق به دکان عطاری (یا قطانی) روم و در آنجا پیرمردی را که خضاب کرده و صالح بن عبدالقدوس نام دارد گرفته نزداو برم. قریش گوید: به دمشق شدم و آن مرد را بدانجابدیدم، پس وی را سخت بگرفتم و عهد مهدی بر مردم بخواندم، مردمان به یک سو رفتند و مرا با او بگذاشتند. من قیدها که از پیش برای او آماده کرده بودم در پای وی بنهادم و با برید به بغداد شدیم و او را نزد مهدی بردم. مهدی پرسید صالح بن عبدالقدوس تویی ؟ گفت: آری.گفت زندیقی ؟ گفت نه، ولی مردی شاعرم که در شعر سخن به فسق گویم. مهدی گفت بخوان ! صالح اندکی به خود پیچید، سپس کتاب زندقه را قرائت کرد (؟) و گفت یا امیرالمؤمنین توبه کردم، مرا ببخش و مکش. خلیفه گفت: قصیده ٔ سینیه ٔ خود بر من بخوان و چون بخواند، خلیفه مراگفت ای قریش او را به زندان بر. چون بیرون شدیم بفرمود تا او را بازگردانم و گفت ای صالح تو نگفته ای و الشیخ لایترک اخلاقه...؟ گفت: آری من گفته ام. مهدی گفت پس تو نیز اخلاق خود ترک نگویی تا بمیری. سپس چهار تن خادم را که در خدمت او بودند گفت تا چهار جانب وی بگرفتند و خود با یک ضربت او را دو پاره کرد. و مرا فرمود که نیمی از جسد وی در جانب شرقی و نیمی در جانب غربی بیاویزم. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 371 -376). صاحب النقض گوید: وی نخست مجبری و قدری و مشبهی بود و در آخر ملحد شد. (النقض چ تهران ص 156). و صاحب مجمل التواریخ و القصص او را در شمار جماعتی آورده است که در عهد هادی زندقه گرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 338). در فوات الوفیات از مرزبانی آرد که: صالح حکیم شعر و زندیقی متکلم بود، مهدی صالح را آنگاه که پیری سالخورده بود بعلت زندقه ٔ وی بکشت. اوراست:
ماتبلغالاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه.
احمدبن عدی گوید: صالح از مردم بصره بود و در آنجا مردمان را موعظت میکرد و بر آنان قصه میخواند و او را در حکمت کلامی نیکوست. و از شعر اوست:
لایعجبنک من یصون ثیابه
حذرالغبار و عرضه مبذول
و لربما افتقر الفتی فرأیته
دنس الثیاب و عرضه مغسول.
مهدی با دست خود وی را دو نیمه کرد و جسد وی در بغداد بیاویختند. احمدبن عبدالرحمن گوید: صالح را به خواب دیدم خندان، وی را پرسیدم خدای با تو چه معاملت کرد و چگونه رستی ؟ گفت برخدایی که هیچ چیز بر او پنهان نیست درآمدم و او مرابه رحمت خویش استقبال فرمود و گفت دانستم از آنچه بر تو می بستند بری هستی. (فوات الوفیات ج 1 ص 193). ابن حجر در لسان المیزان گوید وی از مردم أزد و صاحب فلسفه و زندقه است. نسائی گوید: ثقه نیست و یحیی بن معین گوید: لیس بشی ٔ. ابن عدی گوید: در بصره موعظت میکرد و قصه میگفت و از وی حدیثی اندک دیده ام. سپس ابن حجر گوید: این اشعار او راست:
مایبلغ الاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه
و الشیخ لایترک اخلاقه
حتی یواری فی ثری رمسه
اذا ارعوی عاد الی جهله
لدی الضنی عاد الی نکسه
و ان ّ من ادبته فی الصبا
کالعود یسقی الماء فی غرسه
حتی تراه مورقاً ناضراً
بعد الذی ابصرت من یبسه.
و صاحب غریب الفوائد او را در شمار ابن مقفعو ابن ابی العوجاء و ابن زبرقان و دیگر مشهورین به زندقه آرد و گوید: به امر دین متهاون بود و عبداﷲبن معتز در «طبقات الشعراء» از زیادبن احمد حنظلی آرد که: تنی چند از ادباء [زنادقه] فراهم شده و مناشده میکردند و چون وقت نماز شد صالح بن عبدالقدوس برخاست ونمازی کامل بگزارد و چون از وی سبب پرسیدند گفت: عادت بلد است و راحت جسد. و از شعر اوست:
یستحسن الناس ما قال الغنی و لا
یستقبحون له فعلاً و ان قبحا
و یزدری الناس من امسی اخا عدم
منهم و ان کان من یوزن به رجحا.
(لسان المیزان صص 172- 174).
و رجوع به معجم الادباء ج 4 ص 266 وعقدالفرید ج 2 صص 260- 261 و الاعلام زرکلی شود.

فرهنگ فارسی آزاد

متهاون

مُتَهاوِن، کسی که امری را سبک و خفیف انگارد، سهل انگار، فتور و سستی کننده در کار،

فرهنگ معین

متهاون

(مُ تَ وِ) [ع.] (اِفا.) کسی که در کاری سُستی کند.

فرهنگ عمید

متهاون

کسی که در کاری سستی و تهاون کند، آن‌که امری را حقیر و سبک انگارد،

حل جدول

متهاون

سهل انگار


سهل‌انگاری

متهاون


سهل انگار

متهاون


سهل‌انگار

متهاون

مترادف و متضاد زبان فارسی

متهاون

سهل‌انگار، سستی‌کننده، کاهل، پشت‌گوش‌انداز، پشت‌گوش‌فراخ


مجاهد

رزمنده، مبارز، تلاشگر، سخت‌کوش، کوشا،
(متضاد) سهل‌انگار، متهاون


مسامح

صفت اهمالگر، تنبل، سهل‌انگار، کاهل، متهاون، مسامحه‌گر،
(متضاد) ساعی، کوشا

فرهنگ فارسی هوشیار

متهاون

سستکار (اسم) سستی کننده در کار سهل انگار جمع: متهاونین.


متهاونین

(اسم) جمع متهاون در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) .

معادل ابجد

متهاون

502

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری