معنی مجد

فرهنگ فارسی آزاد

مجد

مَجد، (مَجَدَ، یَمجُدُ) با مجد بود، با مجد شدن، چرانیدن، چریدن،

مُجِدٌ، جدّیت کننده، سعی کننده، کوشا، با سعی و کوشش،

مَجد- عزٌت، بزرگی، رفعت، شرف، زمین مرتفع

لغت نامه دهخدا

مجد

مجد. [م ُ ج َدد] (ع ص) نو و تازه. (ناظم الاطباء).

مجد. [م َ] (ع اِمص) بزرگی و بزرگواری و جوانمردی و ابن السکیت گوید شرف و مجد؛ در پدران است و گویند: رجل شریف ماجد، یعنی مردی که پدران او در شرف متقدمند و حسب و کرم در مرد است اگر چه پدران او دارای مجد و شرف نباشند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عز و رفعت. (اقرب الموارد). بزرگی و بزرگواری و جلال و سرفرازی و عزت و شکوه و عظمت. (ناظم الاطباء). بزرگی. (غیاث). شرف. سُؤدَد. سیادت. جوانمردی. شرف واسع. بزرگی. بزرگواری. بزرگی و کرم و جوانمردی در پدران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
امیرا خانه ٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد.
امیرمعزی.
ای وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر.
انوری.
اقضی القضات حجهالاسلام زین دین
کاثار مجد او چو ابد باد مستدام.
خاقانی.
در ازل آن کعبه بود قبله ٔ دین هدی
تا ابد این کعبه بادقبله ٔ مجد و سنا.
خاقانی.
ز آن سوی فلک به دیده ٔ وهم
مجدت نگرم سنات جویم.
خاقانی.
به افشین که مقر عز و مثابه ٔ مجد او بود رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). دین را سور و یا خود سوار است و ملک را مرخ و یا عفار و عزت را رکن و یا غرار و مجد را نور یا عرار. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 443).
- زید مجده (جمله ٔ دعایی)، افزون باد بزرگواری و جلال او. (ناظم الاطباء).
- صاحب مجد، باشکوه و بزرگوار و با جلال. (ناظم الاطباء).
|| (ص) در بیت زیر از خاقانی در معنی وصفی بکار رفته یعنی بزرگوار و مجید:
خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز
مصحف مجد از پر طاوس کی گیرد بها.
خاقانی.

مجد. [م ُ ج ِدد] (ع ص) کوشش کننده در کار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث). کوشنده. کوشا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): در قمع اهل الحاد مجد و متشمر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). او را گفت ازشرق تا غرب زیر فرمان تو خواهد بود، کار را مجد و مجتهد باش و پاس مردم دار. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 42). بدین سبب اهالی شهر در کار مجدتر شدند و برمقاومت و مبارزت صبورتر گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 100). || به درستی کاری را کننده. (ناظم الاطباء). || نوکننده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رونده بر زمین جدد، و جدد به معنی زمین هموار و درشت است. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

مجد. [م َ] (ع مص) به بزرگواری غلبه کردن. (المصادر زوزنی). کسی را غلبه کردن به شرف. (تاج المصادر بیهقی). چیره شدن بر کسی در مجد و بزرگی. (آنندراج) (از منتهی الارب). || بزرگوارشدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (غیاث) (از اقرب الموارد). بزرگوار و گرامی گردیدن. مجاده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || در چراگاه بسیار گیاه افتادن شتران و به سیری و فراخی رسیدن. مجود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چهار پای را علف تمام دادن. (تاج المصادر بیهقی). علف دادن ستور را تا فربه شود. (المصادر زوزنی). سیر خورانیدن شتران را یا پر شکم یا نیم شکم علف دادن آنها را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سیر خورانیدن شتر را از علف. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

مجد

کوشش‌کننده، کوشا،

بزرگی، بزرگواری، جوانمردی،

حل جدول

مجد

عظمت و بزرگواری

عظمت، بزرگواری

نام های ایرانی

مجد

پسرانه، بزرگی، شرف، برتری

عربی به فارسی

مجد

بانشانهای نجابت خانوادگی اراستن , تعریف کردن , بلندکردن , ارتقاء دادن , اغراق گفتن , ستودن , جلا ل دادن , تجلیل کردن , تکریم کردن , تعریف کردن () , ستایش کردن

جلا ل , افتخار , فخر , شکوه , نور , بالیدن , فخر کردن , شادمانی کردن , درخشیدن

فرهنگ معین

مجد

بزرگی، بزرگواری، جلال، سربلندی. [خوانش: (مَ) [ع.] (اِ.)]

(مُ جِ دّ) [ع.] (اِفا.) کوشش کننده، کوشا.

فرهنگ فارسی هوشیار

مجد

به برزگواری غلبه کردن، بزرگوار شدن کوشش کننده در کار، کوشا، کوشنده

معادل ابجد

مجد

47

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری