معنی محبوس
لغت نامه دهخدا
محبوس. [م َ] (ع ص) اسبی که در راه خدا وقف کرده باشند. (منتهی الارب). موقوف. || بخیل. || مضبوط. محتبس. || ممنوع. بازداشته شده. مسجون. (از اقرب الموارد). بازداشته شده و بند کرده شده. (آنندراج). حبس کرده شده و گرفتار و بندی و در حبس کرده شده. (ناظم الاطباء). زندانی. بندی. دوستاقی. مسجون. حبسی. ممنوع. دوستاخی. واداشته. (زوزنی). محقون. حقین. در زندان شده: از هرات بازخواند [محمود] و به مولتان فرستاد و در آنجا مدتی محبوس بودیم [مسعود]هر چند نام حبس نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214).
تویی که یوسف مصری به ملک عز امروز
مخالفان تو محبوس در بن چاهند.
معزی.
پسران بختیار در قلعه محبوس بودند به ناحیت فارس. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287). مدتی محبوس بود و جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 289).
گر دوسه پرنده را بندی بهم
بر زمین مانند محبوس از الم.
مولوی.
نشاید جز بوجود نعمت برهنه ای را پوشیدن یا به استخلاص محبوسی کوشیدن. (گلستان).
در دام تو محبوسم وز دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم وز حسن تو حیرانم.
سعدی.
آنکه در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابل است.
سعدی.
چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجز پای خویش بسته.
شبستری.
- محبوس خانه، قیدخانه. (آنندراج). محبس. زندان: نیم جان به محبوس خانه اش فرستادند. (مجمل التواریخ گلستانه ص 215).
- محبوس شدن، حبس شدن. زندانی شدن.
- محبوس کردن، در بند کردن. حبس کردن کسی را. دوستاقی کردن. زندانی کردن: چون حدیث این محبوس، بوسهل زوزنی آخر آمد فریضه داشتم قصه ٔ محبوس کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338).
منگر بدانکه در دره ٔ یمگان
محبوس کرده اند مجانینم.
ناصرخسرو.
او را بینداختند و به تازیانه ٔ تأدیب و تعریک مالش دادند و جایی محبوس کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 346). معز بدین سبب او را محبوس کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 401). اصفهبد ابوالفضل را بگرفت و محبوس کرد و در حبس او بود تا وفات یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن.
مولوی (مثنوی دفتر اول ص 31).
سلطان را بر او خشم گرفت و در چاهش محبوس کرد. (گلستان). ملک را اعلام کردند که فلان را محبوس کرده اند. (گلستان).
|| مانده در جائی. قرار گرفته در جائی. آرمیده درمکانی برای چندگاه:
رفت سرما و بهار آمد چون طاووسی
به سوی روضه برون آمد هر محبوسی.
منوچهری.
ای باز سپید چند باشی
محبوس به آشیان ما در.
خاقانی.
فرهنگ معین
(مَ) [ع.] (اِمف.) گرفتار، زندانی.
فرهنگ عمید
زندانی، بازداشتشده، بندشده،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
زندانی
کلمات بیگانه به فارسی
زندانی
مترادف و متضاد زبان فارسی
صفت اسیر، بازداشت، بندی، توقیف، حبس، دربند، دوستاقی، زندانی، گرفتار، مسجون،
(متضاد) آزاد، رها
فارسی به انگلیسی
Captive, Pent, Prisoner
فارسی به عربی
مدان
فرهنگ فارسی هوشیار
زندانی، دربند
فرهنگ فارسی آزاد
مَحبُوس، زندانی، حبس شده،
معادل ابجد
116