معنی مر

لغت نامه دهخدا

مر

مر. [] (اِخ) دهی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه. در 9هزارگزی شرق نوبران، در منطقه ٔ کوهستانی و سردسیری واقع و دارای 703 تن سکنه است. آبش از رودخانه ٔ مزدقان تأمین می شود و محصولش غلات، بن شن، سیب زمینی، گردو وانواع میوه جات و شغل مردمش زراعت، گله داری، قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

مر. [م َ] (اِ) شمار. تعداد. اندازه. حد. شماره. حساب:
پس اندرنهادند ایرانیان
بدان لشکر بی مر چینیان.
دقیقی.
بیامد به پیرامن تیسفون
سپاهی ز اندازه وز مر برون.
فردوسی.
فراز آوریدند بی مر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه.
فردوسی.
بگسترد زربفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر.
فردوسی.
اگر بشمردی نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی.
چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با زیب و فر.
فردوسی.
اینت آزادگی و بارخدائی و کرم
اینت احسانی کآن را نه کران است و نه مر.
فرخی.
تازیان اندرآمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.
فرخی.
من به تقصیر سزاوار بدی بودم و او
نیکوئی کرد فزون از حد و اندازه و مر.
فرخی.
خیال شعبده جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپه استی ابی کرانه و مر.
عنصری.
بدان صفت که به وهم اندرش نیابی جفت
بدان عدد که به زیج اندرش نیابی مر.
عنصری.
اگر چند با ما بسی لشکر است
ازین زاولی رنج ما بر مر است.
اسدی (واژه نامک).
جز مکر و غدر او را چیز دگرهنر نیست
دستان و مکر او را اندازه نی و مر نیست.
ناصرخسرو.
داند که هر آن چیز کو بجنبد
باشنده بی حد و مر نباشد.
ناصرخسرو.
چگوئی که فرساید این چرخ گردون
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را.
ناصرخسرو.
خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادست
که هیچکس را زان نوع هدیه نفرستاد.
مسعودسعد.
باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر.
مسعودسعد.
لشکر دیدند بی حد و عد و حصر و مر و خویشتن را چون نقطه میان دایره. (جهانگشای جوینی).
هین ز گنج رحمت بی مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده.
مولوی.
که بی حد و مر بود گنج و سپاه.
سعدی.
- بسیارمر، طولانی. دراز:
بود زندگانیش بسیارمر
همش زور باشد همش نام و فر.
فردوسی.
- || متعدد. فراوان:
بزرگان آن مرز و گندآوران
برفتند با ساو و باژ گران
همان برده جامه و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیارمر.
فردوسی.
یکی هدیه ای ساز بسیارمر
ز دینار و اسب و ز تاج و کمر.
فردوسی.
ز دینار و خز و ز یاقوت و زر
زگستردنی های بسیارمر.
فردوسی.
ز ایران سپاهی است بسیارمر
همه جان فروشان پیکارخر.
اسدی.
در اشعار گاه مر را به معنی شمار و اندازه و حد به تشدید آورند:
و آن چیز که باحد و مَرّ باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد.
ناصرخسرو.
دُرّ همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مَرّ به اشعار خویش.
ناصرخسرو.
|| عدد پنجاه را گویند، چه نزد محاسبان فارس مقرر است که چون عدد به پنجاه رسد گویند یک مر شد و چون به صد رسد گویند دو مر شد و قس علیهذا. (جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (از رشیدی) (از انجمن آرا):
مَرَّ ما مَرَّ مِن ْ حساب العمر
چو به پنجه رسد حساب مر است.
خاقانی.
مر بود پنجاه و چون آمد دو مر ابیات آن
در صفا و محکمی شاید که گویم مرمر است.
جامی (از فرهنگ فارسی معین).
|| در این بیت هر مر صدهزار به حساب آمده است:
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.
فردوسی.

مر. [م َ] () حرفی است که به نظر فرهنگ نویسان برای زینت و تحسین کلام یا برای اقامه ٔ وزن در شعر یا برای افاده ٔ حصر و تحدید یا برای تأیید در جمله ذکرمی شود و به عقیده ٔ گروه دیگر از لغت نویسان از جمله کلمات زایده است و حذفش هیچ لطمه ای به جمله نمی زند. مؤلف نصاب الصبیان این کلمه را معادل حرف «ل » عربی گرفته است و مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتها آن را معادل حرف «ی » (علامت نکره، وحدت) شمرده است. تشخیص قطعی این کلمه موکول به تحقیقی است دقیق تر و مفصل تر در شواهدی که باید از کلیه ٔ متون معتبر نظم و نثر استخراج شود. ما در اینجا براساس شواهدی که به دسترس داشتیم موارد استعمال آن را متمایز و دسته بندی کردیم. چنانکه در شواهد ذیل ملاحظه می شود، در بعض موارد مفهوم حصر و انحصار دارد امادر همه ٔ موارد نه. و اینک انواع استعمال مر: 1- پیش از مسندالیه مفعولی به معنی مسندالیهی که با حرف «را» (علامت مفعول صریح) در جمله آمده است:
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده ودرویش.
رودکی.
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همین پیشه بود از نخست.
بوشکور.
مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی.
بوشکور.
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مراو را مگر و رخش کمان.
فرالاوی.
و ملک این ناحیت [تبت] را خاقان خوانند و مر او را لشکر و سلاح بسیار است. (حدود العالم). و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم).گردیز شهری است بر حد... و مر او را حصاری محکم است. (حدود العالم).
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
دگر بهره بگزید از ایرانیان
که بندند مر تاختن رامیان.
فردوسی.
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست.
فردوسی.
پذیرنده ٔ هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزارامید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.
فرخی.
و مصرح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است... می باید گرفت. (تاریخ بیهقی ص 73). رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را به منزله ٔ پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ بیهقی ص 334).
تو چه گوئی که مر چرا بایست
اینهمه خاک و آب و ظلمت و نور.
ناصرخسرو.
سرطان طالع عمل است و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه). و نوبت آفتاب در این ماه مر برج قوس را باشد. (نوروزنامه).
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا درخور.
سنائی.
گوئی که دستگاه فراخ است مرمرا
بر خوان خواجه تاکه زنم لقمه چون نهنگ.
سوزنی.
جمشیدی و حشم چوپری مر ترا مطیع
خورشیدی و عدو ز تو چون دیو در فرار.
سوزنی.
نه از شاهان مر او را بد هراسی
نه از دربان مر او را بود پاسی.
نظامی.
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی.
سعدی.
مر این طایفه را طریقی است که تا اشتها غالب نشود چیزی نخورند. (گلستان سعدی). مر این درد رادوائی نیست. (گلستان سعدی).
مر ترا در این مثل مانا شک است
که همه مردی به خانه کودک است.
دهخدا.
2- پیش از مفعول صریح با وجود حرف «را» علامت مفعولی:
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا به تازی مورد و انجیر و کلوخ.
رودکی.
ازاین اژغها پاک کن مر مرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.
بوشکور.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
بوشکور.
از پس اردوان برفت و او را اندریافت و مر او را بزد و از اسب بیفکند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی).
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی ارغوانی دگر زعفرانی.
دقیقی.
ای همچو بک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.
دقیقی.
پذیره شدش زود فرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه.
دقیقی.
و چون مردی بمیرد [در صقلاب] اگر زنش مر او را دوست دارد خویشتن را بکشد. (حدود العالم).
همه آزادگی و همت تو
قهر کرده ست مر کیانا را.
خسروی.
مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بد آنگاه راست.
فردوسی.
ز گیتی مر او را ستایش کنید
شب و روز او را نیایش کنید.
فردوسی.
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
فردوسی.
نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر.
فرخی.
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.
منوچهری.
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه.
(تاریخ بیهقی ص 390).
نه مر پادشاه و نه مر بنده را
شناسد نه نادان و داننده را.
اسدی.
مبرغم به چیزی که رفتت ز دست
مر این را نگهدار اکنون که هست.
اسدی.
دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را مپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
به جای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شائی چو مر خود را نشایستی.
ناصرخسرو.
روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم.
مسعود سعد.
و یکی گوهر است که ارسطاطالیس ساخته است مر تیغها را از بهراسکندر آن نیز یاد کنیم. (نوروزنامه). و بزرگان مر روی نیکو را چه عزیز داشته اند. (نوروزنامه). و نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود. (نوروزنامه). روزی گوسفند مر زن را سروئی زد. (سندبادنامه ص 82). این اهل دیهه مر این دیهه را بخریدند. (تاریخ بخارا ص 15).
خواستی مسجد بود آنجای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر.
مولوی.
مر این بنده را از جهت معالجت اصحاب به خدمت فرستاده اند. (گلستان سعدی). تو مر خلق را چرا پریشان میکنی. (گلستان سعدی).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی.
3- پیش از مسندالیه یا فاعل:
به گردون گردان رسد نام تو
که آمد مر این کار با نام تو.
فردوسی.
بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری.
مر استاد او را بر خویش خواند
ز بیگانگان جای پرداخت ماند.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
کجا شدند صنادید و سرکشان قریش
ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر.
ناصرخسرو.
شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.
سوزنی.
دید لکلک را پری چون کاغذ مهره زده
زد سر خود در بن پرهاش مر لکلک بچه.
سوزنی.
4- پیش از مفعول با حذف حرف «را»:
شنیدند گردان همه سر به سر
مر آن گفته ٔ شاه پرخاشخر.
فردوسی.
چو کار آمد به آخر حوضه ای بست
که حوض کوثرش بوسید مر دست.
نظامی.
فروخواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ.
نظامی.
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویشتن بشکنی.
سعدی.
ملوک پیشین مر این نعمت به سعی اندوخته اند. (گلستان سعدی).

مر. [م َ] (سریانی، ص، اِ) این حرف در پیش نام بعض قدیسین آید: دیر مرتوما، دیر مرجرجیس، مرجرجس، مرحنا، مرعبدا، مرماجرجس، مرماری، مرماعوث، مریونان، و این همان «مار» است. (یادداشت مرحوم دهخدا).

مر. [م َرر] (ع اِ) رسن. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). حبل. ریسمان. (از اقرب الموارد). حبل مفتول. (متن اللغه). ج، مرار. || کلند و بیل یا دسته بیل. (از منتهی الارب). کلند. (دستورالاخوان). مسحاه او مقبضها. (اقرب الموارد) (متن اللغه). آلتی که بدان در گل کار کنند یا در زمین زراعت به کارش گیرند [بیل]. (از متن اللغه). ج، امرار، مرور. || دفعه. بار. مرور. (ناظم الاطباء). مره. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || ج ِ مَرَّه. (متن اللغه). || (مص) رفتن و گذشتن. مرور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بشدن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به مرور در تمام معانی شود. || گذشتن و همیشگی کردن. (از منتهی الارب). بگذشتن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی): مَرَّ؛ جاء و ذهب کاستمر، وفی التنزیل: حملت حملاً خفیفاً فمرت به، ای استمرت. (از متن اللغه). رجوع به مرور شود. || به رسن بستن شتر را. (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || غالب آمدن مِرَّه؛ یعنی صفرا بر کسی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). رجوع به مِرَّه شود. || تلخ گردانیدن. (از منتهی الارب). رجوع به تمریر شود. || گستردن. (از منتهی الارب). رجوع به تمریر شود.

مر. [م ُرر] (ع ص) تلخ. خلاف حلو. (منتهی الارب). مقابل شیرین. مجازاً به معنی سخت و ناگوار:
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بودتلخ که الحق مر.
نظامی.
کان به یک لفظی شود آزاد و حر
وآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.
مولوی.
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در.
مولوی.
و اغلب کرام به جانب سلطان مایل بودندو خواص عقلا که به مرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی).
مولای من است آن عربی زاده ٔ حر
کآخر به دهان حلو می گوید مر.
سعدی.
|| ناسازگار. بداخم. تلخ رو:
یاد آور زآن ضجیع و ز آن فراش
تا بدین حد بی وفا و مر مباش.
مولوی.
|| ج ِ مُرَّه. رجوع به مُرَّه شود. || بحت. (یادداشت مؤلف). نص. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود:
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.
مولوی.
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر.
مولوی.
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر.
مولوی.
گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در.
مولوی.
|| در تداول، مر قانون، صریح و ظاهر قانون، بی تأویلی و بی مسامحه و ارفاقی بالتمام مطابق صورت قانون. (یادداشت مؤلف). نص قانون. رجوع به معنی قبلی شود. رجوع به معنی اول شود. || کلام بد. (یادداشت مؤلف).

مر. [م ُ / م ُرر] (ع اِ) داروئی است تلخ همچون صبر که به شکستگی ها بمالند و ببندند، بگیرد و درست شود. (ترجمه ٔ بلعمی تاریخ طبری). آب منجمد درختی است مغربی شبیه به درخت مغیلان و خاردار و از زخم کردن درخت و گرفتن آب سایل آن حاصل می شود و در اول ترشح سفید است و بعد از خشکی رنگین می شود و بسیار تلخ است وبهترین او مایل به سرخی و تندبوی و سبک وزن و زودشکن صاف است که بعد از شکستن در او سفیدی شبیه به ناخن چیده باشد و این قسم را مر صاف نامند و آنچه در ساق درخت مانند صمغ منجمد گردد مسمی به مرالبطارخ است، وآن زرد می باشد و در خوبی قایم مقام قسم اول است و آنچه از آب افشرده اجزای درخت خشک کنند مایل به سیاهی است و مسمی به مر حبشی است و آن زبون تر از قسم ثانی است و هر چه آب افشرده آن را بجوشانند و خشک کنند بسیار سیاه و تندبو و بدبو و قتال است... و مدر حیض و مسقط جنین و کشنده ٔ کرم شکم و.. رافع سیلان خون مفرط حیض... و طلای او جهت حفظ جسد میت از تعفن و تعفن زخم ها بغایت مؤثر. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). صمغی است ازدرخت خارداری که در عربستان روید و شبیه دانه های کوچک سفید یا زردی است خوشبو و طعماً تلخ و از اجزای روغن مقدس می باشد. (قاموس کتاب مقدس). نام صمغ سقزی که از درخت مر حاصل می شود و مر، درختچه ای است از تیره ٔ سماقیان و از دسته ٔ بورسراسه ها که برخی گونه های درختی نیز دارد، این گیاه متعلق به نواحی گرم کره ٔ زمین است و بیشتر در حوالی بحر احمر و هندوستان و ماداگاسگار و سنگال می روید. از گونه های مختلف گیاه مذکور که به اسامی مر مکی و مر یهودی مشهورند صمغ سقزی به دست می آید که در طب مورد استفاده است. مور. عوجه. میر. درخت میر. مر صافی. مور آغاجی. || مُرِّ مکی، گونه ای درخت که در افریقا بیشتر می روید و صمغ سقزی که از آن استخراج می شود به همین نام یا مقل مکی مشهور است و آن را مقل و درخت مقل و شجرهالمقل و درخت بذالیون مصری و درخت بذالیون مکی و بدلیون مکی و مر نیز گویند. (از فرهنگ فارسی معین):
مُرِّ مکی اگر چه دارد نام
نکنندش چو شکر اندر جام.
طیان.
نتواند که بوی گل را ازبوی میعه جدا کند و نه بوی صبر را از بوی مر. (باباافضل، از فرهنگ فارسی معین).

مر. [م ِ] (اِ) دوست. یار. (ناظم الاطباء) (؟)

مر. [م ُرر] (اِخ) نام چند جد جاهلی است، از آن جمله: 1- جدی است که بطنی از بنی راشد بدو مربوطند که در مصر سکونت داشتند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 81 و سبائک الذهب ص 41 شود. 2- مربن أدبن طابخه، جدی جاهلی است، قبیله ٔ تمیم بدو منسوب است. رجوع به الاعلام زرکلی و اللباب ج 3 ص 130 وجمهره الانساب ص 195 شود. 3- مربن ربیعه، ازبکیل از همدان، که حارث از فرزندان او در حرب قضاعه شرکت داشت. رجوع به الاعلام زرکلی و الاکلیل ج 10 ص 188 شود. 4-مربن عمروبن غوث، که داودبن نصیر طائی عابد از نسل اوست. رجوع به الاعلام زرکلی و التاج ج 3 ص 539 شود.

فرهنگ معین

مر

پیمانه، اندازه، شماره، حساب. [خوانش: (~.) [په.] (اِ.)]

(مَ رّ) [ع.] (مص ل.) گذشتن، گذشتن بر چیزی.

به معنی برای، گاهی زائد است و تنها برای زینت کلام می آید. [خوانش: (مَ) (حر.)]

(مُ رّ) [ع.] (ص.) تلخ.

فرهنگ عمید

مر

نشانه‌ای زاید که برای زینت کلام به کار می‌رفته است: مر او را رسد کبریا و منی / که ملکش قدیم است و ذاتش غنی (سعدی۱: ۳۴)،

حساب، شمار، شماره،
پنجاه: چنین گفت کای پرخرد مایه‌دار / چهل مر درم هر مری صدهزار (فردوسی۲: ۲۴۷۲)،

صمغ درختی گرمسیری که مصرف دارویی دارد،

[مقابلِ حُلو] تلخ،
محکم، شدید،

حل جدول

مر

تلخ عرب

دفعه

دفعه، تلخ عرب

فارسی به انگلیسی

مر

Myrrh

عربی به فارسی

مر

اموزاندن , اموختن به , راهنمایی کردن , تعلیم دادن (به) , یاد دادن (به) , ترتیب دادن , مقدر کردن , وضع کردن , امر کردن , فرمان دادن

گویش مازندرانی

مر

نتیجه ی اقدام ناشیانه و عمل نادرست

مهر، خدای خورشید، ذکر نام خدا، برنج تارم

کم حال، جریان آرام آب، شیب ملایم، مهریه

فرهنگ فارسی هوشیار

مر

حساب، شمار

فرهنگ فارسی آزاد

مر

مَرّ، بیل، ریسمان، طناب،

مُرّ، تلخ، بدمزه (جمع: اَمرار)،

معادل ابجد

مر

240

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری