معنی مرس

لغت نامه دهخدا

مرس

مرس. [م َ](ع ص) سخت مروسنده. گویند رجل مرس، یعنی مرد سخت مروسنده.(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). و رجوع به مَرِس شود.

مرس. [م َ رَ](اِ)مَرس. رسن. طناب و ریسمان.(از جهانگیری)(برهان). رسنی که در گلوی اسب و سگ و غیره بندند.(غیاث). رسنی که در گلوی شیر و سگ کنند.(آنندراج):
اگر چه سگ به مرس می کشند صیادان
کشیده است سگ نفس در مرس ما را.
میرزا صائب(از آنندراج).
این وحش خیالان همه تک باخته واضح
شیر سخنت تا گسلانید مرس را.
ارادتخان واضح(از آنندراج).
- مرس برداشتن، طناب را از گردن سگ و غیره بازکردن و او را رها نمودن:
عزیزم بهر آزارم نهانی
مرس بر داشت ازکلبی معلم.
هاتف.
- مرس کردن، به اصطلاح شکارچیان ریسمان در گردن تازی انداختن.(ناظم الاطباء):
اسد راز گردون مرس کرده چون سگ
شهاب آورد از پی پاسبانی.
وحشی(دیوان ص 268).
نفس بدکردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا.
میرزا صائب(از آنندراج).
- سگ هرزه مرس، ولگرد. گریزپا. به معنی هرزه گرد و این مجاز است بدین معنی که مرس یعنی گردن بند او غیر استوار و هرز و لغو است:
عمر در پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد.
میرزا صائب.
بیش از این پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد.
میرزا صائب.
آرزوچند به هر سوی کشاند ما را
این سگ هرزه مرس چند دواند ما را.
صائب.

مرس. [م َ رَ](ع اِ) ج ِ مَرَسه.(منتهی الارب)(اقرب الموارد). رجوع به مرسه شود.

مرس. [م َ](اِ) نام میوه ای است ترش می خوش.(از برهان)(غیاث)(آنندراج).

مرس. [م َ](معرب، اِ)(از مَرَس) طناب. رسن. ج، امراس. رجوع به مَرِس شود.

مرس. [م َ](اِ) نام ماه سوم از سال فرنگان.(ناظم الاطباء). رجوع به مارس شود.

مرس. [م َ](اِخ) نام مغی.(اسدی). نام یکی از آتش پرستان.(جهانگیری)(برهان). نام مردی بوده از پیروان زردشت.(آنندراج)(انجمن آرا). در اسدی شعر ذیل از ابوالعباس عباسی به شاهد این لغت آمده است اما معنی آن روشن نیست:
و یا فدیتک امروزتو به دولت میر
توانگری و بزرگی و مرس را جینی
؟

مرس. [م ُ](اِخ) ساموئل فینلی بریز(1791- 1873 م). نقاش امریکائی و مخترع تلگراف الکترومغناطیسی. او در سال 1791 م در چارلستون واقع در ایالت ماساچوست متولد شد و از سال 1832 سرگرم اختراع تلگراف گشت و به سال 1835 نخستین دستگاه تلگراف را ساخت و الفبای مخصوصی را که هنوز هم به نام او «الفبای مرس » نامیده می شود برای مخابره ترتیب داد. مرس پس از آنکه از کوششهای خویش برای به ثبت رساندن اختراع خود در اروپا نتیجه نگرفت در سال 1837 دستگاه اختراعی خود را به نمایش گذاشت و در سال 1843 کنگره ٔ امریکا 30000 دلار برای دائر کردن خط بالتیمور واشنگتن تخصیص داد و او در ماه مه 1844 م. خط تلگرافی واشنگتن - بالتیمور را دایر کرد و نخستین پیامی که از آن دستگاه فرستاد این بود: «چنین بود خواست خدا». بعد از امریکا اطریش و سویس و پروس از تلگراف استفاده کردند و بعداً در دیگر کشورها معمول گشت.
- الفبای مرس، الفبایی متشکل ازعلامات خط و نقطه اختراعی ساموئل مرس است که در مخابره ٔ تلگرافی به کار می رود. و به صورت زیر است:
علائم الفبائی مرس
..._ B _. A
_ _ _ _ CH. _. _ C
. E.. _ D
. _.. F.. _.. E
.... H. _ _ G
_ _ _. J..I
.. _. L _. _ K
. _ N _ _ M
. _ _. P _ _ _ O
. _. R _. _ _ Q
_ T... S
_... V _.. U
_.. _ X _ _. W
.. __ Z _ _. _ Y
علائم عددی مرس
_ _ _ _. 1
_ _ _.. 2
_ _... 3
_.... 4
..... 5
.... _ 6
... _ _ 7
.. _ _ _ 8
. _ _ _ _ 9
_ _ _ _ _ 0

مرس. [م ُ](فرانسوی، اِ) پستانداری است دریازی و عظیم الجثه از راسته ٔ پره پاییان که اندامهایش تبدیل به آلتهای شنای کوتاهی شده است. جثه اش سنگین و سرش کوچک و گردنش باریک است. لب بالایی حیوان ضخیم بر آمده شده بطوری که تشکیل پوزه ای ستبر با موهای زبر داده است. در جنس نر دندانهای نیش فوقانی نمو بسیار یافته و از دهان خارج شده و تشکیل یک نوع عاج شبیه عاجهای فیل را داده که بمنزله ٔ عضو دفاعی حیوان است. بدن این جانور از موهای نرم و کوتاه و قهوه ای رنگی پوشیده شده است. مرس مختص نواحی قطبی است و در قطب شمال و نواحی یخ بندان به صورت گله هایی میزید و از صدفها تغذیه میکند. طول این حیوان گاهی تا 7 متر میرسد. مرس را جهت استفاده از گوشت و پوست و عاجش شکار می کنند. حیوانی شجاع و متهور است خصوصاً موقعی که داخل آب است بسیار بی باک و مهیب می باشد وبه قایقهای شکارچیان حمله می کند. برخی از انواع مرس در مناطق جنوبی اقیانوس منجمد شمالی(شمال شرقی اقیانوس اطلس) تا نواحی اسکاتلند مشاهده می شوند و بنام اسب دریایی موسومند. فیل دریایی. فیل البحر. فَظّ.

مرس. [م ِ](اِ) نامی است که در مازندران و گدوک و فیروزکوه به راش یا «فاگوس سیلواتیکا» دهند، و آن رستنیی است.(از یادداشت مرحوم دهخدا). نبع. قزل آغاج. رجوع به راش شود.

مرس. [م َ رِ](ع ص) شدید بر ممارست کارها.(از منتهی الارب). مرد سخت ممارست.(ناظم الاطباء). شخص پشت کاردار و سخت درگیرشونده گویند: انه لمرس حذر؛ یعنی سخت آزموده است در جنگها.(از اقرب الموارد). چیزی که درمان چیزهای نیکو کند.(جهانگیری). مردی که درمان چیزها کند.(برهان). شدیدالعلاج. بد پیله.(یادداشت مرحوم دهخدا). ||(اِ) روش و خوی و طریقه.(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). هم علی مرس واحد؛ اخلاق آنان برابر است.(از اقرب الموارد). || حرکت و سیر دائمی. || ریسمان که بین چرخ چاه و میله ٔ آن درآویخته باشد. ج، اَمراس.(از اقرب الموارد). ||(ص) حیوان که در دام و تله درافتاده باشد. || طبیب و کحال.(برهان).

مرس. [م َ](ع مص) به جانبی افتادن رسن بکره.(از منتهی الارب). افتادن ریسمان بکره در یکی از دو طرف آن، مرس حبل البکره.(از اقرب الموارد). به کناری افتادن ریسمان چاه.(ناظم الاطباء). || تر نهاد خرما را در آب و سود آن را و مالید تا بگدازد.(ازمنتهی الارب). مالیدن خرما را در آب تا بگدازد.(ناظم الاطباء). اندر آب آغشتن.(تاج المصادر بیهقی). خیس کردن. خیساندن. دارو یا نان را در آب خیس کردن و آن رابا دست مالیدن تا اجزای آن حل شود.(از اقرب الموارد). به دست مالیدن چیزی را.(جهانگیری)(برهان). نهادن خرما را در آب و در شیر و امثال آن.(جهانگیری)(برهان). خیس کردن. خیسانیدن. خیساندن تر نهادن. آغوندن. نقوع. انقاع.(یادداشت مرحوم دهخدا). || انگشت خویش خائیدن کودک.(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). لیسیدن کودک.(تاج المصادر بیهقی). خائیدن کودک انگشت را.(جهانگیری)(برهان). مکیدن طفل انگشت را.(غیاث). مرث.(از اقرب الموارد)(از المصادر زوزنی). و رجوع به مرث شود. || دست را به دستارپاک کردن.(از منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). پاک کردن دست به مندیل.(جهانگیری)(برهان). دست در دستار خوان مالیدن.(تاج المصادر بیهقی). ||(اِ) سیر و حرکت دائم.(از اقرب الموارد).

مرس.[م َ رَ](ع مص) رسن بکره از مجری در یکی از دو جانب آن بیفتادن و میان بکره و قَعو درآویختن و نیز افتادن ریسمان بر محور چرخ و درآویختن آن و کوشش کردن صاحب آن برای باز گرداندنش بجای خود.(از منتهی الارب). ریسمان چرخ چاه از مجرای خود در آمده در یکی از دوطرف آن افتادن و میان چرخ و میله ٔ آن در آویختن و نیز افتادن ریسمان در محور چرخ و خواستن آبکش تا آن را درآورد.(از ناظم الاطباء). در آویختن ریسمان بین چرخ چاه و میله ٔ آن.(از اقرب الموارد). از مجری بفتادن رسن بکره و رسن گیر شدن بکره.(تاج المصادر بیهقی). || سخت کارزاری شدن.(تاج المصادر بیهقی). شدیدالعلاج و سخت ممارست بودن و صفت آن مَرِس باشد.(از اقرب الموارد). کارزار کردن مرد بغایت شدت.(جهانگیری)(از برهان). سخت چاره کردن و ممارست نمودن.(ازناظم الاطباء). || به هم خوردن کار شخص. مرست حبال فلان، کارهایش بهم خورد.(از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

مرس

(مَ رَ) (ص.) میوه ترش و شیرین.

(~.) [ع.] (اِ.) طناب، ریسمان.

(مَ رِ) [ع.] (ص.) باتجربه، کارآزموده. ج. امراس.

سیستم تلگراف الکترومغناطیسی که از علایم قراردادی خط و نقطه استفاده می کند و به نام مخترع آن ساموئل مرس معروف است، الفبای مُرس. [خوانش: (مُ) [فر.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

مرس

علائم الفبایی که از نقطه و خط تشکیل شده است و برای فرستادن خبر به کار می‌رود،
دستگاه تلگراف الکترومغناطیسی که با کمک این نوع الفبا اخبار را به نقاط دیگر می‌فرستد،

قلاده‌ای که بر گردن سگ می‌بستند،

حل جدول

مرس

الفبای تلگراف، مخترع تلگراف

الفبای تلگراف

دستگاه تلگراف الکترومغناطیسی برای فرستادن یا گرفتن خبر با الفبای مخصوص، علایم الفبایی متشکل از خط و نقطه

الفبای تلگراف، مخترع تلگراف، دستگاه تلگراف الکترومغناطیسی برای فرستادن یا گرفتن خبر با الفبای مخصوص، علایم الفبایی متشکل از خط و نقطه

فارسی به انگلیسی

مرس‌

Chain, Curb, Leash

گویش مازندرانی

مرس

سگی که یک سال از عمرش گذشته و بالغ شده باشد

درخت راش با نام علمی fagasonentis، فلزی مس، از توابع کوهستان...

فرهنگ فارسی هوشیار

مرس

پارسی تازی گشته مرس ها رسن ها (رسن پارسی پهلوی است) آزموده کار بر ‎ در آب سودن، انگشت خاییدن، دست پاک کردن بادستارچه فرانسوی پیل دریایی فرانسوی نام است و برابر پارسی ندارد واتگروه مرس (اسم) راش.

معادل ابجد

مرس

300

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری