معنی مستقیم
لغت نامه دهخدا
مستقیم. [م ُ ت َ](ع ص) نعت فاعلی از استقامه. راست و معتدل.(منتهی الارب). معتدل.(از اقرب الموارد). راست که ضد کج باشد.(غیاث)(آنندراج). رجوع به استقامه شود: یکی را حب جاه از جاده ٔ مستقیم به بیراه افکنده.(کلیله و دمنه).
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته ازمسافت و رفته به منتها.
خاقانی.
اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیرالاضلاع و مدور و مقوس و منحنی و مستقیم برکشید.(سندبادنامه ص 65).
اگر جاده ای بایدت مستقیم
ره پادشاهان امید است و بیم.
سعدی(بوستان).
- خط مستقیم، خط راست بدون اعوجاج.(ناظم الاطباء): خط مستقیم کوتاهترین خطی میان دو نقطه که انتهاء او اند.(التفهیم).
- سطح مستقیم، سطح راست: سطح مستقیم کوتاه ترین سطحی میان دو خط که نهایت او اند.(التفهیم).
- صراط مستقیم، راه راست. راه درست. راه صحیح.
- معاء یا روده ٔ مستقیم، نام یکی از امعاء غلاظ، و آن معاء ششم از امعاء سته است و نام دیگر آن سرم. روده ای که مخرج ثفل است. مقعده.(یادداشت مرحوم دهخدا). روده ٔ راست. راست روده. و رجوع به روده شود.
|| هر چه که راست استاده باشد.(غیاث)(آنندراج). راست. ایستاده. افراشته و قائم.
- مستقیم القامه، برافراشته بالا.(ناظم الاطباء).
|| استوار و برقرار و نیک برقرار شده.(ناظم الاطباء). پای برجا: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او...(تاریخ بیهقی ص 314). چون سلطان مسعود را به هراه کار یکرویه و مستقیم گشت....(تاریخ بیهقی ص 250). امیرالمؤمنین این نبشته را فرستاد در حالتی که همه ٔ کارها مستقیم شده بود.(تاریخ بیهقی ص 312). از ری نامه ها رسیده بود که کارها مستقیم است.(تاریخ بیهقی ص 263). خوارزمشاه آلتونتاش را بفرمائیم تا پشت به خوارزم و روبه ماوراءالنهر کند با لشکری قوی که کار خوارزمشاه مستقیم است.(تاریخ بیهقی ص 343). اولیاء دولت را بر حفظ مصالح آن ملک مستقیم و مستدیم بداشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 46). رتبت روضه ٔ کرم و نوال که در خدمت وی خردمندان هماره مقیم و مستقیم و مستفید آمدندی با خشکی درآمیخت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 444). کار عالم بنظام رسید و امور ملک مستقیم شد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 368). وزیر ابوالمظفر برغشی بر قاعده ٔ خویش در مسند وزارت مقیم و مستقیم بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی، نسخه ٔ خطی). || یک سر. یک راست.(یادداشت مرحوم دهخدا). || درست. صحیح: و زنوا بالقسطاس المستقیم.(قرآن /17 35، 182/26).
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال.
سعدی(گلستان).
|| سالم.(یادداشت مرحوم دهخدا): مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید.(گلستان سعدی).
- مستقیم بنیت، تن درست. صحیح. سالم: آنگاه دایه ٔ مستقیم بنیت معتدل هیئت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند.(سندبادنامه ص 43).
- مزاج مستقیم، مزاج ثابت و برقرار.(ناظم الاطباء).
|| آنکه مقصود و مراد خوش دارد. || امین و درست.(ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(مُ تَ) [ع.] (اِفا.) راست، معتدل.
فرهنگ عمید
ویژگی خطی که دو نقطه را با کمترین فاصله به هم وصل میکند،
[مجاز] صحیح، درست،
(قید) راست، بدون خمیدگی،
(قید) بدون تغییر در مسیر،
(قید) [عامیانه، مجاز] بیواسطه،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
سرراست، یک راست
کلمات بیگانه به فارسی
سر راست
مترادف و متضاد زبان فارسی
راست، سرراست، صاف، بیواسطه، بلاواسطه، مستقیماً،
(متضاد) کج، درست، صحیح، زنده
فارسی به انگلیسی
Direct, Fair, Flush, Immediate, Right, Running, Straight, Straightforward, Through, Near, Plumb
فارسی به عربی
شخص، مباشر، مباشره، یمین
عربی به فارسی
راست روده , معا مستقیم , مقعد
راستکار , راد , درست کار , امین , جلا ل , بیغل وغش , صادق , عفیف , نیکو کار , عادل , صالح , پرهیزکار
فرهنگ فارسی هوشیار
راست و معتدل
فرهنگ فارسی آزاد
مُستَقِیم، معتدل، راست (مقابل کج)، با استقامت، پابرجا، قیمت گذارنده،
فارسی به ایتالیایی
diretto
فارسی به آلمانی
Anweisen, Direkt, Führen, Leiten, Lenken, Direkt gerade, Gerade, Pur, Rein, Unverfälscht
معادل ابجد
650