معنی مشوق
لغت نامه دهخدا
مشوق. [م َ](ع ص) به آرزو آورده شده.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). شائق.(آنندراج)(غیاث):
کشتئی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماندآنگه نه مشوق.
مولوی.
|| عاشق.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).
مشوق. [م ُ ش َوْ وِ](ع ص)به آرزو درآورنده کسی را.(غیاث)(آنندراج)(منتهی الارب). آنکه به آرزو و شوق آورد.(یادداشت مؤلف).
مشوق. [م ُ ش َوْ وَ](ع ص) به آرزو درآورده شده.(غیاث)(آنندراج).
فرهنگ معین
(مُ شَ وَّ) [ع.] (اِفا.) به شوق آورده شده.
(مُ شَ وِّ) [ع.] (اِمف.) تشویق کننده، بر سرشوق آورنده.
فرهنگ عمید
آرزومندکننده، بهشوقآورنده،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
امیدده، برانگیزنده
مترادف و متضاد زبان فارسی
صفت محرض، محرک، مروج
فارسی به انگلیسی
Come-On, Encouragement, Incentive, Inducement, Instigation, Patron, Stimulant, Stimulus, Supportive
فارسی به عربی
حافز
فرهنگ فارسی هوشیار
سو تنیتار خواست انگیز امید بخش به آرزو درآورنده سو تنیده (از ریشه پهلوی) خواست انگیخته امید وار (اسم) بشوق آورده شده (اسم) بشوق آوردنده آرزومند کننده: و نیز طالبان محقق ومریدان صادق رادلیلی باشد بماده صواب و مشوقی باشد بمرجع و ماب. . . جمع: مشوقین. یا مشوق اول. ذات حق تعالی
فرهنگ فارسی آزاد
مُشَوِّق، به شوق آورنده، تشویق کننده (حق را «مشوّق اوّل» گفته اند)،
معادل ابجد
446