معنی مصلحت
لغت نامه دهخدا
مصلحت. [م َ ل َ ح َ](ع اِ) مصلحه. مقابل مفسده.(غیاث). خلاف مفسدت.(آنندراج). صواب. شایستگی. صلاح. صلاح کار: پس صباح کرد و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود و... هر مصلحتی نمایان و پیدا گشته.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). علم داشتم به اینکه او داناست به مصلحت های کسی که دربیعت اوست از خاص و عام.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). ببخشد او را حیاتی که وفا کند به کار دنیا و دین وعمری که کفایت کند مصلحتها را.(تاریخ بیهقی). آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). ثابت سازد نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشت نمی کند مصلحت خلاف را.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). آنچه به مصلحت مال... تو پیوندد بر آن ثابت نکنی.(کلیله و دمنه). مکاریان آن بارها را به سوی خانه ای بردن اولیتر دیدند و به مصلحت نزدیکتر.(کلیله و دمنه).
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید.
خاقانی.
کیفیت مصلحت ومفسدت ولایت خود که سبب آن چیست.(تاریخ جهانگشای جوینی).
آن کس که توانگرت نمی گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند.
(گلستان).
هر آن که گردش گیتی به کین اوبرخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام.
(گلستان).
- امثال:
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی.
باباافضل کاشی.
امروز بدان مصلحت خویش که فردا
دانی و پشیمان شوی و سود ندارد.
؟(از امثال و حکم دهخدا).
هر کسی مصلحت خویش نکو می داند.
؟(از امثال و حکم دهخدا).
- مصلحت کار، صلاح کار. اقتضای کار. مطابق اقتضای کار:
چشمه ٔ این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست.
نظامی.
- مصلحت گرفتن کار، به صلاح آمدن. درست و نیکو شدن. به جریان صحیح و دلخواه افتادن:
کار من مصلحت کجا گیرد
خاصه کاین فتنه در میان افتاد.
خاقانی.
|| اقتضا. سازگاری. تناسب. مناسبت.(یادداشت مؤلف). || سزاوار و قابل.(ناظم الاطباء). مناسب. مقتضی. درخور. شایسته آنچه صلاح شخص یا جمعی در آن باشد.(از یادداشت مؤلف):
با نفس هرکه درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم.
نظامی.
مصلحت در دین ما جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه.
مولوی.
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
حافظ.
|| آنچه صلاح و نفع تشخیص شود:
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهان است.
منوچهری.
من آنچه مصلحت بود می گفتم.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 152). بونصر را ازبهر مصلحت وقت به ناحیت جوزجانان فرستادند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 162).
مصلحان را نظرنواز شوم
مصلحت را به پند باز شوم.
نظامی.
ازبرای مصلحت مرد حکیم
دُم ّ خر را بوسه زد خواندش کریم.
مولوی.
|| غرض.(یادداشت مؤلف). منظور: ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده.(گلستان). گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم، ولیکن خواهم که مرا بر فایده ٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست.(گلستان). || صلاح اندیشی. رعایت اقتضای حال: احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن مگر مصلحتی باشد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). چون بُعد مسافرت به قرب مبدل شد باید که مقدم و سرور شما عزیمت حضرت مصمم کندتا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... مراجعت نماید.(سلجوقنامه چ خاور ص 11).
اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی.
سعدی(گلستان).
|| نیکی. خلاف مفسدت. ج، مصالح. صلوح.(یادداشت مؤلف). || خیرخواهی و نیک اندیشی و خیریت.(ناظم الاطباء): شیر بعد از تأمل بسیار فرمود که این سخن عین مصلحت و هواخواهی است.(انوار سهیلی).
- راه مصلحت سپردن، در طریق خیرخواهی گام زدن: خان داند که... ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند.(تاریخ بیهقی).
|| مشورت.(ناظم الاطباء). صلاح اندیشی: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان تو را چه گفت در فلان مصلحت.(گلستان).
- به مقتضای مصلحت، موافق مشورت و صلاح بینی.(ناظم الاطباء).
- برای مصلحتی گرد آمدن، اجتماع کردن مشورتی و چاره سازی کاری را.
|| نصیحت و پند.(ناظم الاطباء).
- مصلحت دادن، پند ونصیحت کردن.(ناظم الاطباء).
|| شغل و عمل و خدمت.(ناظم الاطباء). || موقع لازم.(ناظم الاطباء). || در شاهد زیر معنی تزویر و چاره جویی از روی ریا دارد: چون میان او و اسکندر مخالفت و دشمنی بود برحسب قضیه ٔ الحرب خدعه او را بگرفتند و پیش اسکندر فرستادند و به زبان مصلحت و فریب پیغام دادند که دشمن تو را فرستادیم اندیشه به خود راه مده و بی توقف بیا.(ظفرنامه ٔ یزدی ص 404).
فرهنگ معین
(مَ لَ حَ) [ع. مصلحه] (اِمص.) خیر - خواهی، نیک اندیشی. ج. مصالح.
فرهنگ عمید
آنچه باعث خیروصلاح، نفع، و آسایش انسان باشد،
* مصلحت دیدن: (مصدر متعدی) خیر و صلاح دیدن، به خیر و مصلحت پنداشتن، مصلحت دانستن
* مصلحت کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] مشورت کردن، صلاح پرسیدن،
حل جدول
شایستگی، صلاح
مترادف و متضاد زبان فارسی
خیر، صلاح، صلاحجویی، صوابدید، خیراندیشی، خیرخواهی
فارسی به انگلیسی
Advisable, Expediency, Prudence, Prudent
فارسی به عربی
اهتمام، نصیحه، وسیله
فرهنگ فارسی هوشیار
صلاح کار، صواب، شایستگی
فرهنگ فارسی آزاد
مَصلَحَت، آنچه که به صلاح باشد، آنچه که موجب سود حقیقی و حسن عاقبت گردد، سود و نفع (جمع: مَصالِح)،
فارسی به آلمانی
Interesse (f), Interessieren, Rat, Zins (m), Zinsen
معادل ابجد
568