معنی معطلی
لغت نامه دهخدا
معطلی. [م ُ ع َطْ طَ](حامص) درنگی و دیری.(ناظم الاطباء). گرفتار چیزی شدن و وقت خود را صرف آن کردن: پختن این غذا یک ساعت معطلی دارد.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). منتظر ماندن. انتظار.
- بدون معطلی، بی معطلی. بدون درنگ. بدون انتظار کشیدن.
|| بیکاری. || سرگردانی.(ناظم الاطباء). || اهمال و غفلت.(ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(مُ عَ طَّ) [ع - فا.] (حامص.) چشم - انتظاری، بلاتکلیفی.
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تاخیر، درنگ، انتظار، بلاتکلیفی، عطلت، فروگذاری، وقفه
فارسی به انگلیسی
Delay, Wait
فرهنگ فارسی هوشیار
معطل شدن منتظر ماندن. یا بدون (بی) معطلی. بودن درنگ و وقفه: بی معطلی قبول کرد، سرگردانی. در تازی نیامده هشتگی سر گردانی
معادل ابجد
159