معنی موجود عصر ژوراسیک

حل جدول

فرهنگ عمید

ژوراسیک

دومین دوره از دوران دوم زمین‌شناسی،

فرهنگ معین

ژوراسیک

[فر.] (اِ.) دومین دوره از مزوزوئیک از دوران زمین شناسی که دریا کم عمق بوده و ماسه سنگ و سنگ های رستی رسوب کرده و لایه های ذغال سنگ پدید آمده است. در دریاها و خشکی ها و هوا خزندگان بسیار وجود داشته است. موجودات گیاهی مشتمل بر سیکاس ها، مخروطیان و سرخس

فرهنگ فارسی هوشیار

ژوراسیک

فرانسوی ژورایی برگرفته از نام کوهی در مرز فرانسه و سویس از نام کوهی از دورک دویم است که به زیر گرده های ژورای زیرین ژورای میانین و ژورای زبرین بخش می شود

عربی به فارسی

موجود

موجود , هست , دارای هستی , پدیدار , باقی مانده , نسخه ء موجود و باقی (ازکتاب وغیره)


عصر

بعدازظهر , عصر , مبدا , تاریخ , اغاز تاریخ , دوره , عهد , عصرتاریخی , دوران

فارسی به عربی

موجود

حقیقی، حیاه، ذهاب، شیء، متوفر، مفید، موجود، هدیه


عصر

عصر، عهد، فتره

لغت نامه دهخدا

موجود

موجود. [م َ] (ع ص، اِ) هست. (آنندراج). مقابل نیست ومعدوم. هرچه که صحیح باشد سؤال درباره ٔ او، که آیامعدوم گردد. (یادداشت مؤلف). هست شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هست کرده شده. (آنندراج):
خردرا اولین موجود دان پس نفس و جسم آن گه
نبات و گونه گون حیوان و آن گه جانور گویا.
ناصرخسرو.
مستنصر باﷲ که از فضل خدای است
موجود و مجسم شده در عالم فانیش.
ناصرخسرو.
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 207).
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را.
سعدی.
- موجود ذهنی، هرچیز که هست ولی او را نمی توان دید، بل به ذهن و اندیشه وجود او را توان دریافت، مانند علم و هوش. مقابل موجودعینی. و رجوع به ترکیب موجود عینی شود.
- موجود شدن، هست شدن و آفریده شدن و پدید آمدن. (ناظم الاطباء). به وجود آمدن. هستی یافتن. هست شدن. باشنده گردیدن. (از یادداشت مؤلف):
از این چار و از این نه ای برادر
نشد موجود سه فرزند دیگر.
ناصرخسرو.
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت.
مسعودسعد.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.
سعدی.
و رجوع به موجود شود.
- موجود عینی، موجودی که به چشم توان دیدش. آنچه هست و به چشم میتوان دید. مقابل موجود ذهنی،کتاب موجود عینی است و علم موجود ذهنی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب موجود ذهنی و ماده ٔ جسم شود.
- موجود کردن، موجود گردانیدن. به وجود آوردن. آفریدن. هستی بخشیدن. خلق کردن. از نیست به هست درآوردن. هست گرداندن:
چون نجوئی که ت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست ؟
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 312).
... و اجناس و اعیان حیوان موجود کرد. (سندبادنامه ص 2).
ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را.
سعدی.
- موجود گردانیدن، آفریدن. به وجود آوردن. موجود کردن. از نیست به هست درآوردن. هست گردانیدن: رعد و برق و آب و ریاح و شهاب موجود گردانید. (سندبادنامه ص 2).
- موجود گشتن (یا گردیدن)، موجود شدن. به وجود آمدن. هست شدن. هستی یافتن. (از یادداشت مؤلف):
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک به دیگر.
ناصرخسرو.
و رجوع به موجود شدن شود.
- ناموجود، معدوم. که بوجود نیامده باشد. نیست:
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو.
|| دارای هستی و کفین هستی. (ناظم الاطباء). هستی دارنده. بوجود آمده. دارای وجود. مقابل معدوم، کائن. ثابت. (یادداشت مؤلف). هست. (السامی فی الاسامی):
هر آن ساعت که با یاد تو باشم
فراموشم شود موجود و معدوم.
سعدی.
و رجوع به جسم و کلمه ٔ اشراق ص 65 و 66 شود. || (اصطلاح فلسفی) هستی. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). کلمه ٔ موجود گاه اطلاق بر نفس وجودمی شود یعنی هستی نه چیزی که برای او هستی است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). پدید آمده در وجود. (ناظم الاطباء). موجود بما هو موجود، آن است که بدون آنکه تخصیص به امری و طبیعتی دون امری و طبیعتی داشته باشد، بلکه به طور مطلق موضوع علم الهی است که گاه گویند موضوع علم الهی وجود به ماهو وجود است. (از فرهنگ لغات و مصطلحات فلسفی).
- موجود تام، عقول و نفوس را گویند. (فرهنگ علوم عقلی).
- موجود فی نفس الامر، امری که فی نفس الامر با قطع نظر از فرض فارض موجود باشد چه آنکه اعتبارکننده ای موجود باشد یا نه. (فرهنگ علوم عقلی).
|| نزد موحدان موجود همان حق تعالی است که به جز او موجود نیست. (آنندراج). || هرچیز آماده و مهیا. (ناظم الاطباء). مقابل از دست رفته. حاضر. (یادداشت مؤلف): این گرد فناخسرو اکنون مزرعتی است که... موجود دخلش همانا صد و بیست دینار بیشتر نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133).
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم.
سعدی.
- امثال:
کمال الجود بذل الموجود. (یادداشت مؤلف).
|| هرچیز برپا شده و ثابت و برقرار. (ناظم الاطباء). برقرار. پایدار:
جهان را جهاندار محمود باد
وز او بخشش و داد موجود باد.
فردوسی.
|| یافت شده. (یادداشت مؤلف).


عصر

عصر. [ع ِ] (ع اِ) روزگار و دهر و زمانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عصر [ع َ / ع ُ / ع ُ ص ُ]. رجوع به عصر شود. || نماز دیگر. (منتهی الارب). نماز عصر. || وقت عصر. رجوع به عَصر شود.

عصر.[ع ُ ص ُ] (ع اِ) روزگار و زمانه. (از منتهی الارب).عصر [ع َ / ع ِ / ع ُ]. رجوع به عَصْر شود. || ج ِ عصر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عَصر شود. || نماز دیگر. (منتهی الارب). نماز عصر. || وقت عصر. رجوع به عَصر شود.

عصر. [ع َ] (ع اِ) روز. (منتهی الارب). یوم. (اقرب الموارد). || شب. (منتهی الارب). لیل. (از اقرب الموارد). || آخر روز تا سرخ شدن آفتاب. (منتهی الارب). عَشی ّ تا سرخ شدن آفتاب. (از اقرب الموارد). || آخر روز تا هنگام غروب. (فرهنگ فارسی معین). پسین. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). دیگر. (مهذب الاسماء). آخر روز. (غیاث اللغات) (دهار). دشم. (ناظم الاطباء). عبرانیان برای هر روز دو عصر قرار میدادند، عصر اول وقتی است که آفتاب شروع به فرورفتن مینماید یعنی از ساعت نهم از روز شروع میشود، و شروع عصر دوم حقیقی از غروب صحیح آفتاب است. (از قاموس کتاب مقدس): و العصر، اًن الانسان لفی خسر (قرآن 1/103 و 2)، سوگند به عصر که انسان در زیانکاری است.
چو از شب گشت مشکین روی آن عصر
ز مشکو رفت شیرین سوی آن قصر.
نظامی.
- صلاه (نماز) عصر، نماز دیگر. (مهذب الاسماء). نماز پسین. نماز دوم. (ناظم الاطباء). نماز بعد پیشین. (یادداشت مرحوم دهخدا). در حدیث است: «صلاه العصر حین صار ظل کل شی ٔ مثله »؛ یعنی نماز عصر وقتی است که سایه ٔهر چیز مانند خود آن چیز شود. و در حدیث دیگر: «آخروقت الظهر ان یصیر ظل کل شی ٔ مثله و لایکون ذلک وقتاً للعصر حتی یزید الظل أقل زیاده»؛ یعنی آخرین وقت ظهر اینست که سایه ٔ هر چیز به اندازه ٔ خود آن چیز شود، و وقت عصر موقعی است که سایه ٔ آن اندکی افزوده گردد. (از منتهی الارب).
- عصر تنگ، در اصطلاح عامیانه، عصر، آن وقت که هوا تاریک شود. (فرهنگ فارسی معین).
|| بامداد. (منتهی الارب). غداه. (اقرب الموارد). || نماز دیگر. (منتهی الارب) (دهار). نمازی که در عصر خوانند. صلاه عصر. (فرهنگ فارسی معین). اسم است نماز را، و با کلمه ٔ «صلاه» مؤنث بکار رود و بدون آن تذکیر و تأنیث آن هر دو جایز است. گویند: هذه العصر، و آن توسعاً به معنی صلاه العصر است. (از اقرب الموارد). ج، أعْصُر، عُصور. (اقرب الموارد). || روزگار. (منتهی الارب) (دهار). دهر. (اقرب الموارد). زمانه. (دستور اللغه). روزگار و زمانه. (غیاث اللغات). زمان و روزگار و دوره: عنصری از شاعران عصر غزنوی است. (فرهنگ فارسی معین). عصر [ع ُ / ع ِ / ع ُ ص ُ]. ج، عُصور، أعصُر، عُصُر، أعصار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و جمعاعصار، أعاصر باشد. (از اقرب الموارد):
ز گیتی پرستنده ٔ فر نصر
زیَد شاد در سایه ٔ شاه عصر.
فردوسی.
جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمان است گردنده عصر.
فردوسی.
پس از این عصر مردمان دیگر عصرها به آن رجوع کنند. (تاریخ بیهقی ص 870). جالینوس بزرگتر حکمای عصر خویش بود. (تاریخ بیهقی ص 545). غرض من نه آن است که مردم این عصر را بازنمایم حال سلطان مسعود... که وی را دیده اند. (تاریخ بیهقی ص 565).
ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند.
مسعودسعد.
علوم عالم دانم ولیکن اندر عصر
اگر دو مردم دانم بدان که نادانم.
مسعودسعد.
دیگر سلاطین دولت میمون را که خداوند عالم پادشاه عصر... فضایل و مناقب بسیار است. (کلیله و دمنه).
تو مرفه عیش و بدخواهان تو
یافته از نائبات عصر عصر.
سوزنی.
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرده مرا نامدار.
خاقانی.
اهل خواهی ز اهل عصر ببُر
انس خواهی میان انس مپوی.
خاقانی.
خاقانیا وفا مطلب زَاهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.
خاقانی.
یکی علامه ٔ عصر گشت و دیگری عزیز مصر شد. (گلستان). من او را از فضلای عصر... میدانم. (گلستان). || هر یک از تقسیمات کوچکتر از دوران (عهد) در زمین شناسی که شامل چندین طبقه میباشد، و آن دارای آثار و بقایای گیاهی و جانوری مشخص است و اغلب رسوباتش در نقاط مختلف مشابهند. دوره. توضیح اینکه گاهی کلمه ٔ عصر را در برخی نوشته ها و کتب جهت تقسیمات کوچکتر از دوره و حتی تقسیمات کوچکتر بکار برده اند و به این ترتیب برای کلمه ٔ عصر، یک زمان مشخص زمین شناسی نمیتوان قائل شد، به این جهت میتوان کلمه ٔ عصر را در زمین شناسی مرادف با تقسیمات مختلف ذکر کرد از قبیل عصر حجر قدیم و یا عصر حجر جدید که هر دو تقسیماتی کوچکتر از عصر حجر هستند و یا عصر آهن و عصر مفرغ که هر دو تقسیماتی کوچکتر از دوره ٔ فلزات میباشند. (از فرهنگ فارسی معین).
- عصر آهن، قسمتی از دوره ٔ فلزات است که شامل زمان کنونی نیز میشود. این عصر از زمان پیدایش آهن که تقریباً یکهزاروپانصد سال قبل از میلاد مسیح است شروع میشود و تاکنون ادامه دارد. (فرهنگ فارسی معین).
- عصر اتم، مقصود زمان کنونی است و شروعش از زمان استفاده از نیروی اتمی در صنایع بشر است که تقریباً ازسال 1945 م. شروع میشود. (فرهنگ فارسی معین).
- عصر حجر، قسمت اعظم دوران چهارم زمین شناسی متعلق به این عصر است که از طبقات فوقانی دوره ٔ اول دوران چهارم شروع و به ابتدای عصرفلزات ختم می شود. این عصر به دو دوره ٔ حجر قدیم (پارینه سنگی) و حجر جدید (نوسنگی) تقسیم می شود. (فرهنگ فارسی معین).
- عصر طلایی، دوره ای در تاریخ یک کشور که ادبیات و علوم و صنایع و عوامل دیگر تمدن ترقی کامل کرده باشد، مثل دوره ٔ «پریکلیس » در یونان قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
- عصر مفرغ، قسمت ابتدائی دوره ٔ فلزات است که از زمان پیدایش فلزات شروع و به دوره ٔ آهن ختم میشود. ابتدای این عصر قریب پنج هزار سال قبل از میلاد مسیح است. (فرهنگ فارسی معین).
|| زندان. (منتهی الارب):
گرچه دزد از منکری دم میزند
شحنه آن از عصر پیدا میکند.
مولوی.
|| گروه و قبیله. (منتهی الارب). رهط و عشیره. (اقرب الموارد). || باران ریزان. (منتهی الارب). باران که از ابرهای معصرات بارد. (از اقرب الموارد). || عطیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نسب، گویند: فلان کریم العصر؛ یعنی بزرگ نسب است. (از منتهی الارب). || جأنی فلان عصراً؛ یعنی او بطی ٔ و دیر نزد من آمد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || فشار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
تو مرفه عیش و بدخواهان تو
یافته از نائبات عصر عصر.
سوزنی.

عصر. [ع ُ] (ع اِ) روزگار و دهر و زمانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عصر [ع َ / ع ِ / ع ُ ص ُ].رجوع به عصر شود. || نماز دیگر. (منتهی الارب). نماز عصر. رجوع به عَصر شود. || جای پناه و رهائی. (منتهی الارب). منجاه. (اقرب الموارد). || جاء لکن کلم یجی ٔ لعصر؛ آمد ولی آنگاه که باید بیاید نیامد. نام ما نام لعصر؛ پیوسته و هنوز خفته است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

عصر. [ع ِ] (اِخ) کوهی است میان مدینه و وادی فرع. (منتهی الارب). جبلی است بین مدینه و وادی الفرع. و گویند پیامبر (ص) هنگامی که از مدینه به خیبر برای غزو میرفت راه عصر را پیمود و در آنجا مسجدی نیز دارد. (از معجم البلدان).

فرهنگ فارسی آزاد

عصر

عَصْر، دورِ دیانت بهائی به سه عصر تقسیم می گردد: 1-عصر رسولی به مدت 77 سال شمسی از اظهار امر حضرت باب در 1844 تا صعود حضرت عبدالبهاء در 1921 2-عصر تکوین از 1921 تا آغاز عصر سوم 3-عصر ذهبی که دوران وحدت و عزت حقیقی عالم انسانی است،

معادل ابجد

موجود عصر ژوراسیک

1716

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری