معنی میانه
لغت نامه دهخدا
میانه. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 28هزارگزی جنوب کرمانشاه با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
میانه. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان فهلیان بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 6هزارگزی باختر فهلیان با 164 تن سکنه آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
میانه. [ن َ / ن ِ] (اِ، ق) وسط. (ترجمان القرآن جرجانی). به معنی وسط و میان است. (انجمن آرا) (آنندراج). جعشم. (منتهی الارب). بین. میان. وسط هرچیز. میان چیزی. قسمت وسطی آن چیز. (از یادداشت مؤلف). وسط (در مکان). وسط جایی.میان. آن قسمت از جایی که در وسط قرار دارد. مقابل گوشه. ضد کنار و جانب. بین. مابین. (از یادداشت مؤلف). به معنی وسط و میان است که مقابل گوشه و کنار باشد. (برهان): و در میانه ٔ هر دو لشکر نوبتی زدند و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند. (فارسنامه ٔابن بلخی ص 76). بهقباد بالایین و میانه و زیرین از اعمال عراق. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 84). به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد بصبر کردن و نیرو آوردن. (نوروزنامه).
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه بازآورد.
خاقانی.
چیست عاشق را جز آن کآتش دهد پروانه وار
اولش قرب و میانه سوختن آخر فنا.
خاقانی.
درد دل ما ز یک خزانه ست
الا دو صدف که در میانه ست.
نظامی.
شب شود سر بسوی خانه نهد
هرچه حق داد در میانه نهد.
اوحدی.
- امثال:
بادی در میانه جستن. (امثال و حکم دهخدا). تعبیر مثلی: میانه خور کناره گرد؛ که تن به هیچ کار ندهد.
|| فاصله. دوری. بعد. فرجه. فاصله ٔ مکانی. مسافت. (یادداشت مؤلف):
مگر تا چند کرده ست این زمانه
میان این دو ناخفتن میانه.
(ویس و رامین).
چنان چون تیرپران زی نشانه
میان هر دوشان روزی میانه.
(ویس و رامین).
|| وسط (زمانی). وسط از حیث زمان. میان در زمان، میانه ٔ تیر، وسط تیرماه. (از یادداشت مؤلف)، ذات الزمین، میانه ٔ روزگار. (دهار). عوان، میانه ٔ سال. (دهار): و این ماه [مرداد] میانه ٔ تابستان بود. (نوروزنامه).
- میانه ٔ شب، وسطاللیل. دل شب. (یادداشت مؤلف).هاول. (منتهی الارب).
|| فاصله ٔ زمانی. اختلاف وقت و هنگام. بعد زمانی:
چون هفته گذشت در میانه
افتاد فراق را بهانه.
نظامی.
|| اثنا. حین. حال. وقت. (یادداشت مؤلف). درحین. در اثنای. در میانه. در این میانه: در این میانه پدرزنش آمد و انوشیروان را با مادرش آورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 85). شهر جور را حصار میداد در میانه خبر رسید که مردم اصطخر عهد بشکستند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 116).
در این میانه بغرید کوس شاهنشه
ز بانگ او همه روی زمین سوار گرفت.
مسعودسعد.
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه.
نظامی.
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته ٔ کردگار چیست.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 46).
|| مشترک. اشتراکی: مال میانه، مال مشترک. (از یادداشت مؤلف) || درون. داخل. تو. توی. جوف:
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه ٔ خاراست.
مسعودسعد.
|| بین. بین دو یا چند تن یا امر. (یادداشت مؤلف). اثناء:
دوان اورمزد از میانه برفت
به پیش جهاندار چون باد تفت.
فردوسی.
ازآن دختران آنکه بد نامدار
برون آمدند از میانه چهار.
فردوسی.
عبدوس سخت نزدیک بود به میانه ٔ همه ٔ کارها درآمده. (تاریخ بیهقی). امروز آن را (قدرخان) تربیت باید کرد تا... مجاملت در میانه بماند. (تاریخ بیهقی). هرچند همه حال نیرنگ است... و دانند که افروشه نانست باری مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی).
بنده را دستگیرباش به فضل
به خراسان میانه ٔ دیوان.
ناصرخسرو.
دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه.
انوری.
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم.
خاقانی.
گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه برجاست.
نظامی.
این فرق تو از میانه بردی
کز هر دو رقم یکی ستردی.
نظامی.
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه.
نظامی.
آن تحفه که در میانه میرفت
چون در غزلی روانه می رفت.
نظامی.
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه.
نظامی.
نی نی غلطم یکی است خانه
کآشوب دویی شد از میانه.
نظامی.
در طیره گری چو دل شود گرم
برخیزد از آن میانه آزرم.
نظامی.
به هر نیک و بدی کاندر میانه ست
کرم بر تست و دیگرها بهانه ست.
نظامی.
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه بربند.
نظامی.
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه.
نظامی.
|| مرکز (در خط). نقطه ای از خط که درست در وسط خط قرار دارد و فاصله ٔ آن نقطه از دو سر خط یکسان است. || قلب. قلب لشکر. میان. میان سپاه. مرکز سپاه. قلب سپاه. (از یادداشت مؤلف). قلب، میانه ٔ لشکر. (منتهی الارب) (دهار). || (اصطلاح ریاضی) خطی که از رأس مثلث به وسط قاعده متصل شود. (از فرهنگ لغات فرهنگستان). || اعتدال. نه افراط و نه تفریط. اندازه ٔ درخور. (یادداشت مؤلف):
بر میانه بود شه عادل
نبود شیر شرزه اشتر دل.
سنائی.
به اندازه ای کن برانداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش.
نظامی.
میانه چون صراطالمستقیم است
ز هر دوجانبش قعر جهیم است.
شبستری.
طبایع به حال میانه نه دور از فلک و نه نزدیک و نه فراز و نه نشیب. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- به میانه رفتن، از افراط وتفریط دور بودن. ره اعتدال در پیش گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- میانه رفتن، اقتصاد. حد وسط رادر کاری یا طریقه و راهی در پیش گرفتن. به راهی نه افراط و نه تفریط رفتن. (از یادداشت مؤلف). سمت. (منتهی الارب).
- میانه رو، معتدل. که در کارها و گفتار حد اعتدال نگه دارد. که نه افراط کند و نه تفریط. دور از افراط و تفریط. (از یادداشت مؤلف). قاصد. (دهار).
- میانه گرفتن، قصد. (ترجمان القرآن جرجانی). حد اعتدال برگزیدن. راهی نه افراط و نه تفریط در پیش گرفتن.
|| (ص) معتدل: در کارها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش. (قابوسنامه ص 32). و ناف او [ناف کودک نوزاد] به پلیته ای از پشم نرم تافته، تافتنی میانه بندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بدین استحالت قوت هر دو شکسته شود و کیفیتی میانه پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر [برآمدن نور از قبرالمسیح] نیمروز باشد دانند که سال میانه باشد و اگر اول بود فراخی بود و اگر آخر بود قحط و تنگی باشد. (مجمل التواریخ و القصص). || متوسط. (فرهنگ لغات فرهنگستان). حد وسط. حد اوسط. بین بین. وسط. متوسط از هر چیزی. نه گران و نه ارزان. نه خوب و نه بد. اوسط. وسطی. نه خرد و نه بزرگ. نه گرم و نه سرد. (از یادداشت مؤلف). اوسط. (منتهی الارب). نه بزرگ و نه کوچک. متوسط: جنیانجکث، قصبه ٔ تغزغز است. شهری میانه است و مستقر ملک است. (حدود العالم). کت، تختی باشد میانه. (لغت فرس اسدی). چه آنچه بزرگ باشد رطوبت او بیشتر بود و آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد وآنچه میانه بود معتدل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). انواع کمان هرچه مر او را نام چرخ است سه است بلند است و پست و میانه. همچنین انواع تیر وی سه است دراز وکوتاه و میانه. (نوروزنامه). کرج شهری است میانه نه کوچک و نه بزرگ. (مجمل التواریخ). || متوسط (در انسان). متوسطالقامه. نه دراز و نه کوتاه. نه بلند و نه کوتاه. میانه بالا. میان بالا: پرسیدند صفت پیغامبر از علی گفت به بالا میانه بود نه درازی دراز و نه کوتاهی کوتاه پست. (مجمل التواریخ و القصص). || شخصی که از حیث سن در وسط قرار دارد. میان سال. برادر میانه، برادری که از برادری خردتر و از دیگر برادر بزرگتر است. نه مهتر و نه کهتر.اوسط. وسطی. (از یادداشت مؤلف):
میانه نشیند هم اندر میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 65).
میانه برادر چو او را بدید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی.
میانه خود اندر میان دست راست
بیامد ترا کار و پیکار کاست.
فردوسی.
میانه کدام است و مهتر کدام
بباید برین گونه تان برد نام.
فردوسی.
|| استخاره ای که پاسخ آن نه خوب و نه بد باشد. (یادداشت مؤلف).
- میانه آمدن (در استخاره)، متوسط آمدن. نه خوب و نه بد آمدن.
|| (اِ) رابطه. دوستی. علقه. رابطه ٔ خوب. میان: میانه اش بااو خوب نیست. با او میانه ای ندارم. (یادداشت مؤلف). || ارتباط. رابطه ٔ دو چیز. ارتباط دو چیز یا مطلب با هم. قیاس دو چیز: عاقل در میانه ٔ خیر وشر راه خیر در پیش گیرد. (از یادداشت مؤلف). || واسطه. وسیله. که در میان دو امر یا دو کس قرار گیرد. (از یادداشت مؤلف). || حایل. (یادداشت مؤلف). || فرق. اختلاف. تفاوت:
تو از ناز نالی من از داغ دل
میانه ست از آن تو و زآن من.
عنصری.
جواب داد که مرغیم جز به جای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر.
عنصری.
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر.
عنصری.
گفتی به زبان که من ترایم
وز دل به زبان بسی میانه ست.
جمال الدین عبدالرزاق.
|| حضور. محضر. خلاف غیبت:
گفتند چراست در فسانه
او گم شده و تو در میانه.
نظامی.
ز هر سو کرد دلبر را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه.
نظامی.
|| مردم میان دانا و نادان:
همیدون مردم عام و میانه
فروخوانندش از بهر فسانه.
(ویس و رامین).
|| متوسطالحال. بین بین. در شمارش، آنکه در بین باشد: پس از این بباید دانست که از این قیاس میانه بزرگوارتر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). زر پادشاهانند و سیم بزرگان و نحاس فرود ایشان و آهن میانه ٔ مردم و سفال عامه و رذال. (مجمل التواریخ). || چوب تراشیده که در یک سرآن، سر قلیان است و بن آن به کوزه ٔ قلیان پیوسته است. قسمتی از قلیان که میان کوزه و سر قلیان است. چوبی تراشیده که سر قلیان برفراز آن نهند مقابل سره و کوزه. (یادداشت مؤلف). رجوع به میان و میانه قلیان شود. || در فرش اتاق، مقابل سرانداز و کناره. فرشی که میان دو کناره و زیر یک سرانداز گسترند. قالی یا گستردنی دیگر که میان دو کناره و زیر سرانداز گسترند. میان قالی. (یادداشت مؤلف). || عِقد و مروارید که زنان بر گردن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). جواهری که در وسط گردن بند گذارند و به عربی واسطهالعقد گویند. به پارسی میانه خوانند. (از انجمن آرا) (آنندراج). شیخک سبحه. واسطهالعقد. (یادداشت مؤلف). دری را گویند که در میان عقد مروارید کشند و آن را به عربی واسطهالعقد خوانند. (برهان):
بزرگان جهان چون گرد بندی
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه.
رودکی.
ملک قلاده ست و او میان قلاده
زین نگیرد قلاده جز به میانه.
عطاردی.
شاهی که درگهش را چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد.
فلکی شیروانی.
زهی عقد فرهنگیان را میانه
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته.
خاقانی.
نسل شروان شهان مهین عقدی است
صفوهالدین بهین میانه ٔ اوست.
خاقانی.
|| انگشت وسطی. میانگی. میانین. (یادداشت مؤلف). || مخ چیزی. لُب ّ. هسته. مغز. اُس ّ. (یادداشت مؤلف).
میانه. [ن َ] (اِخ) نام یکی از شهرستانهای آذربایجان شرقی، واقع در جنوب خاوری شهرستان تبریز. حدود، از شمال به شهرستان سراب. از جنوب به شهرستان زنجان. از خاور به شهرستان خلخال. رشته جبال بزکش به طول 48 هزار گز در حد شمالی این شهرستان واقع و وضع طبیعی آن کوه نسبتاً مسطح و دارای مراتع و ییلاقات بسیار است. کوه میانداغی در حدود شرقی این شهرستان در ده گرم و کوه قافلانکوه در جنوب شرقی شهرستان واقع و شوسه و خط آهن تهران - تبریز بااحداث چندین پل و تونل از این کوه عبور می کند و رودخانه های نسبتاً پرآبی دارد مانند سفیدرود (قزل اوزن) و قرانقوچای و آیدوغموش. این شهرستان از سه بخش به شرح زیر تشکیل شده است: 1- بخش مرکزی با 80 آبادی و 36894 تن جمعیت. 2- بخش ترکمان با 120 آبادی و 49089 تن جمعیت. 3- بخش ترک با 90 آبادی و 31363 تن جمعیت، که مجموع آبادیهای شهرستان 290 و جمعیت آن در حدود 117346 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
میانه. [ن َ] (اِخ) نام بخش مرکزی از شهرستان میانه است. این بخش محدود است از شمال به بخش ترکمان و ترک و از جنوب به شهرستان زنجان و ازخاور به شهرستان خلخال و از باختر به شهرستان مراغه. این بخش کوهستانی است و بیشتر آبادیهای آن در دره های کوهها واقع و خوش آب و هوا هستند ولی خود میانه و آبادیهای اطراف آن در جلگه قرار گرفته و دارای هوای ناسالم و مالاریایی هستند. آب آن از رودخانه های سفیدرود و آیدوغموش و رود شهری تأمین می شود و محصول عمده ٔ بخش غلات و برنج و پنبه و صیفی و میوه می باشد. راه آهن و شوسه ٔ تهران - تبریز از این بخش می گذرد و جاده هایی به ترک و خلخال و ترکمان دارد. این بخش دارای تقسیمات زیر است: 1- دهستان کله بوز با 59 آبادی و 13715 تن جمعیت. 2- حومه ٔ میانه 20 آبادی و 7472 تن جمعیت. 3- شهر میانه 15707 تن جمعیت. جمع: 80 آبادی و 36894 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
میانه. [ن َ] (اِخ) نام شهر مرکزی شهرستان میانه، واقع در 175هزارگزی جنوب خاوری تبریز و 21هزارگزی شمال پل معروف دختر (قزکورپوسی، روی رودخانه ٔ سفیدرود) و کنار خاوری رود شهری واقع و مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 47 درجه و 42 دقیقه و 45 ثانیه. عرض 37 درجه و 20 دقیقه. ارتفاع از سطح دریا 1100 گز. میانه یکی از شهرهای قدیمی است و وجه تسمیه ٔ آن بواسطه ٔواقع شدن در سر راه و تقریباً حد وسط زنجان و تبریزمی باشد و از قدیم بواسطه ٔ اینکه در سر راه تهران و زنجان و خلخال واقع است از لحاظ تجارت و کسب اهمیت داشته و وجود آثار تاریخی مخصوصاً پل دختر (قزکورپوسی) روی رودخانه ٔ سفیدرود دلیل بر اهمیت شهر از لحاظ تجارت و سوق الجیشی می باشد که در جنگهای بین المللی و اغتشاشات و نهضتهای داخلی دچار خسارتهای فراوان گردیده است چنانکه هنگام فرار فرقه ٔ دموکرات پل دختر را منفجر کردند. جمعیت شهر در حدود 15707 تن است و خیابانها و بازار و کارخانه ٔ آردسازی و پنبه پاک کنی دارد و از آثار تاریخی آن مسجد جامع را می توان نام برد و مقبره ٔ امامزاده (اسماعیل کمال الدین بن محمدبن امام جعفر صادق «ع ») که در تاریخ 923 هَ. ق. کشف شده و دارای مناره ای بلند است و نیز پل دختر که از آجر ساخته شده بود و بوسیله ٔ متجاسرین منفجر گردید. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). شهری است مابین عراق و آذربایجان. (برهان). نام قصبه ای است در میان شهر زنگان و تبریز که میان و وسط این دو شهر است و منسوب بدانجا را میانجی گویند و از آنجا بوده زین المحققین عین القضاه مشهور به همدانی که بالاخره او را کشتند و از اوست:کتاب زبدهالحقایق مشهور به تمهیدات. (انجمن آرا) (آنندراج). شهرکی است [به آذربادگان] خرد و با نعمت و آبادان و مردم بسیار. (حدود العالم). شهری است به آذربایجان و میانجی منسوب به وی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شهری است در آذربایجان، چون در بین مراغه و تبریز واقع و مانند زاویه ٔ مثلث در میان آنها جایگیرشده چنین نام داده اند. (از معجم البلدان). نام صحیح محلی است در آذربایجان که های آخر آن را تبدیل به «ج » کرده میانج می نامیدند. (فرهنگ لغات فرهنگستان).
میانه. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 17هزارگزی خاوری رزاب با 1100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
میانه. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 14هزارگزی باختر فهلیان با 164 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
فرهنگ معین
(نِ) [په.] (اِ.) وسط، میان چیزی.
فرهنگ عمید
وسط، میان،
آنچه در میان چیزی جا دارد،
متوسط،
[قدیمی] محتوا،
حل جدول
معتدل
مترادف و متضاد زبان فارسی
صمیم، مرکز، میان، وسط، میانگین
فارسی به انگلیسی
Average, Equable, Middle, Neutral, Normal, Indifferent, Intermediate, Medial, Median, Medium, Mid, Middling, Moderate
فارسی به عربی
متوسط، معدل، وضع طبیعی
فرهنگ فارسی هوشیار
مابین، ضد کنار و جانب
فارسی به ایتالیایی
medio
معادل ابجد
106