معنی میهمانی با لباس مبدل
حل جدول
بالماسکه
میهمانی
پارتی
سور، ضیافت
میهمانی فرنگی با پوشاکی مبدل
بالماسکه
مهمانی با لباس مبدل
بالماسکه
لغت نامه دهخدا
میهمانی. (حامص) مهمانی. عمل میهمان کردن یا شدن. ضیافت کردن یا شدن:
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی.
منوچهری.
از خون من فرستی هر دم نواله ٔ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی.
خاقانی.
رجوع به مهمانی شود.
مبدل
مبدل. [م ُ ب َدْ دَ] (ع ص) دیگرگون کرده و تغییر داده شده و بدل آورده شده. (ناظم الاطباء) تبدیل شده. تغییر شکل یافته:
گر بدان حالت ترا بودی بقا
کی رسیدی مرترا این ارتقا
از مبدل هستی اول نماند
هستی دیگر به جای او نشاند
همچنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
آن مبدل بین، وسایط رابمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن.
(مثنوی چ خاور ص 292).
- مبدل شدن، بدل شدن. تغییر یافتن: قحط و تنگی نواحی از یمن نقیبت او برخص و فراخی مبدل شد. (المعجم چ دانشگاه ص 12).
بفرمود درهم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به درد.
سعدی.
عنایتی که ترا بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست.
سعدی.
- مبدل کردن، تغییر دادن. بدل کردن. عوض کردن. تبدیل نمودن: ملک ایشان در تزلزل و اضطراب افتاد نظام الملک وزیر را به «تاج الملک ابوالغنائم » مبدل کردند. (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 34).
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حال نحسین را مبدل کرده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 510).
- مبدل گرداندن، تغییر دادن. عوض کردن. تبدیل نمودن: عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نگرداند. (گلستان).
- مبدل گردیدن، مبدل شدن: محنت و اندوهش به بهجت و سرور مبدل گردید. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 224).
- مبدل گشتن، مبدل شدن: تا به حلقه ٔ اهل تحقیق در آمد به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت. (گلستان چ فروغی ص 68). و بعد از یکهفته از داروخانه ٔ... به شفا مبدل گشت. (ظفرنامه، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مُبدَل شود.
|| تغییرداده شده: لباس مبدل، لباس تبدیل شده. (ناظم الاطباء).
مبدل. [م ُ دَ] (ع ص) بدل شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). تغییرداده شده. دیگرگون:
چون فرود آیی از آن گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا.
مولوی
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صائب شب ندارد هر کسی.
مولوی.
آن قراری که بزن او کرده بود
گشت مبدل آن طرف مهمان غنود.
مولوی.
- مبدل شدن، بدل شدن. تغییر یافتن. عوض گشتن. تبدیل گشتن:
چیست هستی حس ها مبدل شدن
چوب گز اندرنظر صندل شدن.
مولوی.
باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینی شان و مشکل حل شود.
مولوی.
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود.
مولوی (مثنوی چ خاورص 268).
- مبدل کردن، بدل کردن. تغییر دادن:
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت مرد را مبدل کند.
مولوی.
|| کلمه ای که بدل ازکلمه ٔ دیگر (مبدل منه) آید. (فرهنگ فارسی معین).
مبدل. [م ُ ب َدْ دِ] (ع ص) بدل کننده. تغییر دهنده. ج، مبدلین.
مترادف و متضاد زبان فارسی
سور، ضیافت، مهمانی،
(متضاد) عزا
فارسی به ایتالیایی
banchetto
فرهنگ معین
(مُ بَ دَّ) [ع.] (اِمف.) بدل شده، تبدیل شده.
فرهنگ عمید
تغییردادهشده، عوضی،
معادل ابجد
328