معنی ناباور

لغت نامه دهخدا

ناباور

ناباور. [وَ] (ص مرکب) بی اعتماد. چیزی که لایق باور کردن نباشد. (ناظم الاطباء). باورنکردنی. غیرقابل قبول:
بلی هرچه ناباورش یافتم
ز تمکین او روی برتافتم.
نظامی.


موقن

موقن. [ق ِ] (ع ص) (از «ی ق ن ») یقین دارنده و پندارنده. (ناظم الاطباء).یقین کننده. (غیاث) (آنندراج). بی گمان. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف) (دهار). آوری. بی گمان در امری. باورکرده. گرویده. صاحب یقین. هستو. خستو:
ناله ٔ گرگان خود را موقنم
این خران را طعمه ٔ ایشان کنم.
مولوی.
- موقن شدن، یقین کردن. باور داشتن. ایقان و ایمان داشتن:
سِرّ ما را بیگمان موقن شود
زآنکه مؤمن آینه ٔ مؤمن شود.
مولوی.
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم.
مولوی.
- ناموقن، ناباور. آنکه ایمان و یقین به چیزی نداشته باشد:
خود نگفتم چون در این ناموقنم
زآن گره زن این گره را حل کنم.
مولوی.
گرچه درایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم.
مولوی.


باور

باور. [وَ] (اِ) قبول. تصدیق سخن. (برهان قاطع). گمان میکنم از حرف «بَ» و «آور» بمعنی یقین مرکب است. (یادداشت مؤلف). مخفف بآور است. (فرهنگ رشیدی). قبول داشتن. (غیاث اللغات). و کسانی که به ضم «واو» خوانند خطاست. (آنندراج). اصل این کلمه از ریشه ٔ ور بمعنی برگزیدن و برتری دادن و گرویدن است. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 62). و بازشناختن و اعتقاد داشتن نیز معنی میدهد و کلمه ٔ واور پهلوی و باور پارسی از ریشه ٔ «ور» پهلوی اشتقاق یافته است. (از مزدیسنا و ادب پارسی دکتر معین ص 442). استوار. راست. یقین. (برهان قاطع).
- باور بودن، پذیرفته بودن. مورد قبول بودن. مورد اعتقاد بودن. استوار و یقین آمدن:
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم.
فردوسی.
نشانی که بد داده مادر مرا
بدیدم نبد دیده باور مرا.
فردوسی.
اقوال مرا گر نبود باورت، این قول
اندر کتب من یک یک بشمر و بنگر.
ناصرخسرو.
پیکان تیر غمزه ٔ تو بر دل من است
گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست.
کمال اسماعیل.
اقبال را بقا نبود دل بر او مبند
عمری که در غرور گذاری هبا بود
ور نیست باورت زمن این نکته ٔ شریف
اقبال را چو قلب کنی لابقا بود.
دهلوی.
- باور داشتن، استوار داشتن. (برهان قاطع). اعتماد کردن به حرف کسی. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 161). راست داشتن بر گفتار کسی. (فرهنگ اسدی). اعتبار کردن. (غیاث اللغات). و رجوع به باور داشتن در جای خود شود.
- || اعتقاد. ایمان. (یادداشت مؤلف):
نیست در فن خودم چون خور شاهان همت
بازپرس از سخنم گر تو نداری باور.
خلاق المعانی (از شعوری).
- بدباور، که دشوار و سخت باور کند. که به آسانی باور نکند. دیرباور.
- خوش باور، که زود باور کند. که زود بپذیرد.
- دیرباور، که دیر باور کند. که شک آرد. که آسان نپذیرد. که آسان قبول نکند.
- زودباور، که زود باور کند. زودپذیرنده. آسان قبول کننده. بتازی «وابصه سمع» گویند؛ یعنی زودباور.
- ناباور، نااستوار. غیرقابل قبول:
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ
چو ناباور افتد نمایددروغ.
نظامی.

فرهنگ عمید

ناباور

آن‌که سخنی را باور نکند،
[قدیمی] آنچه درخور باور کردن نباشد، غیر قابل قبول،

فرهنگ فارسی هوشیار

ناباور

(صفت) آنچه که لایق قبول واعتماد نباشد غیرقابل قبول: بلی هرچه ناباورش یافتم زتمکین او روی برتافتم. (نظامی)

حل جدول

فارسی به انگلیسی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بی اعتقاد

ناباور

کلمات بیگانه به فارسی

بی اعتقاد

ناباور

مترادف و متضاد زبان فارسی

باورمند

عقیده‌مند، مومن، معتقد،
(متضاد) بی‌ایمان، ناباور


بی‌اعتقاد

بی‌ایمان، بی‌دین، ملحد، منکر، ناباور، نارای، هرهری مسلک،
(متضاد) معتقد

معادل ابجد

ناباور

260

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری