معنی ناسگالیده

فرهنگ عمید

ناسگالیده

بی‌فکر، بی‌تٲمل، نیندیشیده، اندیشه‌نکرده: گر نه‌ای ایمن از سپهر کهن / ناسگالیده هیچ کار مکن (؟: لغت‌نامه: ناسگالیده)

لغت نامه دهخدا

ناسگالیده

ناسگالیده. [س ِ دَ / دِ] (ن مف، ق) از: نا (نفی، سلب) + سگالیده (اسم مفعول از سگالیدن). (حاشیه برهان قاطع چ معین). بی فکرو اندیشه و بی تأمل، چه سگالش به معنی فکر و اندیشه است. (برهان قاطع). قول یا فعل که بی تأمل و اندیشه کنند. (آنندراج). بی تأمل. بی فکر. بی اندیشه. (ناظم الاطباء). نیندیشیده: این سخن نااندیشیده گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم. (سندبادنامه ص 71).
گر نه ای ایمن از سپهر کهن
ناسگالیده هیچ کار مکن.
؟ (از آنندراج).


بی رویه

بی رویه. [رَ وی ی َ / ی ِ] (ص مرکب) (از: بی + رویّه) بی اندیشه و فکر. ناسگالیده. بی تفکر. رجوع به رویّه شود.


رویه

رویه. [رَ وی ی َ / ی ِ] (ع اِ) فکر و تأمل در کارها. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). اندیشه. فکر. (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 5). فکر. (آنندراج). فکر در کار. (دهار). نگرش. فکر. اندیشه. خرد. عقل. شأن. امر. صلاح. تفکر. نظر بتأنی.
- بلارویه، ناسگالیده، نیندیشیده. (یادداشت مؤلف).
|| طریقه ودستور. (ناظم الاطباء). به معنی طریقه و دستور مجاز است به اطلاق سبب بر مسبب و در تشریح الحروف نوشته که رویه به معنی طریقه و دستور فارسی است مرکب از «رو» که امر است از رفتن و کلمه ٔ «یه » که در آخر امر معنی حاصل مصدر دهد، اول اصح است. (غیاث اللغات). از «رو»، روش به سیاق عربی: «وضع و رویه ٔ آرام زندگی یک نواخت آنها و کارهای جدی و معمولی از یک طرف و اضطراب وشور و هیجان... از طرف دیگر در نظر او می آمد..» توضیح: استعمال این کلمه به این معنی نادرست است. (فرهنگ فارسی معین). اینکه برخی از مردم آن را به معنی روش استعمال می کنند غلط است که بدین معنی نه فارسی است و نه عربی. (یادداشت مؤلف). اغلب به معانی طرز و اسلوب استعمال می کنند در اصل به معنی فکر و اندیشه است و بجای آن کلمه ٔ روش و امثال آن را باید بکار برد. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 5). || حاجب. (غیاث اللغات).


بلا

بلا. [ب ِ] (ع پیشوند) (از: حرف جر «ب » + حرف نفی «لا») کلمه ٔ نفی مأخوذ از عربی، یعنی بی و بدون، و چون این کلمه را بر سر اسمی درآورند، اسم معین فعل میگردد مانند بلاتوقف، بلاخلاف، بلاشبهه... (از ناظم الاطباء). این کلمه بر سر اسماء و مصادر عربی درآید مانند بلاتردید، بلاتشبیه، بلاتوقف، بلاجهت، بلاخلاف، بلاشبهه، بلاشک، بلاعوض، بلافایده. و ایرانیان گاه آن را بر سراسماء فارسی درآورند: بلادرنگ، و آن فصیح نیست. (از فرهنگ فارسی معین). از ترکیب «بلا» با کلمه ٔ دیگر کلمات و ترکیباتی که افاده ٔ معنی خاصی کند بدست آید چون: بلااثر، بلااجر، بلااختیار، بلااراده، بلااستثناء، بلااستحقاق، بلااستفاده، بلاالتفات، بلاانتظار، بلاانقطاع، بلابرهان، بلابغی، بلابیان، بلاتأخیر، بلاتألم، بلاتأمل، بلاتأنی، بلاتحاشی، بلاتخلف، بلاتردید، بلاتسامح، بلاتشبیه، بلاتشخیص، بلاتصدی، بلاتصور، بلاتعجب، بلاتعقل، بلاتعویق، بلاتعیین، بلاتفاوت، بلاتقصیر، بلاتکلف، بلاتکلیف، بلاتکلیفی، بلاتنبه، بلاتوانی، بلاتوقف، بلاجواب، بلاجهت، بلاحاصل، بلاحد، بلاحرب، بلاحساب، بلاحفاظ، بلاحق، بلاخلاف، بلاخلف، بلادرنگ، بلادفاع، بلادلیل، بلارویه، بلاسبب، بلاشبهه، بلاشرط، بلاشک، بلاصاحب، بلاضرر، بلاضرورت، بلاطائل، بلاعقب، بلاعلت، بلاعَمد، بلاعَمَد، بلاعمل، بلاعوض، بلاغنه، بلافاصله، بلافایده، بلافخر، بلافصل، بلاقصد، بلاقید، بلاکلام، بلامالک، بلامانع، بلامبلغ، بلامتصدی، بلامحاجه، بلامحل، بلامدافع، بلامدت، بلامدعی، بلامعارض، بلامقدمه، بلامنازع، بلامنفعت، بلاموجب، بلامهلت، بلانسبت، بلانصیب، بلانهایت، بلاوارث، بلاواسطه، بلاوصول... رجوع به هریک از این ترکیبات در ردیف خود و نیز رجوع به ترکیبات ذیل شود.
- بلااختیار، بدون اختیار. بی اراده.
- بلااستحقاق، بدون استحقاق. بدون شایستگی.
- بلاالتفات، بدون التفات. بدون توجه.
- بلابغی، بدون بغی. بی ستم:
بر سر همت بلافخر از ازل دارم کلاه
برتن عزلت بلابغی از ابد برم قبا.
خاقانی.
- بلابیان، بدون بیان. بی شرح: عِقاب بلابیان جایز نیست. رجوع به عِقاب شود.
- بلاتألم، بدون تألم. بدون درد. بی رنج.
- بلاتأنی، بدون تأنی. بی درنگ.
- بلاتأمل، فوراً.
- بلاتخلف، بدون تخلف. بی تخلف: وعده ٔ بلاتخلف، وعده ٔ بی خلف.
- بلاتسامح، بدون تسامح. بدون سهل انگاری.
- بلاتصدی، بدون تصدی.
- بلاتعقل، بدون تعقل. بی تفکر. بی اندیشه.
- بلاتعویق، بدون تعویق. بی درنگ. بدون تأنی.
- بلاتعیین، بدون تعیین. بدون معین کردن.
- بلاتقصیر، بدون تقصیر. بی تقصیر.
- بلاتکلف، بدون تکلف.
- بلاتنبه، بدون تنبه.
- بلاتوانی، بدون توانی. بدون سستی. بدون تأنی. بدون مهلت.
- بلاحاصل، بدون حاصل. بی نتیجه.
- بلاحرب، بدون حرب. بی جنگ.
- بلاحساب، بدون حساب. بی اندازه.
- بلاحفاظ،بدون حفاظ. بی محافظ.
- بلاحق، بدون حق. بی حق.
- بلاخلف، بدون خلف. بی خلاف: وعده ٔ بلاخلف، وعده ٔ بدون تخلف.
- بلادلیل،بدون دلیل. بی دلیل. بی برهان.
- بلارویه، بدون رویه. بی رویه. بی تفکر. بی فکر. بی اندیشه. بی اندیشه ٔ از پیش. بی نظر. نااندیشیده. ناسگالیده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلاصاحب، بدون صاحب. بی صاحب. بلامالک. بی مالک: اراضی بلاصاحب، اراضی بلامالک. زمینهای بی صاحب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلاضرر، بدون ضرر. بی زیان. بی ضرر.
- بلاضرورت، بدون ضرورت. بی ضرورت. بی احتیاج. بدون لزوم.
- بلاعلت، بدون علت. بی سبب. بی جهت. بی علت.
- بلاعمد، بدون عمد. بدون تعمد. بی قصد.
- بلاعَمَد، بی ستون. (فرهنگ فارسی معین). بی تکیه گاه:
طاق و رواق عدلیه را برکند ستون
آن کو فراشت سقف سما رابلاعمد.
ادیب فراهانی.
- بلاعمل، بدون عمل. بی کردار: عالم بلاعمل، عالم که به علم خود عمل نکند.
- بلافخر، بدون فخر. بدون مباهات:
بر سر همت بلافخر از ازل دارم کلاه
بر تن عزلت بلابغی از ابد برم قبا.
خاقانی.
- بلاقصد، بدون قصد. بی قصد. غیر ارادی. بی تعمد. بلاعمد.
- بلامحاجه،بدون محاجه. بی گفتگو.
- بلامحل، بدون محل. بی محل: چک بلامحل، چکی که در حساب جاری آن معادل مبلغ مذکور در چک، وجهی موجود نباشد.
- بلامدافع، بدون مدافع.
- بلامدت، بدون مدت. بی مهلت.
- بلامدعی، بدون مدعی. بی معارض.
- بلامنفعت، بدون منفعت. بی منفعت. بی سود. بی حاصل. بی نتیجه.
- بلامهلت، بدون مهلت. بی درنگ. بلامدت.
- بلانهایت، بدون نهایت. بی نهایت.


لهاک

لهاک. [ل َهَْ ها] (اِخ) نام یکی از برادران پیران ویسه است که پس از جنگ دوازده رخ با برادر دیگر خود فرشیدورد گریخت و گستهم ایشان را تعاقب کرد و به قتل آورد. (برهان):
ور امید داری که خسرو به مهر
گشاید بدین گفته های تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچه هست
چو لهاک و روئین خسروپرست
گسی کن به زودی به نزدیک شاه
سوی شهر ایران گشاده ست راه.
فردوسی.
حکیم فردوسی داستان راه توران گرفتن لهاک و فرشیدورد را پس از مرگ پیران و زنهار خواستن لشکر توران از ایران به سبب نداشتن سردار و رفتن گستهم از پی آن دو و کشته شدن آن دو به دست گستهم چنین آرد:
بدانست لهاک و فرشیدورد
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه
بپدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز
درفشی گرفته به دست اندرون
پر از درد دل، دیدگان پر ز خون
برفتندبا نامور ده سوار
دلیران و شایسته ٔ کارزار
به ره بر سواران ایران بدند
نگهبان راه دلیران بدند
برانگیختند اسب ترکان ز جای
طلایه بیفشرد بر جای پای
یکی ناسگالیده شان جنگ خاست
که از خون زمین گشت چون لاله راست
ز ترکان جز آن دو سرافراز گرد
ز دست طلایه کسی جان نبرد
پس از دیده گه دیده بان کرد غو
که ای سرفرازان و گردان نو
از این لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار...
چو بشنید گودرز، گفت این دو مرد
نبد جز که لهاک و فرشیدورد...
گر ایشان ز ایران به توران شوند
بر این لشکر آید همانا گزند
که جوید کنون نام نزدیک شاه
بپوشد سر خود به رومی کلاه
شود نزد لهاک وفرشیدورد
برآرد ز هر دو به شمشیر گرد
ندادند پاسخ بجزگستهم
که بود اندرآورد شیر دژم...
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون تاخت از لشکر خویش و رفت
به جنگ دو ترک سرافراز تفت...
خبر شد به بیژن که گستهم رفت
به آورد لهاک و فرشید تفت
گمانی چنان برد بیژن که اوی
چو تنگ اندرآیدبه دشت دغوی
نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند از او گرد روزنبرد...
کمر بست و برساخت مر جنگ را
به زین اندر آورد شبرنگ را...
همی تاخت بیژن پس گستهم
که ناید ز توران بر او بر ستم
چو از رودلهاک و فرشیدورد
گذشتند پویان به کردار گرد
به یک ساعت از هفت فرسنگ راه
برفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روان
بدو اندرون سایه گاه گوان
به بیشه درون مرغ و نخجیرو شیر
درخت از بر و سبزه و آب زیر
به نخجیر کردن فرودآمدند
از آن تشنگی سوی رود آمدند
بگشتند بر گرد آن مرغزار
فکندند بسیار مایه ی شکار
برافروختند آتش و زآن کباب
بخوردند و کردند سر سوی آب
فروهشت لهاک، و فرشیدورد
به سر بر همی پاسبانیش کرد
رسید اندر آن جایگه گستهم
که بودند گردان توران به هم
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندردمید
سبک اسب لهاک هم زین نشان
خروشی برآورد چون بیهشان
دوان سوی لهاک فرشیدورد
شد او را ز خواب خوش آگاه کرد
بدو گفت برخیز از آن خواب خوش
به مردی سر بخت بد را بکش...
هلا زود بشتاب کآمد سپاه
از ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر اسب هر دو سوار
کشیدند پویان از آن مرغزار
پدید آمد از دور پس گستهم
ندیدند با او سواری به هم
گرفتند با یکدگر گفتگوی
که یک تن سوی ما نهاده ست روی
جز از گستهم نیست کآمد به جنگ
درفش دلیران گرفته به چنگ
گریزان نباید شد از پیش اوی
مگر کاندرآرد بر این دشت روی
نیابد رهایی ز ما گستهم
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
از آنجا به هامون نهادند روی
پس اندر دمان گستهم کینه جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
چو شیر ژیان نعره ای برکشید
بر ایشان ببارید تیر خدنگ
چو فرشیدورد اندرآمد به جنگ
یکی تیغ زد بر سرش گستهم
که با خون برآمیخت مغزش به هم
نگون شد هم اندر زمان جان بداد
شد آن نامور گرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدید
بدانست کز کارزار آرمید...
ز دردش روانش به سیری رسید
کمان را به زه کرد و اندرکشید
بینداخت تیری سوی گستهم
همی از دو دیده ببارید نم
درانداخت آن و بینداخت این
نیفتاد تیر یکی بر زمین
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
به شمشیر کردند پس کارزار
یکایک بر او گستهم دست یافت
عنان را بپیچید و اندرشتافت
به گردنْش ْ برزد یک تیغ تیز
برآورد ناگاه از او رستخیز
سرش زیر پای اندرآمد چو گوی
سر آمد همه رزم و پیکار اوی.

حل جدول

ناسگالیده

بی اندیشه

بی فکر و بی اندیشه


بی‌فکر و بی‌تامل

ناسگالیده


بی‌فکر و بی‌تأمل

ناسگالیده


بیفکر و بی تامل

ناسگالیده


بی اندیشه

ناسگالیده


بی‌اندیشه

ناسگالیده


بی فکر و بی اندیشه

ناسگالیده

فرهنگ معین

ناسگالیده

(س دِ) (ص.) نااندیشیده، بی تأمل.

معادل ابجد

ناسگالیده

181

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری