معنی ناچاری
لغت نامه دهخدا
ناچاری. (حامص مرکب) بی چارگی. لاعلاجی. درماندگی. (ناظم الاطباء). اضطرار. اجبار. ناگزیری. چاره نداشتن. گزیر نداشتن. مجبور بودن. || فقر. استیصال.
- امثال:
از ناچاری بوسه به دم خر زنند، به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند.
ناچاری را چه دیده ای، گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد. (امثال و حکم).
فارسی به انگلیسی
Desperation, Inevitability, Obligation, Pinch
حل جدول
اضطرار
ناچاری و درماندگی
استیصال
لا علاج بودن
ناچاری
لاعلاج بودن
ناچاری
استیصال
ناچاری و درماندگی
فرهنگ عمید
ناچار بودن، بیچارگی،
مترادف و متضاد زبان فارسی
فرهنگ فارسی هوشیار
اضطرار، گزیر نداشتن، مجبور بودن
لابدی
ناچاری ناچاری، بی چارگی، ضرورت، ناگزیری
حسب الاضطرار
بموجب ناچاری.
واژه پیشنهادی
لابد
معادل ابجد
265